پنج شنبه ای که میاد تو دانشکاه یه ورکشاپ دارم. مربوط به تیپ شناسی و شخصیت شناسیه یونگ هست که مدت زیادیه برام جالب بوده و کلی مطلب و کتاب ازش دارم و از چند وقت پیش دارم براش می خونم و سعی میکنم که این اطلاعاتو درونی کنم تا بتونم منتقل کنم.
تا حالا برای هیچ کاری اینقدر استرس نداشتم. حتا برای عروسی کردن !
مساله ی اصلی ای که ازش می ترسم اینه که همیشه برای توضیح دادن یه موضوع اصول کلی اون رو توضیح می دم و جزییاتی رو که به نظرم ساده است رو قابل اقماض و بی ارزش و فاقد اهمیت می بینم. مثلا من تنها کسی هستم که ممکنه بتونه کل فرآیند رابطه از دیدگاه یونگ رو تو کمتر از سه دقیقه براتون بگه!
حالا دارم سعی کنم از مهارت های خود مهاری استفاده کنم ! دیدن جزییات هم درسی هست که قراره از این ورکشاپ بگیرم
درس دادن یه چیز، بهترین راه درونی کردنش هست
انگار
تاریک بودم و بی انرژی. سیاهی قلبم رو مملو ساخته و راه نفسم بالا نمی اومد. فقط می خواستم یه جا بیفتم و ناله کنم و زار بزنم . کر کره های دنیا رو کشیدم پایین تا برم زار بزنم و دور بشم از همه ی آدما که برای من مرهمی نداشتن. هیچ کدومشون تو دست هاشون شمعی نبود و هیچ کدومشون رو نمی خواستم. فقط می خواستم غرق بشم و بیشتر فرو برم.
دلم میخواست بیشتر لوس بشم و بیشتر قهر کنم و هیچ مهم نبود که هیچ کسی هم نیست که منت کشی مو کنه و لوسی ای که کش اومده بود رو جمع و جور کنه. داشتم می رفتم که برم تو غارم
اون وسطای خواب و بیداری یکی اومد سراغم. یکی که نه هیچ سودی و نه هیچ مزیت و نه منفعتی بهش نرسونده بودم
قرار داشت، یه قرار کاری. به همش زد
اومد دنبالم و با تاخیر هم اومد و بهش گله کردم ک چرا دیر اومده
وقتی اومد دونستم که رفته برام یه هدیه خریده
بعدش یه فیلم خنده دار رو رزور کرد و منو برد سینما و برام قاقا لی لی خرید
بعدش هم هی قربونم رفت و گفت چ خوشکلی تو بچه
میخواستم بگم هی لعنتی چلچراغ دلت روشن که دلمو روشن کردی . . .
نیم ساعت بیشتر است که صدای آژیر مزخرف و گوش خراش دزد گیر ماشینی که جلو دفتر پارک شده همه مان را کلافه کرده است و نمی گذارد با باز کردن پنجره در این هوای دل انگیز پاییزی و تماشای منظره ی شهر باران خورده، عیشمان کامل شود.
بعد از گذشت این نیم ساعت همه شاکی شده اند و یکی در میان فحش و بدبیراه نصیب راننده ی بی موالات و شخصی که به هر دلیل باعث شده صدای آژیر در بیاید می شود و یکی که از بقیه عصبانی تر است روی کاغذی به جد و آباء یارو بد و بیراه و لعنت می نویسد و با چسب نواری می برد می زند رو شیشه ی جلوی پراید خسته که کل بلوار میرداماد را عاصی کرده.
وقت نهار است و از قضا پرده کنار زده شده و منظره ی خیابان به روشنی دیده می شود، پیرمردی لنگان لنگان از راه می رسد و می رود سراغ همان جرثومه ی فساد. روی دستش برچسب آنژیو کت هنوز باقی مانده که نشان از تزریق سرم دارد، گیج میزند و حیران است و نمی تواند سریع عکس العمل نشان بدهد
کاغذ را با تردید می کند و تو دستش مچاله می کند و می نشیند پشت فرمان و با سه چهار بار عقب جلو رفتن، بالاخره موفق می شود ماشین را از پارک در بیاورد و برود . . .
رسیدن به سی و چند سالگی و گذر چهارمین دهه از زندگی، شیرینی ها و مصائب خاص خودش را دارد. شیرین است چون استقلال و توان کافی برای بودن خودت را پیدا کرده ای، زندگی را بالا و پایین کرده ای و می دانی کجا و چطور و با چه ادم هایی دلت می خواهد باشی و نباشی. اما کنار همه ی این خوبی ها و محاسن بعضی وقت ها سویه مخرب و تاریکی هم دارد که باید در شرایط خاصی قرار بگیری تا درکش کنی.
از قضا به واسطه کار کردن در دفتر جدیدی که مسبب تجربه کردن فضاهای جدیدی برای من بود به درک چنین فضایی نزدیک شدم.
