پاپیون  به معنی  پروانه

پاپیون به معنی پروانه

قبل تر اسم وبلاگم مارگزیده بود و قبل ترش فولان و بهمان و اینا . . . اره من همون پروانه هستم
پاپیون  به معنی  پروانه

پاپیون به معنی پروانه

قبل تر اسم وبلاگم مارگزیده بود و قبل ترش فولان و بهمان و اینا . . . اره من همون پروانه هستم

شخصیت شماره 2

غیر از این منی که الان آمده اینجا دارد می نویسد من دیگری در من هست که اسمش شخصیت شماره 2 است، مثلا امروز شخصیت شماره 2 ، سه تا شیرینی بزرگ با چای خورده و قبلش هم یک تغار عدسی. اگر من که شخصیت شماره یک باشم با مسواک و خمیر دندان اختتامیه ای بر این کشتار پی در پی صادر نمی کردم این ماجرا همچنان ادامه داشت و کشویی که در آن چند سیب و پرتقال و بیسکوییت و دانه و پودر قهوه بود را سر می کشید و آنقدر ادامه میداد که دل درد بگیرد تا دست بردارد. 

شخصیت شماره دو در واقع رویکردی سایه ای دارد. همان کسی است که همواره او را سروکوب می کنم و برای هر کاری محاکمه می شود  و به یقین محکوم هم میشود، سرزنش میشود و خجالت زده اما وقیح است و باز کار خودش را ادامه می دهد. حریص و طماع است  ! سیرمانی ندارد و حرف حساب تو گوش های وامانده اش نمی رود ، خیلی صفت های بد دیگری هم می توانم برایش بشمرم  . . .

عالیجناب یونگ اسم شخصیت شماره دو را می گذارد سایه! shadow! خوب حقیقت این است که اسمش زیاد مهم نیست ، هر چیز که دلم بخواهد می توانم صدایش کنم. 

مشکل اصلیم با وی وقت هایی است که نمی دانم کاری که می کنم  و تصمیم که گرفته ام و از آن دفاع می کنم و استدلال می کنم و برایش رگ گردنی میشوم، تصمیم است که من گرفته یا شخصیت شماره 2؟ (این چیزی است که خیلی طریف و زیر پوستی اتفاق می افتد)

خنده دارد است اما این آقای شخصیت شماره 2 که می خواهم اسمش را "موری" mori بگذارم (خوب خیلی به مشخصات و شکل و قیافه اش فکر کرده ام ، کارهایش هیچ شبیه خانوم بودن نیست که شک م برده که مرد است و اسمش را هم دقیق نمی دانم مجتبا باشد یا مرتضا یا  . . . آدم روک گو با زبانی تیز، متوسط الجثه با یک مترو هشتاد قد با هفتاد و پنج کیلو وزن است که کاپشن مشکلی شمعی تن می کند و همیشه ته ریش دارد و بعضی وقت ها  کلاه عجیب غریبی هم روی سرش می گذارد و وقت و وبی وقت سیگار می کشد، حتا جاهایی که اصرار اکید شده است که سیگار کشیدن ممنوع است، مدام گوشه لپش آدامس نعنایی است و مطالعات عجیب غریبی دارد و یک دفترچه کوچک در جیب کاپشن ش می کذارد و جمله های قصارش را در آن یادداشت میکند. کفش هایش  کتانی است،  اما همیشه خاکو خولی ،  جین تنگ مشکی تن می کند و روی زانوهایش پاره است و روی ران ها یش زاب دارد، شغل دائمی ندارد و بیشتر وقت ها با دوست هایش تو پارک آتش درست می کند و سیگاری می کشند و بحث های الکی می کنند و به ریش دنیا می خندند و رسالتش این است که بگوید گور بابای دنیا)  به واقع شخصیت مستقل و هویتی مجزا از من دارد. مثلا من با بند بند وجودم و از سالها پیش تصمصم گرفته ام شکم و پهلو هایم را که قلمبه می شود را آب کنم اما شخصیت شماره 2 بسیار علاقمند به پرخوری است و تا حالا حتا یک بار نگذاشته یک رژیم چند روزه بگیرم ،   آمدم رژیم معروف جنرال موتورز را بگیرم. روز اول با میوه سپری شد و روز بعد با سیزیجات و هنوز روز دوم به پایان نرسیده بود که در حال گاز زدن یک بستنی سالار شاتوتی بودم.

حقیقت این است که من آدم چاقی نیستم اما همین دو سه کیلویی که دلم می خواهد کم کنم و نمی توانم و یکسر مغلوب شخصیت شماره دو می شوم نشان می دهد که این لعنتی زورش از من بیشتر است.بعدش با خودم خیال می کنم که باید تمهیدی بیندیشم و روی این شخصیت شماره دو را کم کنم! اصلا  زورآزماییی طور در یک نبرد ثابت کنم که کی رییس است! بهش ثابت کنم که این من هستم که انتخاب می کنم و او باید کوتاه بیاید و انتخاب های دوم و بعدی را بردارد و پا پس بکشد. 

اما حیقیت این است که نمی شود. 

اولا که؛ دعوا که نداریم ! بعدش هم این شخصیت شماره دو هم ، من هستم ، مثل یک مادر که دلش نیاید با کودکش بد خلقی کند و عطاب خطابش کند، چون این بچه از اوست و جگر گوشه اش است. حالا این آقای موری که شخصیت شماره دو نام گرفته هم جزیی از من است و چرا باید با سرکوب و خفقان جلوی راه نفسش را بگیرم؟ خیلی علاقمند ترم که با اون به پای میز مذاکره بنشینم و در ازای دادن امتیازاتی ، راضی اش کنم این خوی هیولایی اش را که گاهی مثل جاروبرقی میشود و آنقدر می خورد که بترکد تا وقت هایی که آن قدر گنده دماغی می کند یا خیلی وقت های دیگر را کنار بگذارد و  با هم دوست تر بشویم.

شخصیت شماره دو حالش از کتاب خواندن بد می شود و دلش می خواهد یکبند تو صفحات بی سر و تهه اکسپلورر اینستا بچرخد اما من خیلی وقت است که کلا اپلیکیشن اینستا را پاک کرده ام و این طوری  شخصیت شماره دو را راضی می کنم که  گه گداری،  بروم  نسخه ی وب اینستا را نگاهی کنم و بعد که دلش آرام گرفت و بی خیال شد می رویم سراغ کار هایمان.

ماجرا این است که باید صلح کنیم. باید بروم شخصیت شماره دو را از پارک بغل خانه پیدا کنم و به خانه برش گردانم. راستش مدتی زیادی است که از خانه انداخته بودمش بیرون. فکر می کردم اگر او برود همه مشکلات حل میشود، اما نشد. او از خانه رفته و تارانده شده اما هنوز تو بزنگاه ها و وقت تصمیم گرفتن همان قدر تواناست که قبلا بود و حتا این رانده شدن از خانه باعث رنجش و سرخوردگی اش شده و از این زهگذر حتا حس می کنم در شرارت وسواس خاصی پیدا کرده و با اصرار و تاکید می خواهد از امر من سرپیچی کند و کار خودش را بکند.

باید بروم دنبالش و لباس هایش را بکنم و بریزم تو ماشین لباسشویی و غذای گرم برایش بگذارم و اجازه بدهم کنارم باشد. نه پشت سرم. 

نمی دانم شخصیت شماره دو تا کی می ماند اما می دانم که تا وقتی بگویم نیست شرور تر میشود.



 + دسترسی تلگرام - کانال دست نوشته های پروانه

این بی تعادلی نگران کننده . . .


خیلی وقت است که دیدن عکس های آموزشکده ها و فضاهای دانشگاهی  و آموزشی و  . .  نگرانم می کند. یک جمعیت انبوده از دختران و یکی دوتا پسر که آن پشت و پسله ها جایی یک گوشه خزیده اند.مثل کلاس های ارشد با 19 نفر خانوم و 3 تا آقا برگزار می شود. . . . نگران کننده است که زنان در حال مرتفع شدن و بال گستردن و توانمند شدن هر روز بیشتز از دیروز هستند و در مقابل مردانی هستند که از اخرین دستاورد هایشان می شود به مردانه کردن اسنپ رسید. وقتی "اسنپ رز" که طرحی آزمایشی با رانندگان خانم بود هنوز بعد از گذشت ماه ها آزمایشی است و نمی شود از خدماتش بهره برد.

 

کتابی که نوشته نشده


فکر می کردم چقدر خوب بود یک کتاب مختصر مفیدی وجود داشت که در آن نگارنده اصول زندگی را  می نوشت، اصول کلی با پرسش هایی که روشنگرانه  مثلا اصول چهار پنج شش گانه ای که بشود وقتی تو بزنگاه گیر میکنی به آن مراجعه کنی و راهگشا و نجات بخش باشد. آن قدر به نظرم شدنی بود که آمدم گوگل را سرچاندم اما هیچ نتیجه ای یافت نشد. گویا نویسنده ی یک چنین کتابی برای هر کس شخص اوست، کتابی با اصولی که برای شخص تو تعریف شده باشد! 

عشق خانگی

نمکدان سفید رنگ، عاشق فلفل پاش صورتی بود.

دانه های ریز و سفید نمک صدفی با گرد خاکستری و نرم فلفل سیاه در هم می آمیخت و به سر و روی جفتشان را فلفل نمکی می کرد و هی از عشق هم کیفور می شدند و بازو های نه چندان فراخشان را باز تر می کردند و همدیگر را تنگ تر و بی وقفه در آغوش می فشردند و هیچ خیالشان نبود که دورشان چه خبر است.
گاهی فلفل پاش صورتی می رفت تا ران های مرغ را با عطر و طعمش مزه دار کند و گاهی نمکدان سفید
خیار لخت و پوست کنده را از با دانه های نمک مزه دار می کرد و گاهی نیز با هم خورشت قرمه سبزی را از بی حالی در می آوردند . . .

اما هر کدام هر جا که بودند و هر کجا که می رفتند وقتی همه چیز سر جای خودش بر می گشت دوباره خالی بازوان گشوده ی همدیگر را پر می کردند و دوباره بازار عشقشان گرم بود.

در اولین اثاث کشی تنها چیزی که شکست جفت همین نمکدان بود که ناگهان نگاهی به سویی رفت و دستی ندید و پایی لغزید و ناگهان عمر بودنش روی سنگ های کف آشپزحانه به پایان رسید و افتاد و تکه های صورتی رنگش با سیاهی فلفل، برای همیشه سیاه و تلخ شد.
از آن روز تا کنون، گلوله های شور نمک سوراخ های نمکدان را پوشانده و کور کورانه، میان اشک و بیتابی به دنبال رایحه ی عاشقانه ی فلفل، دور تا دور خانه را می گردد و بازوانش گشوده است هنوز . . . 








+ آدرس کانالم که این مطالبو و یه سری دم دست نوشت توش میاد :    اینجا      الببته فعلا که فیلتره باید با پروکسی باز بشه

 

دندان آسیای شماره 12

قبل از هر حرفی، استغاثه می کنم و اعتراف میکنم که خود را نیز مبرا نمی بینم از فضایی که از آن حرف می زنم

خیلی پیش آمده از اطرافیانمان، دوستان و خانواده ، ادم های معمولی ای هستند که به سبب ناکامی های پشت سر هم و یا فتح نکردن قله ی عظیم دستاوردی که بشود تو بوق و کرنایش کرد، آدم های بی سر و صدا و ساکتی هستند که سرشان تو لاک خودشان است. آسته می روند و آسته می آیند که گربه شاخشان نزند.

حالا خیالش را کنید دری به تخته ای می خورد و از این رهگذر دستاوری  نصیب این دوستان می شود و از فردای آن روز، باید میدان را نظاره کنی که چطور جولانگاه دوست عزیزمان شده است. صدایی که تا حالا به زور شنیده می شد را به وضوح و رسایی می شنوی، در هایی که کوبیده میشود و اعمال نظرهای کاملا شخصی در فضاهای عمومی و  هزار و یک ادای دیگر که مایه ی تعجب و شگفتی همگان  را سبب می شود.

راستش غالب این اوقات آنچه شرایط را ناگهان تغییر می دهد غالبا یک رابطه یا یک ازدواج است. ناگهان آدم دیگری از راه می رسد ، حالا اگر این آدم ، ظاهر آن چونانی داشته باشد خیلی موثر تر است و یا اگر ازدواج با کسی که وضع مالی خوبی داشته باشد!

