ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
وقتی اروس، خدای عشق و احساس یونان باستان از تیردان طلایی اش تیری را به سمت کسی نشانه می گیرد و پرتابش می کند، زمانی است که عاشقیت مثل تور ماهی گیری می افتد روی آدم و چاره ای نداری !جز اینکه شکار بشوی و نه اختیار تصمیم گرفتن داری و نه مجال گریختن و نه توان نپذیرفتن!
انگار اجتناب ناپذیر میشود ! خلع صلاح می شوی و مرزهایت را در می نوردی و همه باید ها و نبایدهایت را زمین می گذاری و شیفته وار رهروش می شوی . . .
سپرت را زمین می گذاری و این زمین گذاشتن نه از روی صلح و از روی جنگ و خصومت و شکست است، سپر را زمین می گذاری چون مجبوری! چون ناچاری ! این ناچاریت چیزی از جنس دیگری است که شوق زاید الوصفی را در خود نهان دارد!نه می توانی راهش ندهی و نه می توانی خرسند باشی از این مفتوح گشتن توسط نیرویی که بسیار دلنشین و بسیار سوزاننده است.
ادم دلش می خواهد دست هایش را بگذارد روی سرش و چهار زانو بنشیند یک گوشه و چمباتمه برند و های های گریه کند، به حال خویش! مثل یک بیماری می ماند، بیمار کسی شده ای ، مثل یک بیماری حاد! درد و درمانش هم یک جاست!
اما همه زیبایی عشق در بی اختیار بودن آن است! آن گاه که ناگهان بر آدمی حادث می شود!
و جایگاهش از ناخودآگاه آدمی ، جایی میان روح آدمی است که می تراود!
مانند رویای مجسمی است که در بیداری می بینی! همان قدر رازآلود و همان قدر گویا
اقتباس آزاد از این کتاب: