سپاس خدای را بلند مرتبه،آن هنگام که شلغم را آفرید
آن گاه که آب پز میشود و با نمک مایه نرم شدن حلقوم شرحه شرحه و چرکین نوع بشر میشود
و آن گاه که در سوپ با جمیع حبوبات و چند پر سبزی می جوشد و معجون سلامت بخش را می سازد
و آن گاه که روی بخاری میجوشد و عطرش فضا را ضدعفونی میکند
و آن گاه که زیر حوله بخور داده میشود
و آن هنگام که بیمار رو به اقمایی را به سلامتی سوق داد
به درستی که بزرگ است پروردگارتان
پس از ایمان آورندگان باشید
باشد که رستگار شوید
پ.ن:
1- به شدت سرماخورده ام
2- خیلی هوا سرد و آلوده است، لطفا مراقب خودتون باشید
3- دوست عزیز، اگر درباره هر کدام از دوستان من سوالی دارید بهتر نیست از خودشان بپرسید؟
اینجا یکسری همکار نخودچی خور فضول دارم که از بس که کار دارند و سرشان شلوغ است لحظه ای از نقد و بررسی و تجسس حال و روز و افعال صادره از ساکنین طبقه کوتاهی نمی کنند
ماجرا از آنجا شروع شد که یک پنج شنبه ای یکی از دوستان برای من یک جعبه ی کوچک خوراکی آورد،شنبه ای که شب یلدا بود هم لطف دوستی شامل حالمان شد و یک بسته ی بزرگ شیرینی برایم آوردند که آخر ساعت بین همکاران واحد پخش شد که شب چله شان را شیرین شروع کنند خیرامواتمان!
و دیروز که مهسا لباس های نوزادی دخترکش را در یک جعبه ی کادویی قرمز بزرگ روبان زده برایم آورده بود تا به دست نیازمندش برسد دیگر تیر خلاص زده شد و همه در جبروت و هیمنه ی جعبه ی سرخ بزرگ فرو رفتند! و من از خیال چیدن قطعات این پازل توسط این جماعت و تصوراتشان، فقط می خندیدم!
توالی این اتفاقات به صورت کاملا مشخص هیچ جای شک و شبهه ای هم باقی نمی گذاشت و آخرین رای صادره شان درباره من این است که یک دوست پسر توپ دارم که خیلی هم پایه استو . . . .
اینجانب کل عمر بیست و نه ساله ام هیچ وقت یک همچین کادوی گنده ای نگرفته بودیم چ برسد که یکی بیاورد و دم شرکت تحویلمان بدهد و برود که خدایی نکرده کریسمس لنگه جورابمان خالی نماند! بعد از تصور اینکه کسی باشد که سر خستگی شیرینی بیاورد و یلدا شب چله ای بفرستد و کریسمس کادوی قد هیولا بفرستد دلم قنج زد
تازه الان باز هم خنده ام گرفته و شک ندارم چند وقت بعد همینجا هم کامنت هایی مبنی بر احوال پرسی دوست پسره مورد بحث دریافت خواهیم نمود!
پ.ن:
مهسا جون لباس هایی که آوردی رو نصف کردم، نصفی رفت پیش آبدارچی شرکت خودمان، نصفی هم رفت پیش پیک شرکت یکی از آشناها که خانومش پا به ماه است! ممنون از مهربونیت
هرچقدر هم که تست شخصیت بگیرم، خودشناسی بخونم،تو نوار سرچ گوگل بنویسم من!
بازم خیلی وقتا نمیدونم کی ام! گم میشم مثه دونه های تسبیحی که یکهو تو دستای دعای یه نفر پاره میشه و هز دونه اش میره یه ور
بعد سعی میکنم خودمو پیدا کنم
انگار یه دیوارهست که من ترسیده و رمیده رفته پشت اون دیوار قایم شده و یواشکی کله کشیده و داره نگاه میکنه و باید خیلی دقت کنی تا تو شلوغی جزییات تصویر دو دو زدن چشمش هاشو ببینی . . .
لای بوسه ی کلیمت من هم سرک کشیده ام و از پشت طلاکوب های نقاشی خیره نگاه میکنم
در رنگ ها و گردن های افراشته ی مودیلیانی
برهنه ی نشسته بر نیمکت را نشسته ام، با نگاهی گم و گردنی کج
پیکره های جاکومتی در حیاط موزه هنرهای معاصر را حک کرده ام به استواری و شیوایی، باریک و بلند و دفرمه
سرم با شب های پر ستاره ونگوگ گرم میشود و تاب خورده ام در هزار توهای نورانی و گرم
در نگاه فردیدا کالو، نگاه کرده ام، جزییات را همان قدر واقعی دیده ام، قلب را با رگ و پی و شریان
گاهی دریای چاووشی غرقم میکند، آنجا که می گوید کوچیکه اما عمیقه . . .
گاهی در گون و نسیم
گاهی نیروانا می شوم
افق از خود بی خودم می کند، پرت میشوم در جهان دیگری،جهان بیخودی بیخود شدن!
گاهی خیال میکنم منی در دنیا هست که تکه تکه شده، قسمتی از آن لای کوکب کبود پنهان شده و قسمتی لای آفتاب گردان، تکه ای از آن در کاشتن لوبیا لای گل تازه دم در پنهان است و قسمتی در قلم مو و نقاشی ، پاره ای در عاشقی کردن گم شده و پاره ای در فاصله ها
گاهی آنقدر سخت گیرم و دروازه ی اندازه ی رد شدن پیدا نمیکنم و گاهی سر سوزن هم کفاف می کند
خیال می کنم منی در جهان هست که پاره پاره های من در آن مستتر است
یه پست گم شده که شاید یه روزی بفهمم چرا نوشتمش . . . یه روز پیداش کنم
خواهرک توت فرنگی خودمان، همان که نوزادش تازه شش ماهه شده ها . . همان
لباس های تنگ شده و بلا استفاده ی مهشی خانوم ها دختر گل ها را جمع کرده گذاشته برای این ابدارچی مان که تازه دخترش به دنیا امده ، لباس هایی که کلا شش ماه هم استفاده نشده و به سبب تغییرات سایز نوزاد همیشه کمترین زمان بهره وری را دارند اما خوب به هر حال بودنشان واجب است و باید کلی برایشان هزینه کنی
بعضی کارها شاید کوچک باشند اما . . .
اما من امروز عمق شادی را در گودخانه ی چشم های پدری که با دست های پر به خانه می رفت، دیدم
کاش ادم ها بیشتر هواسشان به هم بود
دنیا جای قشنگ تری میشد برای زندگی
یلدا یکی از وهمناک ترین و ترسناک ترین شب های سال است که با دیدن هر چیزی اعم از دستفروش میدان ونک که انار می فروشند تا بساط لبویی سر خیابان یا پاکت های خرید مردم یا جعبه ی شیرینی که دوستی برایت آورده گریه ات میگیرد و پقی میزینی زیر گریه . . .
یلدا یکی از هولناک ترین شب های سال است که می دانی پشت همه ی پنجره های روشن آدم های شاد سبیل به سبیل دور هم جمع شده اند و دارند چیلیک چیلیک آجیل شب چله می خوردند و قربان صدقه ی رخ نداشته ی هم، هم میروند تازه!
یلدا شبی است که وقتی می فهمی معوقه ی دو ماه و خورده ای حقوقت را نریخته اند بغضت میترکد و بعد خودت هم باورت نمیشود برای حقوق نگرفتن گریه ات گرفته باشد
یلدا شبی است که در آن از همه جای شهر صدای مادرت می آید و از همه کنج های خانه بوی تنش غوغا میکند اما هیچ کجای قصه خودش نیست
یلدا وقتی است که یادت می آید که خیلی وقت از آخرین باری که به خوابت آمده هم می گذرد و حسرتش حتا در خواب هم در جانت مانده
یلدا شب ترسناکی است که از همه خانه ها صدای لالایی می آید اما برای آرمیدن بستری نیست، روزی که همکارت برای رسیدن برای اماده کردن بساط شب، مرخصی میگیرد و آن یکی با دایی وسطی هماهنگ میکند تا سر راه با هم بروند . . .