ماجرا از این قرار بود که دو تا از همکارانم در این دفتر زیر 25 سال سن دارند و از قضا با هم دوست هم هستند و از قضا نامزد طوری، رابطه ای را زندگی می کنند که هدفمند و قرار است به ازدواج ختم بشود. خیلی از فضاهایی که زندگی و تجربه می کنند بسیار نزدیک و شبیه آن چیزی است که خیلی از ماها از سر گذرانده ایم ولی آنچه باید از رهگذر به چشم بیاید نه این خاطرات بلکه درک متفاوت آنها از رابطه و دوست داشتن است.
حقیقت این است در سی و چهار پنج سالگی هریک از ما اگر ازدواج موفق و به رو به راهی نکرده باشیم ، روابط زیادی را تجربه کرده ایم و حداقل به تعداد انگشتان هر دو دست آشنایی منجر به شکست و رابطه های بی سود و آزار دهنده و شکست های احساسی را از سر گذرانده ایم و اینک همچون مبارز سلحشوری که از میدان رزم می گذرد بر بستر قلب هایمان زرهی از آهن و سنگ گسترانده ایم تا به این تا به این سادگی ها آسیب نبینیم و از راه ندادن آدم ها به خلوتمان گرفته تا زندگی کردن روابط سطحی و به عمق نرفتن همه از راه های همین فضا است که قصد دفاع و ایمن نگه داشتن مان را دارد.
اما خوب ، یک جایی باید این بسته ی سخت و ضد ضربه را باز کرد و دوباره اجازه داد تا کودک نوپای دلمان بیاید بیرون و رنگ های اغوا کننده و جذاب اطرافش را ببیند و دست بزند و تجربه کند و دوباره بتواند اعتماد کند.
دوباره یادمان بیاید روابط همه به این شکل که باید از آن در امان بود نیست و میشود جایی، گاهی، وقتی احساس امنیت کنی و بگذاری مثل بیست ساله های اطرافت با تمام وجود و بی حساب گری و دو دوتا چهارتا کسی را دوست داشت و دوست داشته شد
از قضا در همین راستا پریروز ها که تعطیلات را در جمع تقریبا دوستانه ای سپری می کردم و آدم های رنگ به رنگ و زیادی هم می شد در جمع دید، متوجه زوج با نمک و شیرینی شدم که وقتی به هم نگاه میکردند حباب های قلب و پروانه از چشم هایشان می بارید و علاوه بر تحسین همدیگر، به روشنی حس می کردم چقدر حال هم را خوب میکنند، ساعت گذشت و دختر مجبور شد برود خانه، خیلی جالب بود، حال پسر را بعد از رفتن یارش، هم بود و هم نبود!
مدت ها بود در جمع هم سن و سال های خودم زوج ها و روابطی را قرقره می کردم که باید طوری باشد که در آن رفتن یکی از زوجین خدچه ای به طرف مقابل وارد نکند و این به یک اصل تبدیل شده بود!
نباید هیچ خدشه و آسیبی بهمان وارد بیاید و این را تعبیر می کنیم که خیلی قوی هستیم و خیلی خوب بلدیم از خودمان دفاع و مراقبت کنیم و هر آن هر لحظه می توانیم خیلی چیز های مهم زندگی مان را برای همیشه از دست بدهیم و هیچ خیالی هم نباشد
دیدن یک چنین وضعیتی که یکی از آدم های دو سر رابطه رفته بود (البته در این مورد خاص برای مدت طولانی نرفته بود) و آن یار دیگر این کمبود و فقدان را مزمزه می کرد و می شد در نگاهش چیز خاصی دید برایم بسیار جذاب و دیدنی بود
مثل لباس خوش رنگ و لوآبی که از گنجه در بیاوری و برخلاف تصورت که فکر می کرده ای چون چاق شده ای اندازه ات نیست، تنت می کنی و می شود فیت اندامت! باید قصه های این چنینی را از سر بگذرانیم و باد بگیریم که چطور از خودمان مراقبت کنیم اما نباید بشود زره ! نباید بشود استایل زندگی مان چون رنگ و بوی بسیار خوشی را از خود دریغ خواهیم کرد
باید باز هم با بیست و یکی دو ساله ها نشست و معاشرت کرد و قصه های دلداگی شان را شنید و کیف کرد
دنبا هنوز جای خوشکلی است . . .
اینجا میانه ی پاییز سال 97 در یک سه شنبه ی بسیار میمون که قرار است بعدش سه روز تعطیلی آغاز بشود یک جایی حوالی میدان محسنی در شرکتی که چند ماهی است در آن مشغولم پشت سیستمی که بیشتر وقت ها با ایلاستریتور و این دیزاین مشغول طراحی هستم، دارم از چیزی می نویسم که خودم هم نمی دانم چی هست.
از یک دلتنگی عجیب و غریب که انگار می خواهند همه ی دنیا را زا من بگیرند و امروز شاید روز آخر این زندگی باشد. دلم میخواهد همه ی آدم هایی که دوستشان دارم را در آغوشم بگیرم و فشارشان بدهم.
در جنبش اکسپرسیونیسم یک نقاش اروپایی ای هست که سوژه ی کارهایش غول هایی است که دارند آدم می خورند و مثل آبنبات چوبی یک آدم را گرفته دستش و دارد گاز می زند و می خورد، جدا از وجه وحشتناک و شوکه کننده و ترس و رعبی که در قربانیان و چشم های دهشتناک دیو است من یک نوع حس عجیبی به این مجموعه آثار دارم مبنی بر این که می شود این طوری آدم هایی را که خیلی دوستشان داری بخوری و با آنها یکی بشوی. مثلا خودم را می بینم که بهار را مثل یک آبنبات چوبی تو دستم گرفته ام و دارم قورتش می دهم .