همه این اتفاقات اعتماد به نفس  و در واقع اعتماد کاذبی ایجاد میکند که آدم احساس می کند دنیا مسخر  اوست و وقت کامیابی و اوقات خوش فرارسیده است. اوقات خوشی که مدت های مدید کمیاب و چه بسا نایاب بود اینک با چشم بر هم زدنی شدنی و در دسترس قرار گرفته است.حال در چنین موقعیتی چه باید کرد؟

سرگرم از فتوحات نامبرده، به جهان گشایی پرداخت؟ یا اینکه برویم و درد دیگری را چاره کنیم که هیچ ربطی هم به این ماجرا ها ندارد و آن همان اثبات خود به دنیاست. خودت را با دستاوردهایت و بودن های خویش است که باور می کنی و اعتبار جمع می کنی برای وقتی که نیاز داری به خودباوری

در شرایطی که از آن حرف زدم، حس سرخوش و کامیابی از آنجا حاصل می شود که آدم خودش را ارزشمند می بیند که کس دیگری او را انتخاب کرده است! کس دیگری او را لایق دانسته ، ارزشی که همچون سردوشی توسط کس دیگری اعطا می شود و به همان راحتی هم می شود خلعش کرد و به یقین هیچگاه درونی نمی شود

راستش هر وقت چنین اتفاقاتی اطرافم می افتد منتظر یک اضمحلالم، یک فرو پاشی . . . مثل دندانی که از زیر پوسیده است اما سالم به نظر می رسد و دیر یا نزدیک به عصب کشی و فاجعه ی نابودی دندان منجر خواهد شد. هر چقدر دیرتر بروی سراغ دندان پزشک احتمال داشتن یک دندان سالم کمتر خواهد بود!

از مثالی که زدم به روشنی پیداست در چه وضعیتی به سر می برم. دندان آسیا، فک بالایی، در یک اتفاق خیلی ساده ناگهان شکست و بعدش تا وقت بگیرم و خودم را به دندان پزشکی برسانم چندین روزه سرشار  از درد کشنده را سپری کردم و جالب اینجاست که اگر چه دندان پزشک محترم دیروز چار کاناله عصب کشی کرده باز من درد دارم و لپم هم قلمبه شده و انگار یک آبنبات تو لپم قایم کرده باشم و منتظرم تا خیس بخورد.

به عنوان کسی که توضیحات کافی از پوسیدگی های مخفی دندان را میدانم تصمیم گرفتم خیلی مرتب و منظم بروم و باقی پوسیدگی های سطحی و غیر سطحی را مورد حسابرسی قرار دهم و قبل از آن که  آنها ناگهان متحرت کنند به حسابشان برسی!

یاد آن مصحف شریف می افتم که میگوید . . . حاسبو انفسکم  قبل عن تحاسبو 

دل نوشت شماره 921


گاهی خودم را می بینم که دارم حرف می زنم، میخندم، همدلی می کنم یا لقمه های غذا را می بلعم در حالی که از خود می پرسم آیا این منم؟ آیا این دایره کلمات و شوخی ها و دایره ی دوستان و ژاکت بلند سورمه ای و شلوار جین نود سانتی با پوتین ساقدار، آیا این منم؟ انگار دارم غریبه ای را از بیرون نگاه می کنم و صدای خودم را می شنوم وقتی کلمه ها از دهانم بیرون می آید

احساس غریبگی می کنم با خودم و همچون کسی که ممکن است برای اولین بار با او روبرو شده باشی، بگویی صاحب این قیافه و این هیبت و این شکل حرف زدن چطور آدمی می تواند باشد؟ چطوری فکر میکند یا چه حرف هایی برای گفتن دارد؟ اصلا کیست؟

آن طور وقت ها خودم هم همین قدر غریبه ام. 

همین قدر متناقض! روزهایی هست که دلم میخواهد زندگی را در آغوش بگیرم و مثل هوا بریزمش تو ریه هایم و روزهایی که همان قدر شاکی و دل زده ام... می ترسم. انگار نظم و قانونی بر این روال حکمفرماست. میترسم بازی خورده باشم و قبل از اینکه بفهممم و از بالا ببیمم، کسی نشانم بدهد یا جایی بخوانم که همه ی این بالا و پایین ها مثل واکنش های ساده ی شیمیایی کلرید سدیم با هاش دو او . . . تشکیل نمک طعام می دهد و هیچ نکته ی تاریک و مبهمی هم ندارد و شما الکی داشی  زور می زدی

حس می کنم مفهومی هست در این غریبگی ها که دلم می خواهد قبل از اینکه کسی بگوید بفهمم ، خودم . . .



من اینستامو پاک کردم!

امروز شما را دعوت می کنم به چالش پاک کردم اپلیکیشن اینستاگرام از گوشی هایتان! 

و در ازای پاک کردنش خیالی آسوده تر را به شما نوید می دهم. باور کنید مطلع بودن از همه جزییات لباس و خوراکی های و مراسم و سفر و  . . . همه دوستانتان و آشنایان، آرامش و امنیت به پی نمی آورد، استوری های پی در پی و 24 ساعته ی دوستانتان نیز به همچنین

و همچنین مقدار متنابهی زمان به دست خواهید آورد که نمی دانستید تا حالا آن را در کدام چاه ویلی تباهش می کردید


به هیچ معنی

دل نوشته ام می آید

وقتی نیچه گریست را می خوانم و کنارش هم کتاب صوتی اش را گوش می دهم ،  وقتی روی کتاب فصل سه و چهار را تمام کردم فایل صورتی را شروع کردم و عجب کیفی دارد. مدت زیادی بود که خواندن کتاب  چاپی و دست گرفتنش برایم سخت شده بود، در یک چرخش محسوس کتاب های صوتی جای خالی کتاب های آنها را گرفتند و این البته با یک وقفه ی کوتاه و توقف بر کتاب های پی دی اف بود. خلاصه بعد از مدتی کتاب شندین در یک چرخش خفیف و یک جهش از سنت به مدرنیته و از مدرنیته به پست مدرنیته دوباره اشتیاق دست گرفتن کتاب های کاغذی را در دل دارم و وقتی فایل صوتی کتاب هم به انضمام می آید عیشت مدام می شود.

