پاپیون  به معنی  پروانه

پاپیون به معنی پروانه

قبل تر اسم وبلاگم مارگزیده بود و قبل ترش فولان و بهمان و اینا . . . اره من همون پروانه هستم
پاپیون  به معنی  پروانه

پاپیون به معنی پروانه

قبل تر اسم وبلاگم مارگزیده بود و قبل ترش فولان و بهمان و اینا . . . اره من همون پروانه هستم

روزگار نوشت

زخم بستر از ترسناک ترین چیزهای دنیاست

دلیل ایجاد شدنش  فقدان هر گونه حرکت و کاهش جریان خون در شریان های عضو ثابت است. پوست ور می آید و زحم صورتی و پیش رونده ای ایجاد می شود که دیدنش دل و روده آدم را به هم می پیچاند

برای جلوگیری از وقوعش البته از تشک مواج  و حرکت دادن اعضای ثابت استفاده میشود اما بگیر نگیر است! یا زخم بستر میگیری و یا نه!

حالا یک زخم بزرگ زیر بدن بابا ایجاد شده که با چسب های مخصوص کمپرسش کرده اند . این چسب ها گویا دارای مواد غذایی هستند و با جذب این مواد توسط پوست مدت مصرفشان تمام می شود و ور می آیند. 

دکتر استفاده از پروتئین های مخصوص بدن سازی را توصیه کرده تا با شیر به مقدار کم مصرف شود جهت احیای شرایط فیزیکی از هم گسیخته ای که ضعف مثل چراغ تو چشم هایش روشن است و پر پر می زدند


دیروز از تره بار برایش خرید کردم.

باید سوپ پای مرع بپزم اما از پاهای مرغ می ترسم، مثل دست های یک نوزاد کوچولو می ماند . . . چهار تا انگشت سفید و کوچولو با ساق باریکی که در فاصله ی کوتاهی قلم شده و همان شکلی تو قابلمه می جوشد. همان شکلی بی روح و بی حال تو قابلمه افتاده و وقتی همش می زنی می آید بالا و باز می ترسم از شکلش

خوب البته هرچقدر پاهای مرغ ترسناک است سوپش غلیظ و مقوی است 

پاها را بعد از پختن از سوپ بیرون می کشم و  استخوان های بیشمارش را در می آورم و دوباره میگذارم نم نم بجوشد و بعدش هم با بقیه ی اجزا که هویج و سیب زمینی و پیاز و فلفل دلمه باشند میکس  می کنم

قدر مزه کردن می چشم، خواهر میگوید باید سیر هم داشته باشد اما چون سیر نداریم پودر سیر میزنم

آناناس ها هم که تکه شده می گذارم کمکی بجوشد، میوه ی خام نفاخ است و کمپوت بدون شکر به یقین مناسب تراست برای  احوالات بابا

ساعت را کوک کرده ام برای شش و چهل! هفت صبح بیمارستانم

یخچال بابا پر میشود 

خواهر دارد صبحانه اش را می دهد، با تخم بلدرچین برایش املت درست کرده

املت زیاد است همه با هم صبحانه می خوریم، با پنیر و خرما و نان سنگک

بلند میگویم خوبی بابا؟

چشم هایش را باز ر میکند و نگاهم میکند و میگوید مادرت کجاست؟

مادرم . . . مادرم رفته پیش خدا

سرش را می انداز پایین و سرتکان می دهد

بابا با حاج خانوم کار داری؟

حاج خانوم یار سختی ها نیست بابا! رفته خانه و میگوید حال ندارم بیایم بیمارستان! میگوید دیروز که آمده ام خسته ام.

حالا قرار گذاشته ایم برای از این به بعد هر شب یکی پیش بابا بماند

یک شب خواهر یک شب من یک شب برادرم و یک شب خواهن

اگر حاج خانوم  روزها کمی پیشش می ماند اوضاع بهتر می شد

دیروز خواهر از لبه ی تخت گرفته بودش و بعد چون دیر رسیده بود خودش را انداخته بود پایین و سرش خورده بود به لبه ی تخت

شکر خدا ضربه سختی نبود و چون خواهر همان موقع گرفته بودش فقط ناخن خودش برگشته بود 

بعدش هم بابا دراز کشیده بوده رو زمین و می گفته ولم کنید

میخواهم همین جا بخوابم

حاج خانوم را نمی شود محرم این چیزها کرد، سر ماجرای ایزی لایف یک طوری انگار از قصه ی بی آبرویی طرف پرده بر میدارد برای فک و فامیل هایش تعریف میکرد که دیگه پوشکش می کنند و . . .

هرچقدر هم برایش بگویی بیمارستان است و مریضی و برای هرکسی پیش می آید و فولان و بهمان باز هم گوشش بدهکار نیست

دو ساعت که بیاید و رو تخت همراه کنار بابا دراز هم بکشد باز می گوید حوصله ام سر رفته و می رود سی کار خودش

دیروز کش آمده بودم

رفته  در راه خانه از فرت غصه داشتم غمباد می گرفتم و نفسم بالا نمی آمد

یک گروه موسیقی تازه ای جسته ام که مناسب احوالات این روزهایم است، linkin park.  یک گروه راک آمریکایی هستند که بعد از برش نازکی که متالیکا زدم پیدایشان کردم. 