یلدا شب هول ناکی است و در آن دیوارهای خانه به سمت همدیگر حرکت می کنند و خانه تنگ و تنگ تر می شود و تاریکی کنج های خانه مثل مارمولک های اهلی خانه میخزندد در گوشه گوشه ی خانه پنهان می شوند
یلدا شب تاریک و بی انتهایی است که آمدن سحرش افسانه میشود و سرمای شب از همیشه استخوان سوزتر است و هر چقدر هم که لباس بپوشی باز هم سرما انگشتانت را ریز ریز می سوزاند
یلدا شبی است که تاریک تر از همه شب هاست
سرد تر از همه شب هاست
یلدا شبی است که باید تا دیر وقت بمانی سرکار و آنقدر خسته باشی که قبل از اینکه حجم تنهایی اش بخواهد حمله کند تو خوابت برده باشد و نفهمی چه طور گذشت . . .
پ.ن:
این خبر غمگینم کرد
یک چنین روزی
پی ام اس شدید، افسردگی در حد چسبیدن به سقف، درد در همه اجزای درونی شکم و کمر
با همه این تفاصیل قرار است شالی که شهرزاد سفارش داده برایش ببرم سرکار تا بیاید و بگیرد.
شال را می سپارم و به نگهبانی و میگویم خانم وظیفه شناس می آید و بسته اش را میگیرد و میروم در صندلی پوشیده شده از کاپشن پر فرو می روم
به نظر خودم هم خیلی بی شعوری است که نمیروم و خودم بسته ی دوستم را بدهم و هم کلی عذاب وجدان دارم از این برخورد . . .
لحظاتی بعد بگهبان تماس میگرد که خانم وظیفه شناس بسته را برد و برای شما یک چیزی گذاشته که بیایید ببرید
و آن وقتی که در بسته را باز میکنم و چشمم به چهار تا پکیج هیولا از شیرینی های جذاب می افتد فکرش را بکنید چگونه واژگون میشوم
این اولین باری بود که منفی در منفی ، مثبت جواب داد
تا حالا قانون اکثریت این بود که هر چی تنهاتر بشی دنیا تو رو کمتر می خواد و بر همین اساس من انتظار داشتم خانم وظیفه شناس حتا بعد از گرفتن بسته اش ریختم را هم نخواهد ببیند. اما . . .
ممنون شهرزاد عزیزم
همکارم وقتی بسته را دستم دیده بود فکر کرده بود، معوقه ی سه ماه مان را واریز کرد اند . . .
این خانوم از دیروز تا حالا هوش و حواس منو پرت کرده
این عکسا رو از دیروز تا حالا پونصد بار دیدم
مثه ترانه ای که بیفته رو زبونم به خودم میام میبینم دارم می خونم:
مهشی خانوم ها
دختر گل ها
چهارده پونزده سال پیش
سال هفتاد و هفت هفتاد و هشت
دبیرستان صفای اصفهانی ، خیابان الف، محمودیه
کلاسی دوم ریاضیه دو
ردیف سمت راست
نیمکت سوم
پروانه
ندا
بنفشه
فرزانه
سفانه
رویا
ردیف وسط
سارا
و ردیف چپی
محیا
. . .
خیلی از آن روزها گذشته، خیلی سال
حالا هر کدام از این دخترها برای خودش خانومی شده و قصه ها دارد که نگو
تقریبا همه ازدواج کرده اند و یکی دو تا یشان بچه دار هم شده اند،به جز محیا که غالب اوقات در ارتباطیم، بعضی ها را هم گه گداری می بینم
خلاصه که خیلی کیف میدهد با دوستانی که تقریبا پونزده سال است ندیده ای بنشینی و به خاطره های آن سال ها دوباره بخندی و گپ بزنی
قرارمان را رفیق کانادا نشینمان که بعد از سه سال مراجعت کرده هماهنگ کرده است و حالا امروز قرار است همدیگر را ببینیم! اگر چه وجود شبکه هاییی همچون فیس بوک تلخی و سختی مسافت و فاصله ها را کاهش داده اما باز هم مثل روز اول مهر ذوق دارم . . .
اول مهری که یکی با نوزادش می آید
یکی با مدرک مهندسی
یکی دوست پسرش می آید دنبالش
یکی از خانه مادر شوهر می آید
یکی از سرکار
یکی از دفتر کارش
. . .