البته که در نگاه معقول و منطقی هر کس این یک کانسپ خنده دار است اما به روشنی می دانم که وقتی چیزی را بخوری می شود مال خودت و با آن یگانه می شوی و غیر از بهار، چیله و نوک سیاه را هم می خواهم بخورم و . . .آن وقت مثل آقا گرگه ی شنگول و منگول دست بکشم رو شکمم و بگویم به به! و زیر آفتاب کنار چاه دراز بکشم.
نمی دانم تا حالا چقدر از رابطه اینجا نوشته اما این روزها چیزی که بادکنک بزرگ تو مغزم است همین مقوله ی دوپهلو و گاهی ترسناک و گاهی بسیار جذاب است.
ب زودی آن را استاد خواهم نمود! البته رابطه را نه، فعلا حرف زدن از آن را و بعدا می رسیم ب خودش
بوس ب همه تان
بوس ب همه نزدیک 300 نفری که این تو این کانال جوین مانده اید
و بوس به همه رهگذرهای وبلاگی
برایم از رابطه بنویسید
دوست هنرمندی دارم که چیزی برای ارایه و حرفی گفتن داره و تو دلش کلی حرفه که باید به تصویر کشیده بشه . . . اگر به عکاسی و تصویر علاقمندید مطمعنا با کارهاش رابطه برقرار می کنید.
این آدرس سایتش:
و این آدرس صفحه اینستاشه:
هر روز صبح که از کنار پارک رسالت رد می شوم تا بیایم زیر پل سیدخندان، و سوار تاکسی هایی که به قول دوستی "به مقصد لسان جلس هم تاکسی خطی دارد" بشوم، دقیقا در همان ساعت، بعضی روزها دختر ریز نقش و تقریبا کوتاه جسته ای را همان نزدیکی می بینم که دارد با تبشیر و انزار به گربه های خیابانی انتهای پارک غذا می دهد
در این پارک بارها صحنه های مشابهی را دیده ام و هر بار دقت می کنم که غذایی که برای گربه ها آورده شده چی هست و چه شکلی ارایه می شود. مثلا یکبار زنی را دیدم که ترکیبی از برنج و مرغ را پخته بود ترکیب خمیری را در کیسه ی پلاستیکی ای ریخته بود و آن را روی صفحه روزنامه نیازمندی های همشهری که از وسط تا زده بود روی زمین در فواصل می ریخت و دور هر روزنامه چند حیوان غذا می خورند و بعد از خوردن غذا کاغذ ها را با دستکش پلاستیکی که عموما در دست داشت جمع می کرد و در سطل زباله می ریخت. همیشه وقتی زن را می دیدم، فکر میکردم وقتی دارد مرغ می خرد و یا وقتی دارد پای گاز آشپزی می کند و وقتی دارد آماده می شود که بیاید پارک چه شکلی است و به چه چیزی می اندیشد و نظرات اطرافیانش چقدر می تواند برایش مهم باشد و آیا او هم از اطرافیانش شنیده وقتی کودکی گرسنه است این غذا دادن به حیوانان چقدر بی انصافی است و وقتی دیده نمی تواند صاحبان این دیدگاه را متقاعد کند که هر کسی راهی دارد و اگر من این راه را نروم به این معنی نیست که می روم بچه های گرسنه را سیر می کنم پس حالا دست بردارم از عذا دادن به حیوانات و نخیر اگر این کار را نکنم یحتمل مدتی حالم بد خواهد بود و بعدش هم کلا این فضا را به فراموشی می سپارم و میشود یه سرکوب دیگر در زندکی ام در کنار بینهایت کار نکرده و اشتیاق فروخورده و الخ
امروز هم زن کوتاه قد را می بینم که محتاطانه انگار که بار اولش باشد آمده و برای گربه ها سوسیس می ریزد. تکه های سوسیس را از کیفش بیرون می آورد و آنها را حسابی خورد می کند و بعد پرت می کند به سمت حیوان ها طوری که در دو لقمه می توانند آن را ببلعند.همیشه هم جایش مشخص است و به گربه های ساختمان تقریبا مخروبه ای که کنار موسسه زبان است غذا می دهد ، چند بار آخر دیده بودم که یکی از گربه ها خودش را به پر و پاچه ی دختر می مالاند و سرش را فرو می کرد زیر زانوهای خم شده ی زن که داشت برایشان غذ ا می ریخت و قبلا جایی خوانده بودم این نشان از این دارد که حیوان به آدم احساس مالکیت می کند و دوستش دارد و آن را مال خودش می بیند.
بعد به دنیای شرم زده ی زن فکر می کنم که خودش را آن گوشه کنارها قایم می کند ، به زنی که به زور قدش به یک متر و سی سانت می رسد و جامعه ای که زن ها را زیبا و قدبلند و بارور می خواهد چطور زن را کنار گذاشته است . . . در این عوالم مستغرقم که چیزی نگرانم می کند، خیال اینکه یکی از طرفداران دو آتشه ی حمایت از حیوانات پرش به این آدم بگیرد!