رپرشان که جیغ میزند و همه جانش را با صدایش می ریزد تو بلندگو و من آرام می گیرم. 

انگار وقتی گوش هایم پر می شود از صدا و سرم پر می شود از صدایشان  دیگر هیچ چیز دیگری باقی نمی ماند. یک طوری مثل دکمه ی پاوز می ماند

همه چیز در حال اجراست

این منم که استپ میکنم و می روم جایی که هیچ چیزی نیست و وقتی میرسم خانه و ترمز می گیرم و سوییچ را در قفل می چرخانم و ماشین و ضبط با هم خاموش می شوند بر می گردم سر جای خودم

بر میگردم و با دو هزار و شصت دغدغه ی ریز و درشت دست به یقه ام

دیروز کــــــــــــــش آمدم

حس می کردم الان است که فکم آنقدر کش بیاید که تا زمین برسد

این روزها و این هفته ها همه چیز دنیا خراب است

دیشب که باران بارید حالم خوب شد

مثل نعره های رپر گروه بود

دانه های تگرگ آسای باران که بر ایرانیت پاسیو می کوبید حالم را خوب می کرد

دیشب یکی دیگر از گوپی ها مرد

گوپی نری که با هیچ کدام از ماده ها جفت نشده بود و یکبند تنها بود، جایی خواندم گوپی ها مثل آدم ها موجودات اجتماعی ای هستند که تنهایی آزارشان میدهد . . .



انتقال به بخش

بابا آمده بخش

هوشیار است

چند تا زخم بستر پشت کمر و پهلویش سبز شده که به شده آزارش می دهد

اما همین که از آی سی یو مرخص شده یعنی خیلی اوضاع بهتر است

به خاطر این بیست و پنج شش روز اقامت اجباری دایره ی فعالیت و حرکاتش محدود شده و منتظریم با کمک فیزیوتراپی اوضاع بهتر بشود . . .

خودش البته کلافه و عصبی و معترض است و مدام از دنبال سیگار می گردد

مثل بچه ای می ماند که به دنیا آمده و حالا ماندن در تخت برایش عذاب آور است

از عصاره ی گوشت به سوپ رسیده و حالا کم کمک می تواند غیر از پوره چیز های دیگر را هم بخورد

خوب راستش حس میکنم همچنان اوضاع وخیم است منتها یک شکل دیگر

البته شرایط همچنان پایدار نیست و هی آن و آف می شود 

پست سرگیجه آوری است اما حال من هم همین طوری است! یک شکل گم و گور و خواب زده

دق که ندانی که چیست گرفتم . . .

بستری همچنان در آی سی یو

عفونت ریه

از کار افتادن یکی از ریه ها و کاهش حجم آن یکی

تغذیه ی گاواشی (غذا از راه لوله ی عبور داده شده از راه بینی وارد معده میشود)

تنفش آن تیوب (شرایطی که کل فرآیند تنفس از طریق دستگاه انجام می شود)

سطح پایین هوشیاری و مصرف داروهای خواب آور به خاطر اتصال به دستگاه

تب

اتصال مجدد سرم و مصرف آنتی بیوتیک

حال بابا از روزی که من گردن شکسته پست شکرانه را نوشتم رو به وخامت رفته و من می ترسم که بنویسم.. . 

مشت هایم را گره کرده ام و اینجا محکم ایستاده ام

هر روز دو نوبت برایش مایعی که عصاره سوپ است را می برم، تازه باشد بهتر است

و تو دلم امید دارم که خوب می شود

چون . . .

چون بذر ریحان سبز شده اند

چون بچه ماهی به دنیا آمده اند

چون نهال های ترد نعنا سبز شده اند


خوابم نمیبره

شادی را تا پیش از این،  این چنین در این حجم و وسعت و با.کیفیتی چنین محضوظ نچشیده بودم

ناگاه حجم ناهمواری که روی تخت افتاده بود و به اطراف عکس العملی نداشت، بدل شد به پدر

بدل شد به چشم هایی که میبیند و گوش هایی که می شنود

و حتا لب های که میتواند ببوسد

تمام تنم به لرزه میافتد از یادآوری اش

دیروز نهایت عکس العمل باز کردن چشم بود اما امروز خواهر میگفت جویده جویده سراغم را گرفته

یک حالی دارم... مثل کسی که معجزه ای را به چشم دیده باشد

مثل کسی که باز بستاند همه دارایی به تاراج رفته اش را از حرامیان

از امروز از ناشتایی درآمده و میتواند مایعات بخورد، برایش پوره سیب درست کرده ام با حریره ی سوپ و آب هویج

دلم میخواست مثل یک قالب یخ تکه ای از جانم را هم بیندازم داخل میکسر تا غذایش مقوی تر بشود...

خوابم نمیبرد

تا به حال این حجم شادی را در قلبم تجربه نکرده ام

نمیدانم چه شد

نمیدانم به استجابت دعای کدام قلبی ، شیشه ی عمر ش نشکاندی...را وقتی که روی سنگ افتاده بود

خوابم نمیبرد

از شعف و شور

و هنوز هم باورم نمیشود آنچه امروز دیده ام را و هی دوباره تکرارش میکنم تا دوباره غرقه اش بشوم

خدایا شکر

خدایا هزاران بار شکر

هزار بار شکر

پزشکانش قول داده اند تا چند روز دیگر از آی سی یو وارد بخش میشود

آن قلب های روان که آب رفته را به کاسه برگرداندند... خدا نصیبتان شود الهی...


چشماشو باز کرده . . .


حال بابا بهتر است 

هنوز ندیده امش اما خواهر میگوید بریده بریده کلمه هایی نامفهومی می گوید که لای یکی از آن ها اسم من هم بوده . . .

پروانه کجاست؟


پ.ن:

کامنتا رو بی پاسخ تایید می کنم و امیدوارم ناراحت نشید. همه کامنتا رو خوندم و چند بار خوندم و ار لطف و همراهی تون ممنون


یک پست پریشان . . .

پنج شنبه برگه ی رضایت نامه را آوردند... صفرا سنگ دارد و  عفونی شده و باید برداشته شود، کد آسب دیده و فتخ ناف که پانزده سال پیش جراحی شده بود دوباره باید ترمیم شود.

دکتر ت تشخیص جراحی داده و گفته به صلاح بیمار است جراحی شود و در صورتی که جراحی انجام نشود روند بهبود رو به افول می رود

تازه بعد از چند روز چشم باز کرده و چند ثانیه نگاهمان میکند

برگه رضایت برای هر جراحی ای امضا می شود اما وقتی تو صفحه درشت نوشته اند، احتمال فوت.... 

برگه امضا میشود

من، اولین نفر. . .خواهر و برادرم 

چند ساعتی زمان مانده تا دکتر ت برسد و جراحی شروع شود، همه این مدت را کنار تختش دستمال نمدار روی تنش می گذاریم تا تب کنترل شود

میآیم پاهایش را زیارت کنم، مانعم شدند که چیزی نیست و برمیگردد. انگار ترسشان می‌گرفت از زیارت پاها 

من اما کیسه همه چیز را به تنم مالیده ام، از وقتی در نهایت بلاهت وقتی میتوانستم از مادرم خداحافظی کنم، امید بافتم و خداحافظی نکردم، خوب میدانم همه فرصت ها غنیمت است و همه لحظه های این چنینی میتواند دیگر هیچ وقت پیش نیاید

حتا مجال خداحافظی

پدر در اتاق عمل که بود، یک سال انتظار کشیدیم. تا گفتند عمل خوبی بوده

دکتر ت  پزشک هازقی هم هست میگوید تا دو ساعت دیگر رنگ و رویش باز میشود و رنگ زرد از بین میرود

تکه های بزرگ سنگ صفرا را داده دستمان و ما یک طوری انگار سیم آخر کشف و خنثای بمب را پیدا کرده باشیم شادیم که عامل بیماری تشخیص داده شده و لابد بعدش همه چیز خوب میشود

بابا رفته ای سی یو ، ملاقات ممنوع

و ما میرویم خانه.بعد از جراحی و رسیدن به خانه فکر می کردم چهآر صبح باشد اما وقتی رسیدیم خانه تازه نیمه شب بود

همه میخوابند

خوشحال و امیدوار

ملاقات چند دقیقه ای آی سی یو، صبح فردا اما دوباره امید ها را ناامید میکند

به هوش آمده اما به هوش نیامده

مثل فرو رفتن در یک خواب عمیق میماند

درصد هوشیاری از دیروز تا حالا چند واحد کاهش پیدا کرده

دیگر به صدا عکس العمل نمیدهد

چشم هایش را هم باز نمیکند

فقط محرک درد دارد که وقتی دردش بیاید پایش عکس العمل میدهد

تا دیروز خواهر با اطمینان میگفت بهتر میشود. میگفت جراحی معجزه میکند

اما بعد از گذشت تقریبا چهل و هشت ساعت از جراحی حالا دیگر می ترسد که آن شکلی بگوید که نترس! خوب میشه... حالا با تبشیر و انذار لب بر می چیند و میگوید ایشالله که خوب میشه

امروز برایش آش نذری پختم، بر خلاف نظر حاج خانوم که می گفت همه چیزش خوب شده به نظرم بدک نبود

تا یک ساعت دیگر دوباره می روم پیشش

جلوی دلم یک دیوار کشیده ام که ترس نیاید. . . 

مغزم فلج میشود وقتی با سر می خورم تو دیوار

بالا سرش می ایستم و هی صدایش میکنم. بابا بابا بابا بیدار شو . . . بیدار شو . . . پرستار ها از آهن ساخته شده اند. این را وقتی هم اتاقی های بابا را میبینم می فهمم

تخت کناری مرد جوانی است که سرطان دارد، سطح هوشیاری اش 3 است، پرستارها می دانند کسی که 3 است رسما باز نمی گردد و میگویند فشار خون ندارد و اکسپار است

تخت روبرویی پیرمرد کشیده ای با استخوان بندی رشت است که بدون دستگاه نفس میکشد اما روزگارش هر آن طوری است که گمان میکنی الان نفس آخر را میکشد

تخت های زیاد دیگری هم هستند که بیمارانی با سر شانه های برهنه روی آنها به خواب رفته اند

امروز صبح که زنگ زدم پرستار گفت چشم هایش را باز کرده اما هنوز سطح هوشیاری اش همان قدر است

دیروز پرستارش گفت دکتر الف نتیجه ی اسکن مغزش را روی مونیتور دیده و گفته مشکلی نیست

و این یعنی امید

امروز روز پدر است، حاج خانوم میگوید بابا منتظر بوده برای روز پدر برایش پیراهن بخرم، هی برایم خاطرات جوانی شان را تعریف میکند

دیروز عصر که حاج خانوم را برده بودم پارک دم در کمی بنشیند لاله آمد، وقتی حرف می زد حس میکردم چقدر با این دنیا فاصله دارم

امروز هم وقتی آقای ق برای پیگیری طراحی کارشان تماس گرفت یک طوری جوابش را دادم که ترسید . چون پش شماره ای که تماس گرفته بود با پیش شماره بیمارستان یکی بود گوشی را که برداشتم گفتم بله؟ چی شده؟!

دیروز هم استکان لب پیشخوان را شکستم

راستش می ترسم

ترس ترس ترس

و نگران

حال این روزهای من


حالم بد است و نوشتن این پست حالم را بدتر که نکند بهتر نمی کند، مثل چنگ انداختن به هر چیزی که دم دستت بیاید شده ام.

پریشب ها پدرم با اورژانس و در شرایط ریکاوری از الموت به بیمارستان بوعلی قزوین منتقل شده

صبح با خواهر روانه قزوین می شوم  و همه اتوبان را با 140 تا میروم تا برسم به بیمارستان.فضا خاکستری و مریض است و از بس شلوغ است پذیرش نمی کنند