در کنارش البته مقدار زیادی به خودم فحش داده ام. راستی چرا در بیست و سه سالگی همچین کتابی را نخوانده ام؟ آدم احساس تضییع عمر می کند از بس که خوب است و به دل آدم می نشیند و جای جایش  عالیجناب "یالوم" دلبری می کند و با کرشمه آدم را متحیر می کند. یک جاهایی از کتاب آدم حس می کند در برش عمیقی از تاریخ فرو می رود، در ذهن فیلسوفانه ی نیچه و فروید و دکتر برویر و شاید همه ی این شیفتگی از آنجا سبب شده که آن را در راستای علاقمندمندی هایم یافته ام  و از شدت خوشی قلقلکم می گیرد . . .خودم هم خنده ام می گیرد

اما آنچه اجتناب ناپذیر است تغییر است دوستان،  همین جهش . . . به واقع آدمی به همان هیبت و شکل و همینه که هست باقی نمی ماند و باید بی وقف در خود کنکاش کند و هر آن از کوچه پس کوچه ها و پشت و پسله ها، هر آن انتظار غریبه ای را داشته باشد که به انتظار اهلی شدن ایستاده است. کسی که بسیار علاقمند بود به پوشیدن مانتوهای بلند و رعایت حدی از ظرافت و سرخ رنگ زدن لاک انگشت ها  . . . کسی که در تاریکی کوچه پس کوچه های ذهنت پشت باید ها و نباید قایم شده است و مترصد فرصتی است تا خودش را ، جزیی از وجودش را نمایان کند و ملتمسانه و حقرانه و یا قلدارنه و با اجبار راضی ات کند که بگذاری او هم باشد. بگذاری تن نحیف و فرتوتی را که سال ها انتظار کشیده تا اندکی زیست کند بیاید و زیر نور درخشان خورشید خود نمایی کند و جلوه گری هایش را نشانت دهد و ببینی که چقدر شدنی بود که شکل دیگری هم باشی و چقدر این شدن ها خرسند کننده است و آدم را گسترده می کند

مثل این می ماند که یک ماشین گران تومنی با آپشن های ویژه و متفاوت و آن چونانی داشته باشی اما فقط با آن برانی.کلاژ بگیری و دنده عوض کنی و گاز بدهی و ترمز کنی و بوق بزنی . . . یک روز می بینی در حالتی می شود بدون اینکه گوشی موبایلت را با یک دست و با بدبختی بگیری می شود و با دست دیگرت که فرمان را هدایت می کنی (میدانم در حین راندن گفتگو با موبایل جرم است اما گاهی اجتناب ناپذیر می شود) و گوشی را با چانه و گردن نگه داشته ای و با مشقت دنده عوض می کنی و  . . . بدانی کافی است تنها یک دکمه را لمس کنی، و صدایی را که در تمام ماشین پخش می شود را بشوی و به راحتی پاسخگوی  تماس باشی و بینهایت آپشن و ویژگی که همگی با ذهن مبتکرانه و متفکر گروهی برای آرامیش و آسایش خانومی که شما باشی طراحی شده است و می توانستی این همه مدت از آن سود ببری

تفاوت و آسودگی موجود بین حالت های موجود چیزی است که فقط زمانی لمس می شود که حالت مشقت و سخت اولیه را با تمام وجودت زیسته باشی و تجربه کرده باشی و اینک به واسطه ی کشفیات جدید حالت جدید و متفاوت و پر آرامشتر (پر آپشن تر  در واقع) را مورد بهره بری قرار بدهی

یادتان هست که قبلا سوره بادمجان را نوشته بودم، که آدمی میتوانی از همین بادمجان به خدا ایمان بیاورد (از بس که همه چیز تمام و کامل است و هر سمتی که بلغزد، طعامی بسیار لذیذ حاصل می شود) حالا  می خواهم بگویم انگار آدمی از شناخت خودش و درونیاتش به خدا ایمان تر (این تر به معنی تفضیل است و می شد نوشت بیشتر ایمان می آورد اما ایمان روشن تر را نشان نمی داد) می آورد. . . 

از حاشیه

گاهی  دامانت  را  برای در امان بودن از گزند خیس شدن و کثیفی تو مشتت می گیری ، از رهگذر آنچه هست،  روزمرگی و حرف های عامیانه و تلاش های پوچ و کارهای بیهوده و دور همی های مسخره و خرید هایی که بود و نبودشان هیچ تفاوتی در زندگی مان ایجاد نمی کند. گاهی می خواهی جانت را در حاله از حمایت و  خود داری درگیر روزمرگی نکنی اما ناگهان می بینی همه این راه ها و لباس ها و حرف ها و لبخند ها و آدم ها و  جمع هایی که در آن حاضر نشده ایم و سنت هایی که عزیز نپنداشته ایم پاسخ همان سوال غریب و عزیز است که می گوید  . . .

که چی؟

ما زنده ایم و زندگی همه ی همین لحظه هاست که می توانی دامنت را در دست بگیری و جست بزنی و از رویش رد بشوی

 و می توانی به کنهشان بروی و بگذاری مزه ی همه این لحظه ها مثل ادویه های رنگ به رنگ به جانت بنشیند و به عمقش سفر کنی و تجربه ای کاملا شخصی از هر کدام از این ماجراهای که مال همه است داشته باشی که از نگاه تو  و مخصوص توست . . .   و زندگی یعنی همین!

به قول، خانم ناهید :

زندگی راه رفتن کنار یک دریاچه است، نه اینکه کنار دریاچه راه بروی و به مفهوم زندگی بیندیشی . . .


وقتی خبر، تنها به یک معناست


بعد از نود و بوقی که از فک و فامیل پدری بی خبرم، دیروز ها ناگهانی دلم بسیار هوای دختر عمویم را کرد. تفاوت سنی مان قدر مادر دختری است البته اما هم را دوست می داریم . . . 

بعد از قربان صدقه های اولیه می پرسد خوب چه خبر؟ می گویم ارشد قبول شده ام و دارم درسم را ادامه می دهم.

انگار نشنیده باشد از دخترش و دو قلوهایش که تازگی به دنیا امده اند تعریف می کند که باید چند در روز کمک دخترش کند و  . . .و باز می پرسد خوب دیگه چه خبر؟

میگویم خانه ی کوچکی خریده ام.  میگوید مبارک بشه و حرف دیگری را پیش می کشد

چند لحظه دیگر باز می پرسد خوب دیگه چه خبر؟

این جاست که می خندم می گویم ! نه ! شوهر نگرده ام (می خواهم کارش را راحت کنم) و جفتمان با هم خنده مان می گیرد . . .

 

جای خالی بعضی چیزها

گاهی وقت ها دل ادم خالی مشود

مثل وقتی زیر پایت را خالی کنند . . .