ذوق دارم
پ.ن:
از الان یاد معلم ریاضی مان که پاکن هایش را با خودش حمام میبرد می افتم خنده ام میگیرد! و مدیر مدرسه که هر چند وقت یکبار وسط ابرو و بالای لبمان را با ذره بین چک میکرد نکند خدایی نکرده . . . پیش دانشگاهی امام رضا . . .
آبدارچی شرکت بعد از بیست سال بالاخره بچه دار شده و صاحب یک دختر کوچولو که برای مراقب های پزشکی در دستگاه مانده و هنوز آغوش پدرش را نچشیده، شده است!
نشسته ایم با بچه ها محض خنده سنش را حدس میزنیم و اینکه مشکل مال کی بوده که تا حالا موفق نشده بچه دار شود و اگر خودش مشکل نداشت تا حالا بیست باره زنش را طلاق داده بود و . . .
چند تا از آقای جدی و مهم شرکت آن ورتر و در واقع دم در دسشویی که مکان برگزاری جلسات ثابتشان است دارند درباره نرخ شیر خشک و شیشه شیر و پوشک و مارک های پنبرز و مای بی بی و آلویز . . . و قیمت های سرسام آورش حرف میزنند، دقیقا مثا ادم های مصیبت زده ای که خبر یک فاجعه را تحلیل میکنند و ابعاد گوگاگون و عصف بار حادثه را میسنجند
یکی میگوید میدانی یک بسته پوشک چند شده؟ آن یکی میگوید تازه ایرانیش تازه با اون کیفیت . . . یکی میگوید قیمت شیرخشک . . یکی میگوید یه تیکه لباس . . .
یکی میگوید حقوقش چهارو هشتاد هزار تومن است . . . ان یکی میگوید فکر کنم با اضافه حقوق به ششصد برسد
و بحث همین طور در منتها درجات تلخی ممکن ادامه دارد
می مانم . . .
شیرینی تولد نوزاد در کامم تلخ میشود و قرار میشود از بچه های واحد هر کس هرچقدر می تواند برای تولد نوزاد هدیه بدهد . . . هر چند کوچک، هر چقدر هم کم
پ.ن:
برای پوران مهربانم دعا کنید،متاسفانه اتوموبیل آقای خونه رو آقای دزد از دم در خونه به راحتی سرقت کردند! دعا کنید که پیدا بشه! دعا کنید که حس های خوب و لبخند و غش عش خنده را دوباره بچشد،برای اینکه خوب خوب باشد. من هم برای دل شما دعا میکنم!
یه همکار کپل و ریزه و با نمک و تو دل برو اینجا دارم که اسمش سمانه است، راهش خیلی دوره و هر روز با کلی مشقت از اون ورترای اسلام شهر تا شرکت که نزدیک پارک ملته میاد. صاف و ساده است و اهل خالی بندی و دروغ و ریا نیست
یه دوست پسری داره که تیریپشون ازدواجه و دارن صحنه چینی میکنن تا مادر پسره رو راضی کنن که بیاد خاستگاری و اون هم از اون ور هی شرط و شروط میزاره و سنگ می ندازه و . . .
خلاصه
پریروزا تو ناهار خوری نشسته بودیم و سمانه هی از شاهکارای پسره واسه ما رو میکرد که تا بیمه ی ماشینش هم اون پرداخت میکنه!
میگه:هر بار که همو میبینیم برام پسته شور و بادوم هندی میخره میاره، با اینکه خیلی دوست داره من لاغر شم ها . . .
میگم هر دفعه؟!!
میگه اره دیگه
فکم چسبیده به زمین، میگم آخه امکان نداره!
میگه:آخه میدونی پری . . .
تو تا حالا ادمی که قصدش خیر باشه تو زندگیت نبوده واسه همین باور نمیکنی
بعد کل ماجرای اینا رو واسه خواهرم تعریف کردم، اونم میگه امـــــــــکان نداره!!!
میگم خواهر انگار ادمی که قصد خیر داشته باشه تو زندگی تو هم نبوده ها
پ.ن:
1- خاموش هایی که به حرف اومدن و برای پست قبل برام نوشتن محشر بودن! حس بی نظریه! ممنون
2-خوب من هیچی از شکل زندگیم و شرایطم براشون تعریف نکردم! و قصد ندارم هم که بگم
3- واسه اینا ذوق دارم
این +
و این +
خواننده های خاموش ها مثل ناظرهای همیشه حاضر می مانند، می بینند، می خوانند و می دانند . . .