خواهر می آید تهران و با هماهنگی دوستانش و بدون گرفتن مجوز از رییس بخش برای گرفتن یک تخت با امکانات ccu  که میگوید بستری نمی کنم یک آمبولانس می فرستد قزوین.
تقریبا یک روز است که اینجاست و هنوز تنها کاری است که می کنند انتظار است تا دستگاه سونو برسد و عکس سیتی اسکنش را بگیرند و  . . . انگار اینجا زمان متوقف میشود و هیچ کس عجله ای برای کاری ندارد. سرانجام آمبولانس میرسد و پدر را که فرتوت و رنگ پریده است را می گذارند در آمبولانس و در زمانی بالغ بر یک ساعت می رسد تهران
خودش بازنشسته همان بیمارستان است و یکی از دخترانش در کادر پرستاری و دیگری در پذیرش همین بیمارستان مشغولند و قبلا هم بیمار قلب همین بیمارستان بوده
سرانجام با مساعدت بیماری پذیرش می شود
کلا من در  اصطلاحات پزشکی و عوالمش بیسوادم اما گویا در همه بیمارستان ها پذیرش بیماری که به دستگاه وصل است و سنش زیاد باشد سر باز می زنند 
پدر در سی سی یو بستری می شود
دندان های مصنوعی اش را در آورده اند و قیافه اش خیلی پیر از چیزی که هست شده، برای تنفش یک لوله در دهانش گذاشته اند. برای ساکشن ریه ها لوله ی دیگری و برای ریختن مایعات از راه بینی به معده لوله ی دیگری 
هوشیار نیست و آدم ها را تشخیص نمی دهد
رنگ و رویش زد شده و کیسه ی که به سوند وصل شده به شدن زرد و نارنجی شده
دیدنش در این اوضاع مثل سیخ می ماند که هی بیشتر فرو می رود تو دلم و چشانم را می سوزاند
دست هایش را بسته اند به میله های تخت تا با حرکت های غیر ارادای دستگاه های تنفسی را از خودش جدا نکند
همین که از آورده ایمش تهران و در یک بیمارستان موجه بستری شده دلمان کمی قرص شده که حداقل روال عادی اش را می گذراند
دیروز یکهو چشمانش را باز کرد
بعد از اینم چند روزی که هیچ هوشیاری ای نداشت این برایمان مثل معجزه بود
خواست حرف بزند و دهانش را تکان داد
اما لوله هایی که برای تنفش بود مانعش میشد، زود مایوس شد و سرش را برگرداند و چشم هایش را دوباره بست
حاج خانوم بالا سرش گریه میکند و سرخ و سیاه می شود و از دست سرنوشت و تقدیر نویس ناله میکند 
هر چقدر هم میگوییم گریه کردن بالا سرش ازارش می دهد گوشش بدهکار نیست
شبی که با آمبولانس از قزوین پدر را آوردیم تهران یکی از سخت ترین شب های عمرم بود، ساعت سه صبح بود و برادرم جلوتر می رفت و پشت سرش من بودم. حاج خانوم در صندلی کناری به خواب رفته بود. از صبح در بیمارستان بودم و حالا خیره شدن به یک نقطه و مسر یکنواخت مثل هیپنوتیزم مغزم را از کار انداخته. چشم هایم باز است اما میترسم و حس می کنم سرعت عکس العلم پایین آمده. چندبار محکم تو صورتم می زنم و شیشه را میدهم پایین 
دست آخر میرسم خانه
ساعت نزدیک پنج صبح است
تا هشت می خوابیم و میرویم بیمارستان
بابا همان شکلی است
دست هایش را که بسته اند یک طوری روی نرده هاست که انگار نرده ها را تویه دستش گرفته، یک طوری حالم را بهتر میکند همین هم
چشم هایش خون افتاده 
مشاور قلب می آید 
مشاور مغز و اعصاب، سیتی اسکن مغر انجام می شود
نتیجه هیچی
هنوز هیچی نمی دانیم
دکترهای بیمارستان قزوین گفتند آنزیم های کبدی به هم ریخته 
اینجا اما بعد از سونوگرافی شکم و مشاور داخلی گفتند احتمال سنگ صفرا بیشتر است
دیروز پزشکش می گفت اگر از پانزده باشد الان سطح هوشاری اش پنج و شش است
امروز اما به خواهن گفته سطح هوشیاری به نه و ده رسیده
میگویند باید جراحی شود و سنگ های صفراوی خارج شوند اما برای انجام جراحی باید هوشیارتر از اینها باشد
دیشب با حاج خانوم رفتیم پیش بابا و بعدش برای اینکه حاج خانوم چیزی بخورد رفتیم کبابی پایین خانه، خیلی خوشش آمده بود و من با یک ترس رعشه وار به زبانم آمد که یعنی می شود؟... می شود که با بابا سه تایی برویم کباب بخوریم؟
اتاقی که اینجا دارد در مقایسه با اورژانس قزوین مثل بهشت است، جلوی اتاق کوریدوری است که سرتاسرش پنجره است و هوای پاک محوطه ای که سرشار از گل و درخت است را وارد اتاق ها میکند
روی لبه ی سسنگی پایین پنجره می نشینم و گوشیم را در می آورم و هر کلمه ای که پزشکانش می گویند را سرچ می کنم
کاهش سطح هوشیاری
آنسفالیت کبد
آنسفالوپی
کبد
آنزیم های کبدی
سکته مغزی
صفرا
هپاتیت
های های 
دردت به جانم بابا
هی روزهای بچه گیم می آید تو نظرم، روزهایی که پدر قوی تریم مرد دنیا بود، کوه بود و از آهن ساخته شده بود و از همه ی آدم های دنیا قوی تر بود
به هیچ کجا و هیچ چیز دیگری فکر نمیکنم
فقط به همین الان فکر می کنم و فکر نبودنش مثل پرتگاه می ماند که گاهی پاهایم روش می سرد و تنم و می لرزاندم
یک حس بدی است 
سالگرد مادرم امسال روز مادر بود  و برای سالش پستی نوشتم که خیلی ها به هم ریختند
چرا این اتفاق حالا مقارن با روز پدر افتاده است؟
می ترسم
دلم می خواهد بروم قایم شوم ، بروم تو روزهایی که بابا محکم بود
حالم از این آدم بزرگ بازی ها به هم می خرود. از درک همه ی مشکلات دنیا و همه زشتی ها و نخواستنی ها، کاش میشد آنقدر پاهایت را بکوبی رو زمین تا بابا بیاید و بگوید بیا! هرچی میخوای بردار! بگوید  . . .
کاش دوباره صدایش را بشنومحاج خانوم گوشی بابا را انداخته گردنش و با همان با همه ما تماس می گیرد. عکسش می افتد رو گوشی که دارد زنگ میزند
ولی یک زمان کوچولو طول می شکد تا باید فهمید نه! این تماس از طرف او نیست! خوشحال نشو . . .
من به خدایی که در دل شماست ایمان دارم، هرچقدر دور، هرچقدر نزدیک
صدایش کنید بیاید بنشیند کنارتان، دستش را بگیرید و تو گوشش بگویید بابای پروانه را خوب کن
بگویید بیاید ...

هنوز هم تشخیص نهایی داده نشده. صفرا هم نیست... هماتوم واژه ی جدیدی است ک سرچ میکنم

به خود خدا!


1- پریشب به سبب پاره ای مسائل که در فرصت مقتضی شرحش را خواهم نوشت با کلیدی که کلید سازی از روی نسخه اصلی کلید خانه ساخته بود در را باز کردم. در واقع باز نکردم و قصد باز کردنش را داشتم، بار اولی بود که کلید را در دست می گرفتم و تا حالا استفاده اش نکرده بودم و چون قفل خانه از نسخه های خیلی ژانگولر بود بعید می دانستم در باز شود.

در نه تنها با کلید ساخته شده باز نشد که کلید در قفل گیر کرد و هر چه کردم کلید در نیامد که نیامد و یک لنگه پا نیم ساعت دم در مشغول کلنجار با کلید بودم. آخرش هم آقای همسایه را خبر کردم تا کلید را بیرون بکشد و ماجرا ختم شد.

شب بعد با علم به اینکه نسخه ی مشابه همین کلید که در دست من است در دستان خواهر به سهولت در را باز کرده ، در قفل چرخید و سه ثانیه ای در باز شد!


2- یکی از  دوستانم تعریف میکرد پدرش خواسته سوار اتوموبیلش شود و سوییچ را از جیب در آورده و به سهولت قفل ماشین را باز کرده و تا یک جایی هم رفته که فهمیده این اتوموبیل ماشین خودش نیست و پیاده میشود تا پلاک را بررسی کند و یقین حاصل میکند به سبب ظاهر بسیار شبیه دچار اشتباه شده. دوباره که می آید سوار ماشین بشود در باز نمی شود!


3- تا حالا بارها و بارها برایم اتفاق افتاده که خیلی کارها که به نظر همه نشدنی است و واژه ی غیرممکن را برایش استفاده میکنند را انجام داده ام.چون من از اول از نگاه نمی شود! نگاهش نکرده ام.



ایمان!!!

چیز بسیار عجیبی است این واژه! 

همان کلمه ای که همه جمله های قصار با این محتوا که سرنوشت ما را انتخاب هایمان مشخص می کند و نه اتفاقات و . . . و بسیاری جمله های مشابه دیگر 

ایمان به خدا

به زندگی

به بی تکرار بودنمان

امتحانش کنید


از اون ورشم صدق مکینه


دیدین بعضیا می نالن که وای وای چقدر تلفنم زنگ می خوره؟یا چقدر هی کار پیش میاد؟!

میدونید بدتر از اتفاقی که ازش ناله میکنن چیه؟

این که  زنگ نخوره.اینکه کسی کاری به کارشون نداشته باشه

رسما می میرن!



 یه نفر تنبل یادش می رفت این عکسارو تو وبلاگ هم بزاره!

+

و

+



یاداشتی برای توصیف یک حالت


بعضی روزها یگ چیزی درونم فرو می شکند، می ریزد

مثل یک سینی برنج می ماند که یهو هری میریزد پایین و دانه هایش پخش زمین می شوند

آن وقت هاست که دلم می خواهد یک گوشه ای کز کنم و زار بزنم. سینی برنج و یا چیزی که میشکند هیچ ربطی به هیچ چیزی ندارد، نه کارناوالی از ناکامی ها ردیف کرده ام و نه غصه خورده ام و نه به خودم خفت چیزی را داده ام. یک روز هایی انگار ابرهای دلت سیاه شده و هوس باران می کنند. آن وقت دلت میگیرد از همه دنیا

دلت یک متکای نرم و طبی (از این هایی که بر میگردند به حالت اولشان ، هر چقدر که فشارشان می دهی) بگیری تو بغلت و هیچ کاری نکنی، نگاه کنی به دیوار و دانه های اشک را که شور است را پاک کنی

غالب این روزها علت های ریز و درشتی هم برای این حال پیدا میکنم

مثلا اینکه افزایش حقوقم در حد دو زار و سه شایی است

یا اینکه چرا رئیسم به اندازه کافی رویم حساب نمی کند

یا اینکه چرا در خانه حفاظ امنیتی ندارد، بعد از آن ماجرا و هنرهای که از همسایه ی محترممان دیده ام با اولین تلنگری خیال میکنم الان باز قرار است جنگ بشود و ترسم میگیرد

و یا اینکه چرا هیچ کس تو زندگی ام نیست؟ چرا هیچ کس نیست که بتوانم دو خط دوستش داشته باشم؟

حتا شده که از سه چهار کیلو وزن اضافی بعد از عید شاکی بشوم 

می توانم برای گلدان بزرگ و کشیده ای که شبیه باکس سبزیجات است و بذر ریحان بنفش درونشان کاشته ام غصه بخورم که چرا نور کافی نداردند و چرا یک روز قیچی باغبانی را بر نمی دارم و همه برگ های اضافه ی ون بزرگ تو حیاط را نمی زنم تا راه برای نور باز بشود . . .

برای اینکه شلوار مشکی ندارم تا با کفش قرمز تازه ام بپوشم هم می توانم غصه بخورم

میتونم بنشینم تو توالت و به دیوار صورتی روبرو خیره بشوم و برای همه چیزهایی تا حالا از دست داده ام غمگیم بشوم و زار بزنم

یک طوری که انگار دلم نم برداشته و خیس است. دیوار سنگ و بتنی ای که با هزار زحمت چیده ام فروریخته و چیزکی نازک تر از شیشه و طلق دورم را گرفته و همان هم به تلنگری بند است.انگار باد می آید، سوز دارد

بادگیر سرومه ای را روی شانه هایم می کشم و دسته هایش را محکم دورم می کشم و باز دوباره باد می آید و هوا سرد است. هرچقدر بادگیر را تنگ تر می کنم گرمم نمی شود و اشکم می گیرد 

از سرما . . . از بادگیری که به اندازه کافی گرم نیست . . . از خودم که . . .

یک حالی که مثل طوفان می آید و می تواند همه چیز را ببرد زیر سوال! 

همه چیزهایی که تا دیروز سر جایشان بود



خانه ی رویایی من



عطر این خانه هم آدم را مست می کند . . .