رساله ای در باب زنانگی

صبح داشتم اینستاگرام را بالا و پایین میکردم که چشمم خورد مطلبی که دکتر شین به اشترا ک گذاشته بود. در باب فریب بزرگی که دختران دهه شصت و پنجاه را تهدید می کند و در تفسیری چند خطی از آن نوشته بود که دختران دهه شصت و پنجاه  به دنبال دستاورد هایی هستند که از آن ها در نهایت مرد می سازد و در گام بعدی برای ارایه درمان و راه حل به نسل های قبلی اشاره کرده که مراجعه کنید به مادربزرگ هایتان که ببینید آیا این ها شادتر بوده اند یا نه؟

زن هایی که 28 تا سی و یکی ، دو سالگی دنبال خریدن خانه و ماشین و فولان و بهمان هستند را منع کنیم از ساختن دنیای شان در برابر کدام وعده و کدام جایگزین بهتری؟

زنانی که میجنگند و تلاش می کنند و قله های فتح ناشدنی و مرتفع را یکی پس از دیگری در می نوردند و به ساختن قلمرو و دنیایی مشغولند که هیچ مردی پیش از این برایشان نساخته است. حالا به نظرتان چقدر می تواند درست باشد که این ماجرا را تله و بزنگاه ببینیم چون اگر زنانی جهان شخصی شان را بسازند بازنده ی جهان دیگری هستند که مادران و مادربزرگ هایمان در آن زنان فاتحان بزرگی بودند که شاید از آن صدای خنده و شادی و خوشبختی می آمد که من در صحت و سقم آن هم  اندکی شک دارم! (صرف به کار بردن  واژه ی خوشبختی ، برای زنی که شوهر و بچه دارد)

به واقع سطح کیفیت  زندگی زن امروزی که درس می خواند و کار می کند و ماشین می خرد و عصر ها را صرف رفتن به باشگاه بدن سازی میکند و شب ها حیوان خانگی اش را می برد در پارک سر کوچه تا بچرخد چقدر فرق دارد با زنی دیگر که آیینه ی خوشحالی و موفقیت دیده می شود؟

زنی که خیلی زود ازدواچ کرده، شریک زندگی اش را به احتمال زیاد آدم های دیگر زندگی اش انتخاب کرده اند و به احتمال خیلی زیاد هیچ وقت در هیچ شرایطی به جدا شدن و طلاق نیندیشیده است. بلافاصله بعد از ازدواج به مشغولیت بارداری و فرزندآوری می پردازد و تمام وقتش را صرف کودکانی که یکی پس از دیگری دورش را می گیرند می کند. اگر هم بچه دار نشود که نسخه اش پیچیده است و باید برود جایی در یک سوراخی تا اخر عمر در سکوت گذارن عمر کند و از این گردونه ی پر زرق و برق و پر سر و صدای روزمرگی که همه هولت می دهند تا وارد آن شوی اخراج میشود و دیگر جایی در آن ندارند.لیکن پس از اینکه بچه ها از آب و گل در آمدند وقتش را صرف درس و مشق بچه ها و از آب و گل در آوردن آنها کند و نهار و شام خوش مزه بپزد و هفته ای یک بار ایل و تبار آقای خانه را به صرف نهار یا شام وعده بگیرد و زن خوبی باشد و تمکین کند و روی از نامحرم بگیرد و بچه ها را سر موقع بفرستد خانه بخت و  فولان و بهمان . . .

تمام  آنچه نگرش این چنینی را ایجاد کرده یک نگاه سنتی است که ما دلمان می خواهد تویش فرو برویم و با همان فرمول و دست نوشته های آدم های پیش از خودمان راه امروز را طی کنیم که جواب نمی دهد! برای امروز دیگر جواب نمی دهد!

خیلی دلم می خواست برای دکتر شین جوابیه ای بنویسم به این معنی که تله ای که دختران و زنان دهه 50 و 60 را تهدید می کند این نیست که دنبال ساخت دنیای شخصی خودشان هستند! تله این جاست که بخواهند شبیه مادران و مادربزرگانشان باشند! چون زمانه دیگر زمانه ی مادربزرگ ها نیست و آدم ها مرتفع شده اند و توانمندی ها افزایش یافته است. چون فاصله ی زن ها و مرد ها کم شده است و زن بودن به معنا ناموس بودن و شکستنی بودن و موجود ترد و ضعیفی که باید آن را در پستو از حرم نگاه نامحرمان در امان داشت نیست. 

زن بودن همان قدر که مرد بودن توانایی است می تواند توانا باشد.

قرار نیست هیچ زنی جای هیچ مردی را بگیرد! قرار نیست هیچ زنی  خود را با مردی مقایسه کند! قرار نیست مثل یک مرد زندگی کند! قرار نیست زنانه گی هایش را سر ببرد و فراموششان کند، قرار نیست خشن و زمخت و جدی بشود . . .

قرار است همان طور که دوست دارد زندگی کند! درس بخواند یا نخواند! رشته ای که دوست دارد را انتخاب کند! با شخص مورد علاقه اش رابطه بگیرد و اگر ازدواج می کند نه از سر اجبار و حرف مردم و اصرار اطرافیان که به سبب این باشد که نمی تواند بی آن دیگری، بی آن آدم آن سر رابطه خوشحال باشد. اگر ازدواج می کند همان شکلی که دوست دارد لباس بپوشد و مهمانی بگیرد نه آن شکلی که هزاران نفر قبل از اون آن را بدون ذره ای تغییر انجام داده اند و هیچ کجایش را نمی شود اهلی و شخصی و مال خودت کنی! بعدش هم در رابطه ی ازدواجش هر کجای رابطه که حس کرد باید این را تمام کند و عزت نفسش در خطر است و رابطه دیگر کار نمی کند این توانایی را داشته باشد که از رابطه بیاید بیرون و تمامش کند!  حتا اگر فرزندی در آن رابطه هست را به دندان می گیرد و می آید بیرون، اما به خاطر حرف مردم و خوشامد دیگرانی که هیچ از حال و روزش خبر ندارند یک عمر در رابطه ای که حالش را خوب نمی کند باقی نمی ماند! به خاطر ترس از گرسنه ماندن و بی سرپناه ماندن و  . . . می داند که آنقدر قوی و توانا هست که همه ی این ها را برای خودش و کودکش فراهم کند و اگر می ماند انتخابش ماندن است و بندی از اجبار به پایش گره نخورده است

راستش من این چنین زنی را بیسار توانا تو و قابل احترام تر می دانم آقای دکتر شین.

حتا اگر صدای خنده های کر کننده ای که از دیوار های خانه اش به گوش می رسد کم تر باشد از هر حالت دیگری . . .

حقیقت این است که ما در دوره ای زندگی می کنیم که در حال گذار است. گذر از سنت به مدرنیته و حالا نیمی دست پیش را گرفته اند و  نیمی دست پس را . . . من اما می گویم هیچ ایرادی ندارد که کسی در این روزگار هم دلش بخواهد خیلی سنتی و متحجرانه زندگی کند، فقط به شرطی که بداند دارد چه کار می کند، بداند کجای زندگی اش است. تو قیف سر نخورد و راه رفته ای را همگان رفته اند را برای چندم بپیماید، راه خودش را بجورد و بیاید و بپیماید و آن را زیست کند و چه شیرین و عظیم است چنین زیستنی . . . 

وام بانک و مافیها


سر صبح است که  اسم ام اس سررسید اولین موعد بازپرداخت وام رسیده است،می آید. یک ساعت مرخصی ساعتی گرفته ام و جلدی پریده ام تا بانک مسکن سر میدان توحید و با آقای فولان که پیگیری کارهای وامم را کرده سر و کله می زنم که چطور قسط ها را پرداخت کنم که لازم نباشد هر بار تا بانک بیایم و دارد راه و چاه نشانم می دهد و از نصب اپلیکیشن و اینترنت بانک و  تلفن بانک و . . .حرف می زند که هر کدام چطور و چگونه می توانند کمکم کنند تا راحت به امورات قسطیه بپردازم و هیچ حواسم به پیرمرد فلفل نمکی ای که مدتی بود در نزدیکیم روی صندلی پیشخوان نشسته، نبود که همسرش از پشت سر ، (روی صندلی های پشتی نشسته بود) با تاکید روی بعضی کلمات گفت:

با حق برداشت برای هرررررر کدام از طرفین

ناخوداگاه برگشتم و چهره زن را دید زدم، زن پا به سن گذاشته و شیرینی بود که پیدا بود امورات خانه و خرید و بچه های و هر چیز دیگر را با تاکید تو مخ حاج آقا فرو می کند و پشت سر همه اتفاقات ریز ریز می خندد و اگر چه اسمی از او برده نمی شود همه می دانند که نخ های ماجرا در دست چه کسی است.

یادم آمد که پدرم  قرار بود با برادرم یا خواهرم یک همچین حسابی باز کنند تا برای دخل و خرج های  پیش بینی نشده کسی باشد که امور مالی را در دست بگیرد و نمی دانم وقت نشد که همچین اتفاقی بیفتد یا به کل تصمیم بازکردن  حساب منتفی شده بود!

مرد یک بار دیگر حرفی را که همسرش زده را طوری که شمرده و واضح باشد از پشت شیشه ی رسپشن بانک طوری که متوجه همه کلمات بشود تکرار می کند و و بعدش نیم نگاهی به پشت سرش می اندازد و من اگر چه بر نمی گردم و دوباره در چهره زن نگاه نمی کنم مطمعنم که دارد به صورت همسرش لبخند می زند.

توضیحات آقای فولانی تمام شده و دارم اپ بانک را که دانلود کرده ام نصب می کنم که پیرد مرد با تردید سرش را می خاراند و می گوید یعنی . . .  یعنی این خانوم فردا می تواند تنهایی بیاید و همه  ی این پول را بگیرد؟ و باز برمیگردد و پشت سرش را نگاه میکند

قسط اول از 144  قسط  وام بانک به مبلغ تقریبی یک ملیون تومان را پرداخت می کنم

بی توقف برمیگردم شرکت  و انگشت مرخصی را که می زنم نگهبانی می گوید شد 44 دقیقه!

می دانی . . .آدمی به امید زنده است

33


رسیدن به 33 سالگی از یک سو آدم را می ترساند!

و از سویی حس بلوغ آدم را دلگرم می کند، حسی که امنیت و نظم دارد، حسی که می گوید همه چیز تحت کنترل ماست، هرچه که باشد از پسش برمی آییم . . .

تولدم مبارک

رساله ای در باب مرگ


امیرحسین، معلم یکشنبه هایمان که یونگ درس می دهد . . . با تاکید تکرار میکند! من خودم گذاشتمش تو خاک، روش خاک ریختم!  به دست هایش نگاه میکند و انگار که الان هنوز تن آن رفیق جان داده اش تو دست هایش باشد دوباره میگوید من خودم گذاشتمش تو خاک. و نمی دانم او گفت یا من شنیدم که تکرار می کرد با همین دست ها! با همین دست ها گذاشتمش توی خاک و گذاشتم رویش خاک بریزند. . .

و من یاد آن سنگ قبر سیاه می افتم! سنگ قبری در قطعه 230 بهشت زهرا- ردیف 72، شماره 12! سنگ قبری که یک زوج آشنا در آن به خاک سپرده شده اند. 

زن زودتر از دنیا رفته، ابتدای سال 86، وقت گل اقاقیا و وقتی  شب بوهای شب عید هنوز سر حال و زنده اند. ده سال آون ورترک آخر پاییز سال 95، همسرش به او پیوسته است. 

راستی بزرگ ترین چیزی که این زوج را به هم میخ کوب می کنند، تولد چهار فرزند بین سال های 1358 تا 1363 است که به زندگی  و خانه ای که سالها حسرت فرزندآوری داشته،  هویت و حیات و معنی بخشیده است ،در محله ی درکه! خانه ی دو طبقه ای و قدیمی با یک حیاط مختصر و گلدان های خرزهره و نارنج و دیواری که یک روز وقتی آب رویش می پاشیدی بوی خاک می داد! (و بعدا با سیمان سفید اندود شد)


مادر وقتی مرد، خیلی جوان بود، پنجاه و یکی دو سال بیشتر داشت و هنوز خیلی رویا ها در سرش بود که بعدبازنشستگی شوهرش بروند فولان جا و  آرام و یواش  با هم روزگار سپری کنند و بچه هایشان را به قول خودش سر رشته کنند و  . . . اما ناگهان ، چقدر کلمه ی ناگهان ناکافی است برای شرح این اتفاق ! ناگهان سقف آسمان شکافت و چیزی شبیه ساتور، چیزی شبیه گیوتین از آسمان بر زمین کوبیده شد و هر آنچه را که بود به دو پاره ی پیش از آمدنش و پس از آمدنش تقسیم کرد. شدت و ناگهانی بودن اتفاق مزبور به حدی بود که آدمهای نزدیک ماتشان برد و نه تنها نمی توانستند باور کنند که نمی دانستند چه باید کنند!

ناگهان حجمی از بودن کسی، حجم بسیار زیادی از حمایت و گرما  و آغوش و مهربانی و دلداری و روز های خوب و آغوش و تجربه و حلاوت و شیرینی و  . . . توسط نیرویی که هیچ چیز از آن نمی دانی برای همیشه به پایان می رسد! برای همیشه! یک لحظه! و تمام شد برای همیشه! بی بازگشت!

