ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
یک وقت هایی تو زندگی هست که آدم گند می زند! به تمام قد خراب کرده و هر جوری حساب می کند نمی تواند خودش را ببخشد! نمی تواند بگذرد و برود تپه ی بعدی را فتح کند. این جور وقت ها خوب است دستت را سایبان چشم ها کنی و چهار صباح آن ور تر را ببینی.
می دانید زندگی مثل شهری است که در مه فرو رفته است و آدم تا آخر همین جا را بیشتر نمی تواند ببیند و مه امان نمی دهد که آن دورتر ها هم از زاویه ی نگاهت بگذرد ! گاهی وقت ها باید کنده شوی و بیایی عقب تر و عقب تر و از جایی که بشود دید شهر پشت مه ها را تماشا کرد.
تو خیالم این شهر مثل کلیساهای پر گنبد و باروی روسی است، کلیسای سن بازیل و سن سیستین با آن گنبدهای پیچ خورده ی رنگارنگ ! البته که فقط نوک یکی دوتا از گنبدها ، ان هم بلند ترینشان، پیداست و بقیه ی شهر زیر لحاف مه پنهان شده است.
میدانید
دیدن این افق دل آدم را گرم می کند! این همان جایی است که تو می خواهی بروی! اینجا همان جایی است که داری به سمتش حرکت می کنی ! و این که هنوز هم قابل رویت است یعنی تو جایی خوبی هستی!
یعنی داری راه را درست می آیی !