وقتی چراغ ها خاموش است


نمیدانم چرا این شکلی ام

سال را با یک قولنج و گردن درد وحشتناک شروع کرده ام که هر روز صبح که از خواب بیدار میشوم انگار که از اول شروع شده باشد، شروع میکند به لنگ و لگد انداختن و دردش می شود مثل روز اول

گاهی قایم می شود و گاهی با تمام قوا می ریزد بیرون و امانم را می برد

یکبار هم اوژانسی رفتم دکتر که دو روز استعلاجی و مقادیر متنابهی متاکاربامول و چند تا قرص دیگر گرفتم که اگر خیال کرده اید مصرف متداوم و مرتبشان درد را ریشه کن کرد باید بگویم زهی خیال باطل!

حالا شده یک درد دو ماهه و نیمه که کم کمک دارم عادت میکنم در عضلات سرشانه و گردنم ضعف داشته باشم

نمی دانم به یمن حظور اوست یا فقط متاثر از آن باشد که این روز ها هچ دلم نمی خواهد کار کنم

دلم آن دفتر و این دفتر و فولان کار پروژه ای و  . ..  را نمی خواهد

دلم یک مزرعه میخواهد یا یک گل فروشی و یا حتا یک باغ گل که بشود تو مغازه هایش پلکید

دلم کار نمی خواهد، قانون نمی خواهد، باید و نباید نمی خواهد

دلم میخواهد کلاغ باشم

یا گربه، یا شاید رودخانه

بی قانون و بی مجالی برای دل بستن و بی ترس از رفتن

مثل گوپی ها که یک دقیقه بعد از تولدبچه هایشان یادشان نیست این موجوات ریز کنارشان بچه های خوشان هستند و همه را می خوردند

بی غم فردا

مثل درخت ها که زمستان می میرند و بهار دوباره به دنیا می آیند

آدم بودن درد دارد، مثل درد قولنجی که از پشت کمرت می گیرد و می آید بالا تا بیخ گردنت را بگیرد و جانت را بفشارد و اشکت را در آورد و نعره بر آوری که های! و نه بتوانی ساکتش کنی و نه بشود تحملش کرد

دیروز ها دعوای وحشتناکی در ساختمان اتفاق افتاد. خانم طبقه بالایی که همیشه صدای خنده هایش به گوشم می رسید و بارها نیمه شب از کرکر خنده هایش از خواب پریده بودم جیغ میزد. زن دیگری فریاد میزد کمک!! و صدای زد و خورد می آمد.

ماجرا از آن قرار بود که پسر همسایه که بیست ساله است در ترم های آخر دانشگاه با دختری دوست شده بود و خانواده اش برای اینکه طعم این روابط زیر دندانش نرود این رابطه را به ازدواج هدایت کردند و در کمتر از چند ماه پسرک همسایه شد یک مرد متاهل!

حالا نمی دانم چه طور دعوایشان شده بود که  دست و دماغ برادر دختر شکست و خون و خون ریزی شد و با دخالت پلیس 110 ماجرا قایله پیدا کرد

دلم برای خانم همسایه سوخت

گریه میکرد و اشک های درشتش تند و نتد می چکید

این روابط پیچیده ی انسانی است که کلافه ام می کند

چرا به اینجا رسید پس قصه؟

شکی ندارم که از اول درست شروع نشده بود اما همه ی آدم هایی که داشتند آن شکلی یقه می دراندند و هوارشان هوا بود مگر چیزی غیر از این می خواستند که همه چیز به خوبی و حوشی تمام بشود؟!

مثل معادلاتی که جماعت بلد نباشند x , y را سر جای درستش بگذارند و یکی معادله را بلد نیست و یکی وسطش خطا می کند و یکی راه را اشتباه می رود و  . . .

دست آخر میشود برهوتی که هیچ کس نمی خواست سر منزلش باشد

و برای رفع این سوء تفاهم ها باید حرف زد  ولی کسی حوصله حرف زدن ندارد

شاید اصلا همسایه طبقه بالایی کل فک و فامیل دختر را برای همین دعوت کرده بوده که حرف بزنند

بعد یکهو همه چیز شکل دیگری گرفته است 

روابط آدم ها و کلمه و حرف و ارتباط . . . 

همین قدر که نزدیک و ملموسند همان قدر هم می تواند تاریک و دور باشند

 



هجدهم فروردین هزار و سیصد و هشتاد و شش


بیمارستان ها یکسره تعطیلند،حالش خوش نیست،از فولان دکتر وقت می گیریم،تا بعد از عید نمی آید،رفته تعطیلات،رفته خارج تا بعد از عید،تا بعد از سیزده،بیمارستان های دولتی هستند و خودشان،تنش تب دار است . . .

می رود،و هیچ وقت بر نمیگردد


می ترسم که فردا شود

میترسم دوباره هجدهم فروردین بشود و هشت سال بشود... هشت سال خیلی روز است

خیلی سر روی شانه و خیلی نوازش و خیلی فرو کردن سر زیر بغل، خیلی بو کشیدن و خیلی تماشا کردن

میشود هزار تا گیس شانه کرد

هزار تا قرمه سبزی

میشود هزار تا تماس که چی لازم داری من دارم میام خونه؟

هشت سال خیلی راه است

از الان است تا هشت سال بعد

و تو هشت سال پیش در یک همچین روزی یکجایی ایستاده ای و باد موهای موج دارت را تاب میدهد و لب هایت می خندد و  دورها را تماشا میکنی