حقیقت این است که غذاهای ادویه دار و مخصوصا سیر دار برای حیوانات مناسب نیستند و در دراز مدت مایه ی کوتاهی عمرشان می شوند ، این را خوب می دانم اما و هزار امای دیگر در پاسخ به آن دارم که وقتی از حیوانات خیابانی ای که حرف می زنیم که ممکن است خیلی وقت ها گرسنه بمانند ، حرف زدن از ادویه دار بودن غذا و گرسنه ماندن چیزی در حد تفاوت نوزده و هفتاد و پنج صدم تا بیست است با صفر!
کمال گرایی مثل چاله می ماند و خیلی وقت گرما و انرژی و توان مان را ساقط می کند و مثل زنبور بی عسل، اخته و بی حاصلمنان می کند.
نگاهی که در آن ایده آل گرایی و حد اعلا و بالا ترین و غنی ترین سطح یک فعالیت را در نظر می گیریم و بعد هر حرکت کوچک و خردی که در حد آن تصور ابتدایی که درذهنمان است نباشد با سرکوب و مخالفت شدید روبرو می شود، در حالی که در بسیاری از اوقات همین حرکات های کوچک و ریز و خام دستانه با طی مسیری ممکن به جایی و مرحله ای می رسند که بسیار قابل دفاع هستند، مثل جوانه ی تردی که با شرم و ترس فراوان پوسته ی لوبیا را شکافته و آمده بیرون و با اندک سرکوبی برای همیشه نابود می شود. . .
پ.ن:
امروز دومین سالگرد بابا است . . . اما انگار خیلی سخت بوده چون به نظرم شبیه ده سال گذشته
عباس کیارستمی یکی از بزرگ ترین و محبوب ترین شخصیت هایی که مثل ستاره در زندگی ام، می درخشد . از تماشای نقاشی ها و عکس ها و فیلم هایش سیر نمی شوم. لذت خواندن این گفتگو بین کیارستمی و آغداشلو را با شما به اشتراک می گذارم
سلام آقای ترامپ، رییس جمهور وقت ایالت متحده امریکا که تصور بسیار روشن و موفقی از خود دارید. دیروز در صحت سازمان ملل سخنان جدیدی در باب ایرانیان زدید و حساب ملت و دولت را از هم جدا گذاشتید و خواستید همه دول جهان در حالی که از مردم ایران حمایت می کنند، سردمداران بی کفایت و نالایق ایران زمین را بایکوت کنند تا این تخم فساد و تباهی از دامن این سرزمین ریشه کن بشود... این قصه ها ک شما از آن می گویید در مثل و معادله و فرمول خیلی زیبا و جذاب به نظر می رسد و شاید روزی ایرانیان و تمام ساکنان دنیا از شما تشکر کنند که با چنین راهکار بی رحمانه ای این زخم چرکین را نشکافتید بلکه در صدد براندازی و ریشه کنی اش برآمدید... اما حقیقت این است که ما آدمیم آقا... ما سرباز پلاستیکی و نام روی کاغذ و نفشه ی روی دیوار نیستیم.
این مردمان که از آنها سخن می گویید در آتش این بی لیاقتی ها و بی کیافتی در حال سوختن و شعله وری هستند و بدا به حالمان که مدافعانی داشته باشیم که به واسطه ی براندازی سیستم و نظامی ناکارآمد موجبات نابودی و مرگمان را فراهم کنند... آقای ترامپ من از سیاست و اقتصاد و نفت چیزی نمی دانم! من یک آدم عادی هستم که در ماهی که گذشت خانه ام مورد سرقت قرار گرفت و اندک پس اندازم هم به تاراج رفت، حقوقم برای یک ماه از صبح تا شب سرکار رفتن به اندازه ی یک کارگر امریکایی برای یک روز در کشور شماست.همه برنامه ها برای سفر به خارج از ایران و تفریح و گشت و گذار دنیا که آرزویم است، به یقین از برنامه زندگی ام حذف شده اند
دیروز برای خرید کوچکی به سوپر مارکت رفتم و یک نوار بهداشتی عادی را که قبلا دو هزار و پانصد تومان بود، را ١٦ هزار تومان خریدم یعنی تقریبا ٦ برابر!
هدف شما بسیار کمال گرایانه و مفید است اما در این رهگذر شما چه فرقی دارید با وزیر بهداشت این نظام که به پیرمردی که از بی پولی شکوه می کند که نمی تواند زنش را برای فیزیو تراپی ببرد می گوید خودت بمال! شما هم دارید اوضاعی را ایجاد می کنید که از فقر و بی دارویی و بی پولی بمیریم
ما مردمان این سرزمین که شما هواداری مان را به تمام کشور های منطقه توصیه می کنید داریم از کمبود ها و قحطی ها می میریم، تا جان داشته باشیم و سالم باشیم در این ماراتن بزرگ برای بقاع شرکت می کنیم و به محض اینکه بیمار شویم وبه اصطلاح به خرج بیفتیم خدا میداند چه بر سرمان خواهد آمد و آن وقت به راحتی از مسابقه کنار گذاشته می شویم و فراموش می شویم و در تنهایی چاره ای جز مردن نداریم وقتی هزینه دارو درمان و خدمات پزشکی به شدت بالاست و تازه اگرررر که داروی مورد نیاز موجود باشد تا فروش و تاراج همه دارایی ات بتوانی یکی این داروها را تهیه کنی.