و تو ایستاده ای و انگشتت را میگزی و نمی دانی چه باید کرد؟! تا آخر دنیا هم بنالی برنمی گردد! تا اخر دنیا عذر خواهی کنی! تا اخر دنیا غش کنی! حتا اگر تا آخر دنیا هم بمیری باز او ناگهان برای همیشه رفته است و هیچ راهی! تاکید میکنم هیچ راهی برای بازگشتش سراغ نخواهی داشت و سکوتی  به شدت سرد تنها پاسخ نامهربانانه ای است که خواهی گرفت.

آن شب، آن شب فروردینی منحوس  از سال 1386 که من در خانه مانده بودم و مجبور بودم بمانم که بچه ی خواهرم را نگه دارم و بابا و خواهرم و شوهر خواهرم  رفته بودند بیمارستان طالقانی (اینجا قدرسیاه ترین نقطه ی خاطرات یک آدم در ذهنم تاریک است)  و من هی تند تند زنگ می زدم که چرا جواب نمی دهید و من نگرانم و خواهرم گفت مامان را برده اند داخل یک اتاق که هیچی معلوم نیست و نمی دانیم چه میشود، ان وقت مامان مرده بود!

آن وقت آنها نمی دانستند که چه باید کنند و به مقداری زمان برای اینکه بفهمند با زنی تا الان رکن خانه بوده و حالا ناگهان دیگر نیست چه باید کنند. تلفن هایشان را خاموش کردند و من این سو! با یک دخترک پنج ساله که عجیب رمیده و غمناک بود و می فهمید برای مادربزرگش اتفاق بدی  افتاده تنها بودم، هیچ کاری از دستم بر نمی آمد اما می دانستم جای بسیار بدی هستم و به هر چیز که فکر میکردم می تواند برایم کاری کند چنگ می انداختم، قرآن را  برداشتم و روی سرم گذاشتم و تا جایی که جان داشتم جیغ کشیدم و التماس کردم و ناله کردم. بعد به همه کارهای خوبی که گمان میکردم تا آن وقت تو زندگیم کرده ام قسمش دادم و بعد قول دادم که چقدر کار خوب خواهم کرد و بعد حتا به اشک هایی که برای محرم و سکینه و کربلا و شیعیان ش ریخته بودم قسمش دادم چون به گمانم این شاید ارزشمند ترین دایرایی آن وقتم بود و  فقط التماس کردم. التماس می کردم می گفتم توروخدا! خدایا توروخدا! مثل وقتی بچه ای از مادرش کتک می خورد و می گوید مامانی! مامانی! یعنی پناهش از مادرش هم خود همین مادر است . . .  التماس می کردم و دست هایم را با مشت می کوبیدم روی زمین و می گفتم خدایا حتا اگر برده ایش برش گردون! و آن وقت نمیدانستم که مادرم قدری که بیایند و چشم ها را ببندند  و گرمای تنش برای همیشه از کالبدش خارج شود و سرمایی کشنده جایش را بگیرد مرده است . . . و خدا هم کار خاصی در این شرایط برای کسی نمی کند و مرگ همان قدر که مهیب است! همان قدر شدنی است!  

چون خانه دو طبقه بود می ترسیدم صدایم بالا برود و طبقه ی بالا بیایند ببینند چه خبر است، این که یادم آمد، صدایم را در گلو میشکستم و آرام آرام آنقدر ناله کردم که آب دماغم و اشک چشمم یکی شد . . .

ساعت از نیمه شب گذشت و صدای چرخیدن کلید در در قفل را شنیدم و فهمیدم که پدرم آمده است، ترسی همراه با اشتیاقی از جنس دانستن مرا میخکوب کرده بود، در حالی که قلبم از شدت فشردگی به زحمت می زند و صدایم از ته چاه در می آید نگاهشان می کنم و کیسه ی لباس ها و وسایل مادرم را در دستان شوهر خواهرم می بینم و نگاه هایی که مثل شمع های خاموش در نهان خانه ی فرورفته ی گودی چشم ها پت پت میکند . . .

لکنت گرفته ام و تند تند می گویم چ  چه    چ چه  چ   چ  چچچچ چه چراااا چرا وسایل مامانو آوردین خونه؟ و هیچ کس جوابم را نمی دهد! چیزی نوک انگشتانم گز گز می کند و انگار که خون به دست ها و مغزم نرسد یک جوری فلج شده ام و تو گوشم چیزی سوت می کشد!

و در یک لحظه انگار که سیخ داغی طوری از سینه ام می گذرد که آنچنان دلم را می سوزاند که یارای مقاومت در برابر هیچ چیزی را در خود نمی بینم، همه چیز به وضوح و روشنی نشان می دهد که مادرم مرده است.

مممممم  ممما مممما مممممما ممممممممممممممممممممم ما    مماماما        ممممممممممممممم م م م مامان مامان مامان مرده؟ آره بابا؟! مامان مرده؟ پدرم سرش را تکان می دهد که یعنی اره! و تو چشمانش می شود مرگ را دید که لمسش کرده است و از کنارش،  از فاصله ی خیلی نردیکش رد شده و هنوز آن حجم از بهت و ترس و حجم حضورش می شد  در چشمانش دید.

چیز سیاهی در چشمانش موج می زد ، شبیه موجی از دریای که کف های سیاه دارد و طوفانی است و غلیان می کند . . . در عمق چشمانش می توانستن تلاطم و  اضمحلال و بی پناهی را ببینم که موج می زد و پدرم هیچ مفری از آن نداشت و تنها توانستم چشم هایم را از تلاقی چشم هایش بدزدم تا نگاهی را که مثل رعد آسمان، خاصیت خشک کننده گی پیدا کرده بود از روی تنم بسرانم و برهم از این حجم تلخی و سرما.

همه چیزخانه، همان طور که مامان رفته بود باقی بود، پیراهن صورتی و روسری گلدارش را به تن کرده بود و رفته بود بیمارستان و کمد ها و کابیت هایش همان شکلی که دیروز بود باقی مانده بود، گلدان هایی که هر روز آبشان می داد و قلمه یاس امین الدوله هنوز به صحت و سلامت خود پایدار بودند، دمپایی رو فرشی ش هنوز یک گوشه ی اتاق بود و شمد چهارخانه ای که وقتی دراز می کشید روی تنش می انداخت همگی هنوز به صحت و سلامت و کاملا زنده در خانه دیده می شدند و او . . . مرده بود. او که یه همه این اشیا و اجسام هویت و معنی می بخشید حالا نبود و همه چیز همان قدر که او نبود، بودند . . .