جایی که سایه های ماها روی دیوار می افتد

هنوز هم قصه ی دوتا برادری که رفتند دنبال گنج را می شنوم

و شعر راه و نیم راه و خاتونی که دوغ می داد و آخرش صلوات میدادی و شب بخیر می گفتی

میشود هزار تا شب . . .بی ستاره

میشود یک روخانه 

به ازای هر شب یک قطره اشک

آخر هفته روز مادر هم هست تازه

و تلوزیون ناجوانمردانه هی آدم هایی را نشان می دهد که مادرشان را می بوسند و مادرهایشان هم زیارتشان می کنند

این زیارت که می گویم دقیقا واژه ای است که میشود گفت وقتی پسرت را در آغوش گرفتی بعد از آن تصادف و هر جایش را که میتوانستی بوسیدی

راستی هشت سال چند تا بوسه می شود؟

چند تا  زیارت؟

چند تا گندم برشته و عدس؟

چند بار تا سر جاده ی دراز دراز تا می آیی و بخواهی تا همراهیت کنم؟ وقتی که می دانی دلم سنگین است و قلبم کدر است؟ می آیی تا در سکوت همراه هم باشیم و بگویی هیچ عیبی ندارد! می آیی تا بدانم که همراهمی! که مثل شیر بالا سرمانی،مثل کوه پشتمانی

هشت سال چند تا کوه می شود؟ چند تا کوه که آب شود ذره ذره و زرد شود و لاغر شود و پژمرده شود و نازک شود و شاخه ترد جانش ترک بردارد تا آب شود . . .

راستش را بخواهی من هنوز هم باور نمی کنم

باور نمی کنم که تو نباشی و نیستی!

تو هستی 

همان قدر که همه چیزهای دیگر هستند

و هویتت نه بالای آن سنگ سیاه معنی میگیرد

نه آن اسم تراشیده از سنگ و نه آن عکس با مقنعه که برای پاسپورت با هم گرفتیم

راستی می دانی هنوز هم پوشه های مدارک پاسپورت لای باقی ورق پاره ها تو کمد هست؟

یک کاغذ دیگر هم هست

کاغذی که خواهر وقتی دکترها داشتند با آدرنالین و نفس و سی پی آر تلاش می کردند تا برت گردادند نوشته

چیزی ننوشته در واقع

کاغذ از اشک چروک دارد

و دانه های ریز صلوات را شمرده

نمی دانم

اگر آن وقت من بودم و می دانستم . . . چه میکردم

شاید می آمدم و پاهایت را در آغوش می گرفتم و التماس می کردم که نرو

نرو

تنهایم نگذار

های های

تو همان بودی که سفرهای یک روزه ات را با اشک و لابه ی دم در مشایعت می کردم

مااا

هشت سال چند تا لابه میشود؟ چند تا زوزه؟ چند تا هق هق؟ چند تا خفخوان؟ چند تا یکی شدن اشک چشم با آب دماغ ؟چند تا چشم قرمز با دماغ باد کرده؟

مااا

تو هستی

خیلی شب ها می آیی و قبل از اینکه به خودم بیایم می روی

خیلی صبح ها هست که بیدار میشوم و فقط همین قدر یادم هست که روی ماهت را دیده ام

میدانی

تو که رفتی

ما تازه فهمیدیم چقدر زندگی الکی است

چقدر راحت می شود تمام شد

مرگ را اهلی کردی انگار

مثل حیوان دست آموز و اهلی که گه گاه می آید و خودش را نشان می دهد، گاهی با هم بازی می کنیم و گاهی غذا می خورد و گاهی می رود و دیر زمانی پیدایش نیست

میان قاصدک هایی که باد می آورد

هنوز زنده ای

میان خاطره ها 

میان ترانه های دلنشین گیسوانت در باد می رقصد

میان سنجاق های ریزی که گه گداری روی لباسم میزنم و روسری های نخی 

میان قلب من

در سینه ام

در خواب هایم

با منی

دلتنگم آن چونان که . . .

آن چونان . . .

. . .




پ.ن:

از همدلی تون ممنونم

خیلی زیاد. و عذر می خوام ، بابت نوشتن چیزی که اشکتونو جاری کرد.... 

دوستون دارم 

نقطه. سرخط


دو روز از تعطیلات را آمدم سرکار.اما امروز بعد از یک هفته بیشترک اولین روزی است که دوباره می آیم سرکار و در واقع حس روز اول بعد از تعطلات را امروز دارد

میزم را گردگیری کرده ام

گلدان ها را آب دادم

بوته های کوچک نیلوفر آبی را شستم و آب تنگ را عوض کردم

نشاهای پتوس را که حسابی ریشه کرده بودند را در گلدان کاشتم

نان های خشک داخل قفسه میز آتلیه و کمد را جمع کردم و گوشه ای گذاشتم

پنجره را باز کردم تا نور و هوای بهار بدود در ساختمان

لیوان بزرگی را پر از چای داغ کرده ام و نشسته ام اینجا وبلاگ می خوانم

خبرهای خوب و خبرهای بد! حال های خوب و بد

و چند خطی می نویسم

انگار که باید حاضری بزنم

پروانه ع!

حاضر!!!!!