من نمی دانم چه راهی را باید انتخاب کنید اما می دانم و میبینم که این راه که انتخاب کرده اید از جسد های ما پشته خواهد ساخت و جز قحطی و جنگ و خون ریزی و مرگ برای ما چیزی نخواهد داشت که در حافظه ی تاریخی مان بسیار تکرار شده است و قحطی و چپاول در خاطره هایان نقش بسته است.
آقای ترامپ، اگر واقعا به آنچه می گویید ایمان دارید و می خواهید اوضاع نابه سامان خاورمیانه ای را که همیشه ی تاریخ به جنگ و کشتار گذشته بهتر کنید، اگر از پی کشور گشایی و تاراج نیستید، اگر بوی این نفت لعنتی که برایمان جز وابستگی و رفاه کاذب به ارمغان نیاورده به مشامتان نرسیده، اگر مثل این جماعت که تا دستشان رسید کندند و بردند و رفتند، نیستید... راهی که انتخاب کرده اید را ادامه ندهید
اوضاع ما مثل قابلمه ی روحی داغی است که زیرش آتش فراوان روشن شده و ما چون دانه های ذرت بالا و پایین می پریم و می ترکیم! پیر و بیمار و کودک و ناتوان و ... و واقعیت این است که کمترین فشار روی کسانی که شما پلن کرده اید که بیشترین فشار را متحمل شوند...
آقای ترامپ این دنیای که برای ما ساخته اید جای امنی نیست و اگر زیر بار فشارهای اقتصادی کمر خم نکنیم، از ترس و اضطرای و دلهره ای که چه بر سرمان خواهد آمد، چه بر سر عزیزانمان خواهد آمد ، هر روز نیمه جان می شویم . . .
پ.ن: میدانم . . .
:(
در یکی از همین فروشگاه های بین راهی مقداری خرید کردم و برای حساب کتاب پای صندوق ایستاده ام و متعجبم که چطور آقای مغازه دار بدون استفاده از ماشین حساب و چرتکه و هر گونه وسیله محاسباتی به مردم نرخ می دهد.نوبت من که می شود خرید ها را نگاهی می کند و میگوید : عه ه ه ه پنجاه تومن
می گویم آقا اشتباه میکنید چار تا بسته چیپس و پفک اینقدر نمی شود! باز با همان لحن نگاهی سر سری به خرید ها می اندازد و با لحنی که چرا وقتم را می گیری می گوید: عه ه ه ه ه چهل تومن!
از بین خرید ها همان یکی را که لازم دارم و قیمتش هم مشخص است را برمی دارم و حساب می کنم و میگویم بقیه را نمی خواهم! می گوید پس باید همه چیز را در قفسه هایش بچینی . . . نشنیده میگیرم چه میگوید و وقتی از مغازه بیرون می آیم و تنها پشیمانی ام این است چرا نگفته ام که حقم بوده که قیمت اجناس را بدانم و بعدش هم آنها را درست جمع بزند و احمقی که مردم را فرض کرده خودش است . . .
برخلاف روزهای اول که به شدت عصبانی بودم، تصمیم دارم اموالی را که به سرقت رفته جایگزین کنم .فعلا از خرید یک هارد اکسترنال، یک سشوار (تازه سشوار قبلیم هدیه بود) و یک اتوی مو شروع کرده ام. چه برندی و از کجا خرید کنم؟
کلید را که در قفل در چرخاندم متوجه شدم کسی در خانه بوده، در اتاق ها باز بود و چراغ ها روشن. با ترس و بهت در اتاق خواب را که نیمه باز بود، باز کردم. داخل اتاق انگار که زلزله ای رخ داده باشد، یک گرگ وحشی را در اتاق محسور کرده باشی و در را بسته باشی! همه کشوها و کمد ها بیرون کشیده و محتویاتش ریخته شده بود روی زمین. پرونده ها و اسناد و مدارک و لباس ها و بدلیجات و لاک و فرش و جعبه های داخل کمد در هم ریخته شده بود روی زمین. جعبه ی کوچکی که در آن اندوخته ی کوچک طلاهای مادر و یادگاری های پدرم را نگه می داشتم تاراج شده روی زمین دیدم و همان وقت فهمیدم چه اتفاقی افتاده است. چند ثانیه طول کشید تا مغزم به زبانم دستور بدهد که دزد! دزد آمده . . .
شیشه شکسته شده بود و کسی که برای دزدی وارد خانه شده بود با پریدن از پنجره (رد کفش هایش هنوز روی تخت خواب مانده و من نمی توانم روی آن تخت بخوابم) وارد حریم خانه شده بود و هر چیز ارزشمندی که در کوله ی خودم جا شده بود، برده بود.
این پست فقط برای این نوشته شده است که اقدامات پیشگیرانه انجام دهید. از نرده دار کردن ایوان ها تا حفاظ در و نصب دزدگیر ! نمی دانم آمار سرقت افزایش یافته یا نه اما این چند روز و تردد در آگاهی و کلانتری و . . . به روشنی نشانم داده که وقوع حوادثی این چنین خیلی نزدیک است. سرقت گوشی هم که بیداد می کند!
پانزده، شانرده سال قبل وقتی تازه پا به عوالم وبلاگ نویسی گذاشته بودم، بلاگفا چند تا شاخ داشت که عاشقانه نوشته هایشان را پیگیری می کردم و حتا کامنت هایشان را هم با حلاوت می خواندم. یکی از این ابر بلاگر ها آنی دالتون (یادداشت های یک دختر ترشیده) بود! نویسنده ی بی مثال و نکته بین و طنازی که برایم مثل خدا بود! یادم می آید در یکی از جشن های وبلاگ نویسی که برای انتخاب وبلاگ های برتر با انتخاب بازدید کننده ها بود و من هم مقام ماستونکی ای تویش آورده بودم ( چیزی در حد پانزده وبلاگ برتر و جایزه اش یک اکانت پنجاه هزار تومنی ، ADSl بود که هیچ وقت هم استفاده اش نکردم و البته یک تقدیرنامه ی خنده دار) چشم گرداندم و آنی را آن پشت مشت ها تو ردیف آخر دیدم! خیلی مسلط و دست نیافتنی بود، همراه با کسی که حس می کردم خواهرش باشد.
بعدتر ها فهمیدم که آنی شاعر است و چه شاعر خوبی هم هست و با قلمش خیلی وقت ها کار می کند و اسمش ارمغان است و تو چه روزنامه ها و مجلاتی کار کرده و . . .
خیلی ها در این کسادی اوضاع وبلاگستان زدند بغل و اول دیر به دیر و بعدش غیب شدند و وبلاگستان تاریک و خلوت و سوت و کور ماند خیلی از آن بلاگر ها هم در افق محو شدند ،آنی اما هنوز هست خداروشکد اگر چه رقیق!
دیروز ها که اواسط مرداد ماه گذشت یادم آمد که تولدش بوده و رفتم برایش تولدت مبارک بنویسم! صفحه اش را باز کردم و دیدم یکی از سه تا لینکش منم! همیشه تعداد محدودی لینک داشت و حالا هم همین است
خلاصه در دلم قند آب شد و به خودم بالیدم! و از آنجا که برای هیچ بنی بشری نمی توان توضیح داد و تعریف کرد که الان سبب خوشحالی من از آن روست که در وبلاگی که یک روزی آمار بازدید روزانه اش بالای ده هزار نفر بود و برایم اوج آمال و آرزو بود لینکانده شده ام! این جور این شعف بلاگستانی و شریف را که تنها شماها می دانید به چه معنیست باز گفتم
اولا که تولدش مبارک!
دوما که سرش سلامت و قلمش مانا باشد برایمان تا همیشه!
تقریبا دو هفته مانده تا سی و چهار ساله شوم و مادرم در سی و پنج سالگی من را که آخرین فرزندش بودم به دنیا آورد، این جمله، یکی از تاثیر گذارترین مفاهیم زندگی من بوده چون تصور می کردم تا قبل از سی و پنج سالگی حتما باید به خیلی از فضاهای آشنایی که کسی مثل مادرم ساخته بود دسترسی پیدا کرده باشم.
اما من، اینجا در این لحظه به یقین می دانم که نمی خواهم هیچ وقت بچه دار بشوم، می دانم تنها زندگی کنم و می دانم می خواهم کار کنم و نقاشی کنم و رویای کودکی ام را بسازم. اینجا در آستانه ی میانسالی و کله ای که، کسری از موهایش سفید شده است می دانم این زندگی لعنتی را می خواهم! با همه بالا و پایین هایش و میخواهم گسترده شوم مثل چادر شب که کشیده می شود روی شهر، روی دنیا . . . همه جا! می خواهم مثل اقیانوس پخش بشوم روی زمین . می خواهم همه چیز را تجربه کنم. خوب و بدش را . . . پایین و بالایش را . . . می خواهم خودم بشوم، می خواهم هیچ چیز بشوم، همه چیز بشوم . . .
وقتی به مادرم فکر میکنم که در تابستانی که تولدش بود، با شکم برآمده همراه با شوهرش می رود بیمارستان شهدای تجریش و آنجا طی یک زایمان نه چندان دشوار آخرین فرزندش را به دنیا می آورد، تصور می کنم پرستار مرا در آغوش گرفته و پای چپم را می زند در استامپ آبی و مهر می کند روی کارت ولادت و دور سر و قد نوزادی را که من باشم اندازه می گیرد و می نویسد و کارت را می گذارد کنار زن زائو و می رود و مادر با پستان های پر شیرش مثل ماده شیری که توله اش را می لیسد و تیمار می کند، این آخرین تجربه ی زایمانش را زندگی می کند.
آن وقت به احتمال خیلی زیاد، خاطرش اندکی مکدر بوده است از این لحاظ که بچه دختر شده است و حساب کتاب هایش با شوهرش به هم ریخته است، دلشان یک جفت می خواست، مثل گله بانی که دلش دو تا میش و دو تا بزغاله بخواهد لابد . . . اما من از ابتدا با حساب کتاب هایشان کنار نیامدم و شدم دخترک انقلابی خانه!