از مزایای وبلاگی نویسی یکی داشتن همین ناظرهاست
ناظرهای خاموشی که گه گاه لب به سخن می گشایند
چند سال پیش، وقتی داشتم جدا میشدم و اولین اندیشه هایم را برای طلاق جمع بندی میکردم ، با اولین کسی که حرف زدم یکی از همین خاموش ها بود
کسی که از ابتدا مرا می خواند و همیشه بیمناک بود از ادامه ی زندگی ای که خیلی از لحظه هایش را می نوشتم
گفت می دانستم که به اینجا میرسد
و من متحیر پرسیدم که از کجا! وقتی خودم هم باورم نیمشد
گفت همیشه یک چیزی کم بود، همیشه یک حسی لنگ بود، یک جای قصه بودنتان کمیتش می لنگید و من همیشه بیم داشتم از این زاویه
خیلی وقت هاشده که من هم بشوم ناظر
میخوانم و میترسم
گاهی هم برعکس
می خوانم و شاد میشوم
پشت حرف ها و کلمه ها معانی فراوانی پنهان شده اند که ناخودآگاه ذهن من همان طور که ناخوآگاه ذهن تو آن ها را ننوشته اما لای کلماتش مستتر کرده ، ناخوآگاه میخواند
مثل کلماتی که با قلم نامریی نوشته شود و تو هم یکی از آن قلم ها که نور بنفش دارد و وقتی روی صفحه می اندازی کلمه های قابل رویت میشنود را داری
بزرگترین لذت وبلاگ نویسی به نظرم همراه داشتن این جماعت ناظر است
سوم شخص
ادم هایی که دوستت دارند و حواسشان بهت هست و خیلی وقت ها یادت می اندازند، خیلی وقت ها به واسطه ی فاصله شان خیلی چیز ها را می بینند، مثل ادم های بیرون گود . . .
بعد از عروج گوگل ریدر ما هم لینکستان نداشتیم، به خیالمان که یک آپشن جایگزین مشابهی جایش ارایه میشود و منتظر بودیم باز هم آپ ها بلد شود بیاید بالا و قطار صد و هفتاد هشتاد واگنه ی لینکستان به حرکتش ادامه دهد
خیلی گذشت و هیچ خبری نشد
تا بالاخره امروز صبح آمدم دانه دانه لینک ها را از اولد ریدر که نه در سرعت انتقال و نه کاربری به گرد پای ریدر میرسد وارد کرده ام تو لیست پیوند ها . . .
مثل خانه ای که سال ها از گردگیریش گذشته رفتم و لیست بلاگ های موجود را چک کردم تا ببینم کدام ها را وارد کنم که کلی وبلاگ متروکه و خاک گرفته پیدا کردم.آنهایی که وقتی تازه شروع کردم به نوشتن ،یعنی دست کم هفت ،هشت سال پیش همراهم بودند و مثل همکلاسی های یک دوره بودیم
دانه دانه پیدایشان میکنم
بسته
رفته خارج
قسم خورده دیگر ننویسد
مسدود می باشد
فیلتر شده
صفحه ای با این ادرس پیدا نشد
دود شده رفته هوا
...
توکای مقدس مهاجرت که کرد هی کمتر نوشت
موسیو گلابی در فیس بوک هم نمی نویسد
آنی دالتون رفته فیس بوک
صحرا قسم خورده ننویسد
دستفروش دلش تنگ است
مهندس خسته طلاق گرفته و بعد بی خبرم
شیخ صنعان دیگر نمی نویسد
بی پدر خودشیفته ازدواج کرد
عاقد رفته فیس بوک
زن بیقرار زنانگی هاش هایش را سالی یک بار می نویسد
دخر حاجی نیست
مارکوپولو
مادررجب و درد رجب
طلبه
شوفر و مینیمال هاش
اون پست های داغ نقطه
شبگیر
و یه چند تایی که حتا اسمشونم یادم رفته
احساس مردود شدن کردم
اینا کسایی بودن که من باهاشون نوشتم
حالا همهه شون خاطره شدن