ناگهان مثل کسی که برق گرفته باشدش  به رعشه افتادم و می لرزیدم. در حین همین لرزیدن رفتم سر کابینت های آشپزخانه و سینی های سیلور بزرگ و کوچک را از کابینت ها درآوردم و روی کابینت آشپزخانه گذاشتم، در حالی که دست هایم می لرزید فنجان های نویی که برای عید امسال خریده بود را از پاکت هایشان در می آوردم و دانه دانه می گذاشتم داخل سینی و زیر لب می گفتم فردا حتما کلی آدم می آید . . . فردا مامان مهمان دارد . . . یادم نیست چای و قند را هم چک کردم یا نه اما بعدش رفتم سراغ سبد لباس هایم و سعی کردم یک لباس کاملا سیاه پیدا کنم! یک پیرهن آستین کوتاه ابریشمی که روی سینه اش سوراخ های ریزی داشت تنها لباس مشکی ای که بود که در بیست و سه سالگی لازم دیده بودم داشته باشم!

سرخاک سعی کردم معقول و موقر برخورد کنم، خاک را از روی تل جلوی قبر بر میداشتم و روی سرم و توی دست هایم  می ریختم اما هیچ سرد نمیشد! بقیه هم روی سرم خاک می ریختند و می گفتند خاک سرد است اما سرد نبود و نیست و هنوز مامان همان قدر که آن شب، آن نیمه شب مرد هنوز مرده است. 

چهره اش در خاک شبیه وقتی بود که در خواب می خندید،  جوان و زنده بود، موهای مجعد و تاب دارش روی پیشانی ریخته بود و دورش پر بود از تکه های پنبه ی خیسی که نمدانم چرا دور گردنش گذاشته بودند و هر چه صدایش می کردم جواب نمی داد! هرچه صدایش می کردم رویش را برنمی گرداند و نگاهم نمی کرد! و این یعنی مرده بود . . .

هربار که صدایش می کردم به یقین انتطار داشتم الان است که بچرخد و در چشم هایم نگاه کند و چیزی برای آرام کردنم بگوید و خیالم را راحت کند که هست اما هیچ حرکتی نمی کرد.آنقدر قرص آرام بخش  و خواب آور به خوردم داده بودند که خیلی از آدم هایی که آن روز ها آمده بودند را اصلا به یاد ندارم و خیلی از اتفاقات را هم حتا! اما روز پیش از خاکسپاری، روزی که مهمان های زیادی در خانه بودند و کسی غذایی پخت و نهار داد و وقتی ظرف های چینی مادرم را از کابینت در می آوردم و یادم آمد که آخرین بار همه ی این بشقاب ها را خودش به تنهایی با یک دستمال مشبک سفید دانه دانه خشک می کرد و روی هم میگذاشت هم همین جا نشسته بود، آن چونان فرو ریختم که یارای برداشتن بشقاب ها را نداشتم، برای آرامیدن جایی کز کردم و مادرم را در خواب دیدم. دیدم که مثل همیشه است و می گوید آرام باش! دارد تلاش می کند آرام بگیرم و حتا تشر می زند که آرام بگیر دختر جان . . .

بعدها، شاید پنج سال بعد از گذشت آن روز یک روز خواهرم گفت که قبل از مراسم تدفین رفته اند بیمارستان و با خواهش و التماس مسئول سردخانه را راضی کرده اند که اجازه بدهد مامان را ببینند و بعد از کلی التماس یک اسکناس درشت کف دست طرف می گذارند و طرف هم اجازه می دهد بروند کشوی سردخانه را بکشند و کیسه را کنار بزنند و مامان را ببیند. 

مامان در تختی کوچک خوابیده بود و تخت غرق خون بوده است. پرستاران برای گرفتن نمونه از مایع داخل شکمی با چیزی بزرگ تر از سرنگ  اقدام به برداشتن نمونه کرده بودند و همین سرنگ موسببات پاره شدن بافت های خونی که درون آسیت شکم جمع شده بوده را ایجاد می کند و خون ریزی بند نمی آید . . . و تصور او در چنین موقعیتی مثل خوره روح مرا می خورد، هربار!


آرام گرفتن و موقرانه داغذار بودن از خود داغ دار شدن سنگین تر و تلخ است! این را بعد از ده سال که از مرگ مادرم گذشت فهمیدم،روزی که پدر را به خاک می سپردیم.


آنقدر فغان کردم و جیغ زدم که اگر شدنی بود، تارهای صوتی ام به تمامی پاره پاره می شدند و سینه ام شرحه شرحه میشد

حقیقت این است که وقتی عزیزی را از دست می دهیم و با لباس سیاه به خاکش می سپاریم، تمام نمی شود. مرگ بعضی آدم ها مرتب تکرار می شود! در شب سال تحویل دوباره می میرند، وقتی خواهرت وضع حمل کرده و کسی نیست سینه ی مادر را در دهان نوزاد بگذارد دوباره می میرند، وقتی از پارک خیابان در می شوی و پیرمردهای سرحال و پیرزن های مهربان را می بینی که به گفت و گپ نشسته اند، دوباره می میرند. . . 

آنقدر می میرند تا مرگ بدل به یک چیز نزدیک و مانوس می شود. مثل یک حیوان خانگی که می آید و چند وقتی کسی را با خودش می برد  . . .

روز خاکسپاری پدرم وقتی کنار تل خاک نشسته بودم و او را آن پایین، جایی حداقل یک متر و نیم، بیشتر از سطح زمین می دیدم که چشم هایش را بسته چیزی را دیدم که پیش تر ندیده بودم.

انگار جیرجیرکی باشد که از کالبدش خارج شده است و این چیزی که او باقی مانده، چیزی شبیه پوست قبلی اش است  و خودش در قالب تنی سالم و جانی از سر نو جای دیگری مشغول پرواز و گذر است . . .  پدر تنی بسیار فرتوت و شکستنی را به گور برده بود !

امیرحسین معلم کلاس یکشنبه ها داشت از مرگ دوستش تعریف می کرد و من رفتم تا قطعه ی 230 که خانه پدر و مادرم است . . . 


ما را به سخت جانی خود این گمان نبود  . . . 


پ.ن:این پست خیلی احتمال دارد که ادامه داشته باشد