هفت سالم هم نبود شاید کمتر که یک تابستان که با اهل و عیال کل تابستان را کوچ کرده بودیم ییلاقات الموت، پدرم که مرخصی نداشت و غالبا ما را می گذاشت و می رفت تهران سر کار و می آمد در یکی از این رفتن ها مادرم را هم با خودش برد و ما را که چهار تا بچه ی شر و شیطان بودیم به مادربزرگ مادری ام سپرد و برای اضافه کردن توصیه هایش رو به برادرم نگاهی انداخت و به مادربزرگ گفت که مراقب بچه ها باشین من همین یک بچه را دارم. هنوز کلامش منعقد نشده بود که پریدم که پس ما از زیر بوته عمل آمده ایم؟ بعدش پدرم شروع کرد به ماست مالی که منظورش این بوده همین یک پسر را دارد و تا جایی رسید که عذرخواهی کرد!
آن وقت برای اینکه این جور به بابای عزیز و مهربانم پریده بودم خیلی شرم زده شدم که باعث شرمندگی اش شده بودم و تا میشد سعی می کردم زبان به کام بگیرم و باعث رنجش های این چنینی اش نشوم اما خوب باز هم پیش می آمد . . .
دبیرستانی شدم. با سری پر از شور نقاشی و رنگ و دیوانه بازی برای ساختن مجسمه های ضایعاتی و تشنه! تشنه ی توجه و نوازش و تایید والدین و اطرافیان و جامعه! این جور بود که به جای رفتن به هنرستان و پیدا کردن راه شخصی، وقتی دیدم پسر عمویم که ریاضی خوانده و چپ و راست مورد تایید و تشویق همه فامیل است و همه بچه های فامیل می روند پیشش ریاضی و فیزیک یاد می گیرند و پدرم که می خواهد نامش را ببرد یک علی می گوید و سیصد و شصت تا علی از لب و لوچه اش می ریزد، کوتاهی نکردم و وقتی در تست های ورودی رشته های پذیرش دبیرستان، ریاضی اولین انتخاب بود بی درنگ گفتم که می خواهم ریاضی بخوانم! ریاضی خواندم و حتا شاگرد اول کلاس شدم و از طرف مدرسه برای تشوق و تمجید و جشنواره ی منطقه ای یک جایی شبیه فرهنگ سرای بهمن برایمان جشن آن چونانی گرفتند و کادو و کیف و فولان . . . اما من سیراب نمی شدم. نمی دانم آن جور که باید مورد تایید والدین قرار نمی گرفتم یا این چیزی که می گرفتم سیرابم نمی کرد . . .
تشنه ماندم آخر از آن چشمه ی گوارا . . .
سال اول که کنکور ریاضی دادم مثل این بود که به خودم قول داده باشم بیا این قرص بد مزه را بخور و جایش همه این آبنبات ها مال تو! خیلی غم انگیز بود که بخواهم مثلا مهندسی صنایع بخوانم یا هر چیز این شکلی دیگری
پدرم مخالف تغییر رشته بود و برای این هدف مبلغی را هم پرداخت نمی کرد و من نمی توانسنم بدون داشتن کتاب هنر بخوانم! امداد غیبی از راه رسید! نقاشی هایی که وقت و بی وقت برای مهدکودکی که خواهرم آنجا کار می کرد می کشیدم چشم مدیر را گرفته بود و پیشنهاد داده بود که خواهرت بیاید و دیوارهای مهد را نقاشی کند و خدا می داند چه شادی زایدالوصفی داشتم از شنیدن این پیشنهاد! کلی رنگ و قلم مو خریدم و رفتم دیوارهای مهد را یک تنه مثل کسی که خیلی بلد است و اصلا کارش این بوده اتود زدم و نقاشی کردم و رنگ زدم و خلاصه با سی و دو هزار تومنی که حقوق گرفتم،( سال 81 ) کتاب های کنکور هنر را خریدم
خوب راستش هنوز هم برایم عجیب است که چرا به جای نقاشی گرافیک را انتخاب کردم. اما خوب می شد . . . من انگار از طفولیت غم نان داشته ام! برای رشته ای که انتخاب کردم هم فضای آینده ی شغلی مهم تر از خود چیزی بود که دلم می خواست و این جور شد که تا حدودی نزدیک شدم به جایی که دوست داشتم
این مشنگ بودن کافی برای اینکه ول کن غم فردا را و برو هر غلطی که می خواهی بکن را هیچ وقت نداشته ام! الان در این سن می دانم که اگر می رفتم سراغ نقاشی هم یک جوری میشد و بالاخره می توانستم راهم را پیدا کنم و از گرسنگی هم نمی مردم به یقین!
همین فازی که انگار مسئول کل ترکمون های دنیا تویی و باید یک طوری باشی و یک طوری حواست باشد که اگر هیچ بنی بشری هم حواسش نباشد تو آن موجود با ذکاوتی باشی که سوتی ندهی! (ها ها ها البته این حس درونیم بوده والا یکسره و بی وقفه و با شدت و حدت فراوان در حال گاف دادن در زندکی بوده و هستم تا کنون . . .)
