ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
بعضی روزها یگ چیزی درونم فرو می شکند، می ریزد
مثل یک سینی برنج می ماند که یهو هری میریزد پایین و دانه هایش پخش زمین می شوند
آن وقت هاست که دلم می خواهد یک گوشه ای کز کنم و زار بزنم. سینی برنج و یا چیزی که میشکند هیچ ربطی به هیچ چیزی ندارد، نه کارناوالی از ناکامی ها ردیف کرده ام و نه غصه خورده ام و نه به خودم خفت چیزی را داده ام. یک روز هایی انگار ابرهای دلت سیاه شده و هوس باران می کنند. آن وقت دلت میگیرد از همه دنیا
دلت یک متکای نرم و طبی (از این هایی که بر میگردند به حالت اولشان ، هر چقدر که فشارشان می دهی) بگیری تو بغلت و هیچ کاری نکنی، نگاه کنی به دیوار و دانه های اشک را که شور است را پاک کنی
غالب این روزها علت های ریز و درشتی هم برای این حال پیدا میکنم
مثلا اینکه افزایش حقوقم در حد دو زار و سه شایی است
یا اینکه چرا رئیسم به اندازه کافی رویم حساب نمی کند
یا اینکه چرا در خانه حفاظ امنیتی ندارد، بعد از آن ماجرا و هنرهای که از همسایه ی محترممان دیده ام با اولین تلنگری خیال میکنم الان باز قرار است جنگ بشود و ترسم میگیرد
و یا اینکه چرا هیچ کس تو زندگی ام نیست؟ چرا هیچ کس نیست که بتوانم دو خط دوستش داشته باشم؟
حتا شده که از سه چهار کیلو وزن اضافی بعد از عید شاکی بشوم
می توانم برای گلدان بزرگ و کشیده ای که شبیه باکس سبزیجات است و بذر ریحان بنفش درونشان کاشته ام غصه بخورم که چرا نور کافی نداردند و چرا یک روز قیچی باغبانی را بر نمی دارم و همه برگ های اضافه ی ون بزرگ تو حیاط را نمی زنم تا راه برای نور باز بشود . . .
برای اینکه شلوار مشکی ندارم تا با کفش قرمز تازه ام بپوشم هم می توانم غصه بخورم
میتونم بنشینم تو توالت و به دیوار صورتی روبرو خیره بشوم و برای همه چیزهایی تا حالا از دست داده ام غمگیم بشوم و زار بزنم
یک طوری که انگار دلم نم برداشته و خیس است. دیوار سنگ و بتنی ای که با هزار زحمت چیده ام فروریخته و چیزکی نازک تر از شیشه و طلق دورم را گرفته و همان هم به تلنگری بند است.انگار باد می آید، سوز دارد
بادگیر سرومه ای را روی شانه هایم می کشم و دسته هایش را محکم دورم می کشم و باز دوباره باد می آید و هوا سرد است. هرچقدر بادگیر را تنگ تر می کنم گرمم نمی شود و اشکم می گیرد
از سرما . . . از بادگیری که به اندازه کافی گرم نیست . . . از خودم که . . .
یک حالی که مثل طوفان می آید و می تواند همه چیز را ببرد زیر سوال!
همه چیزهایی که تا دیروز سر جایشان بود
آخ آخ چه حال گندیه . چقدر خوب می فهممت . انگار اون چیزی رو گفتی که می خواستم بگم و بلد نبودم .
های های
حالت خوش شه الهی
کاملا حالت را درک می کنم.تو به من بگو چکار کنم.
ای جان
من مست و تو دیوانه
ما را که برد خانه؟
پری جانم
آخ!!! چرا اینقدر واقعیو زیر پوستی می نویسی!!! همه این حس ها آشناست برای خیلیامون!! غصه نخور که این نیز بگذرد
پایدار باشی شیما جانم
سلام
همه گاهی اینطوری میشن.من فکر میکنم این طور موقع ها به داشته هات فکر کن و در نظر داشته باش که خیلی ها افسوس چیزهایی رو که داری میخورن. فکر کردن به نداشته ها هر شخصی رو افسرده میکنه.میگن وقتی آدم اینطوری میشه به زیارت اهل قبور که بره دلش وا میشه.من امتحان نکردم و از قبرستون هم خوشم نمیاد ولی آرامشی رو که به آدمها میده زیاد شنیدم.
زیارت اهل قبور همیشه دل منو خوب میکنه . . .
ممنون
سلام پروانه جان خوبی. هنوز هم دارم پست هات رو دنبال میکنم. یه چیزایی دستم آمده. اما چون نامرتب و یکی درمیان پستها را خوندم یادم رفته کجا کامنت گذاشتم که برم جوابم رو بخونم متاسفانه.
توصیف ت حتی از ناراحتی هات قشنگه و دل آدم رو آزرده نمیکنه برعکس قلم من که خیلی تلخه.
ممنون عزیزم
منم یادمه که کامنتاتو جواب دادم
اما دقیق یادمم نیست مال کدوم پست بود
http://takhfifan.com/jobs
مرسی سلی جان

یادم هست مدت ها فبل هم همچین حالی داشتی.یک چیز هایی درباره ی عنکبوتی که تار میتند وگربه و درد زایمان و اینا... البته متن کاملش توی دفترچه ی طبقه ی اول کشو هست.اما چیزی که من میخوام بگم این نیست.یادت هست با جوش هات دوست شده بودی و زود خوب شدن...چرا با ابن حالت هم دوست نمیشی؟ گاهی این حس سوار گردباد بودن و تنهایی معلق بودن هم میتواند قشنگ باشه... این جوری زودتر از دفه ی قبل از شرش راحت میشی...
عزیزم


پیشنهادت عالیه
هوا بس ناجوانمردانه سرد است …
من وپسرم بیاییم بغلت کنیم یا خودت میای تو بغل ما که کونوسچه برات ماچ بفرسته ؟!