بماند ...
اینک در آستانه ی سی و چهار سالگی و رسیدن به سنی که شاید نصف راه را رفته ای، هیچ کجای زندگی ام شبیه مادرم نیست! نه شوهری دارم که خرج زندگی ام را بدهد، نه بچه هایی که دورم ونگ بزنند و از صبح تا شب درگیر ناهار و شام و صبحانه و رخت عید و لباس چرک و دندان های شیری شان که می افتد باشم! نه مهمانی های فامیلی و نه حتا پدر و مادری که نگرانشان باشم و برایشان برنج ایرانی و روغن بگیرم و خیال کنم فرزند خلفشان هستم! مادرم به سن من که بود خیاطی می کرد و بچه شیر می داد و شوهر داری می کرد و اگر هر روز غذا می پخت حتما زن خوب و مورد ستایشی هم بود! با روسری هایی که هر سال برای مادر خودش و مادر شوهرش و یکی برای عمه و یکی برای خاله می خرید و روسری های خوبی هم می خرید و میشد زن خوب! اگر پیراهن زن همسایه و چادر گلناز خانم را بی نقص می دوخت می شد زن خوب ! و اگر این آخری، جای دختری که محاسبات مردش را به هم ریخت پسری می زایید که اسمش را هم انتخاب کرده بودند ، دختری که بی اسم بود و از بی اسمی خواهر بزرگترش اسمش را پروانه گذاشت تا وقتی بزرگ میشود سوارش بشود و پرواز کند، می زایید، میشد زن خوب! اگر تمکین می کرد و کمتر اعتراض می کرد زن خوبی بود! اگر زود عذر خواهی مردش را می پذیرفت و دعوا را کشش نمی داد زن خوبی بود! اگر پا به پای مردش بود، زن خوبی بود! اگر بچه ها را قانع بار می آورد زن خوبی بود! . . .
اینجا اما من با هیچ کدام از این معیارها و خط کش ها زن خوبی نمی شوم! نیستم!
اگر کیسه ی پلاستیک فریزر را که لایش نان جو و پنیر لاکتیکی لقمه کرده ام تا وقتی دارم زبان می خوانم ، صبحانه بخورم را دور نیندازم و فردا هم از همان استفاده کنم و اگر سه روز از همان کیسه استفاده کنم آن وقت احساس می کنم زن خوبی هستم. اگر هر روز صبح به جای ماندن در رختخواب، صبح زودتر بیدار بشوم و یم ساعتی را صرف ورزش کنم و بعدش دوش بگیرم و وقتی می خواهم صورتم را بشورم هم حتما از صابونی که دکتر برای پوستم که بینهایت چرب است تجویز کرده استفاده کنم و بعدش هم ضد آفتابی که خیلی گران تومنی است را برای خارج شدن از خانه بزنم حس می کنم خیلی زن خوبی هستم. اگر وقتی حقوق می گیرم، همان مبلغ ناچیز را به حساب فولان فامیل دوری که شوهرش مجنون و تریاکی است و دو تا بچه دارد بریزم حس می کنم زن خوبی هستم. اگر فولان برنامه و اپلیکیشن کاربردی که برای ورزش کردن یا زبان خواندن یا تنظیم پریود است را به کسی که به یک همچین چیزی نیاز دارد معرفی کنم حس می کنم زن خوبی هستم و حتا وقتی با بهار می روم پیش دوستش و با خودکار نقش دو تا پروانه که دارند پرواز می کنند را روی دستم با خودکار می کشم و همین نقش می شود تتوی روی دستم و هربار که میبینمش حس می کنم این کاری است که برای خودم کرده ام اگر چه کسی بگوید چقدر کار مسخره ای است یا زشت است و یا هر چیز دیگری از خودم خوشم می آید و حس می کنم زن خوبی هستم! وقتی فضای تاریک درون کسی را می بینم و وقتی یک گام به سمت نور می آید و یادش می آورم که چقدر روشن شده حس می کنم زن خوبی هستم! اگر بیشتر وقت بگذارم و زباله ها را تفکیک کنم! اگر بیشتر زبان بخوانم! بیشتر کتاب بخوانم! بیشتر غذایم را به اشتراک بگذارم! بیشتر کسی را شاد کنم و بیشتر از فضا های عصبی و تاریک فاصله بگیرم . . .
پست طولانی اش شد ، یک مانیفست زنانه . . .
خواستم بگویم ادم خوبی بودن لذت بخش تر است تا زن خوبی بودن
حالا سی و چهار، سی پنج! چهل! هر کجا و هر عددی که باشد
وقتی جام ها را بالا می برند و به سلامتی به هم می زنند، باید اتفاق دیگری هم بیفتد که تماس چشم (eye contant) است. ینی با تماس جام ها باید چشم ها هم در تماس با هم قرار بگیرند تا طلسم نوشیدن به سلامتی محقق شود.
می خواستم بگویم دوستی ها هم همین شکلی است. غیر از دستی که به مهربانی می فشاری و آغوشی که به گرمی دوستی را مهمانش می کنی باید تماس دلی هم اتفاق بیفتد! والا طلسم باطل است و کار نمی کند . . .