ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
بیا
بیا برایت یک گوشه ای را پیدا کنم و دستت را بگیرم ببرم زیر سایه بانش جایی که قطره های درشت باران خیس مان نکند. جایی که یک سمتش مثل غار ، دراز و طولانی و بی انتها باشد و این سرش خیابان و بخار از لیوان های بزگ چای بلند باشد
برویم دو تایی یک کنجی و آب دماغمان را بالا بکشیم و نم نم و ریز ریز اشک بریزیم و برای همه روزهای سخت و آسانمان لابه کنیم. بی ترس اینکه کسی قضاوتمان کند به خوب بودن یا بی تاب بودن یا غرغرو بودن و یا حتا املای درست کلمه هایی که حین گریه نوشته ایم را بگیرد. بی ترس از اینکه صدای هق هقمان بالا بگیرد و آدم هایی که نباید آن را بشنوند و یا آدم های که باید بشنوند نگران بشوند که خبری شده است.
برویم و من قلب تو را که مثل یک بالشتک کوچک پنبه ای است، از جایش بردارم و با گیره های کوچولوی چوبی که برای تزیین دسته گل روی کارت می زنند، روی بند رخت ساده و موقری که هیچ لباس دیگری و هیچ قلب بالشتکی دیگری رویش آویزان نشده را بیاویزم تا بماند و زیرش با چوب های نازک و باریکی که جا به جا پیدا می شود آتش کوچکی درست کنم تا نمش برود و خشک بشود و کم کمک گرم بشود ، لک و پیس های چرک آلود و نمناکش خشک بشود و گرما در رگ و پی اش مثل خونی که آدم را زنده می کند بپیچد و همه جایش را احاطه کند و مثل جوانه ی لوبیا در خاک زندگی و شوق را جوانه بدهد در جانش
برویم در عمق تارکی و در عمق زمین. جایی که آدم ها نباشند و نیایند و هیچ اثری ازشان نباشد. آدم ها همان موجودات نادری هستند که گاه و بیگاه دلم برایشان تنگ میشود و گاهی حوس می کنم می خواهم بروم تو خیابان ها و فروشنده های لبو و باقالی و آش رشته را محکم بغل کنم و بگویم های آدم ها، های های
شما کجا بودید
چه با مزه اید
چقدر خوب است که هستید
بعد لوپ بچه ها را بکشم ، دست دختر بچه ها را فشار بدهم، پشت گردن های سه تیغ را نیشکون بگیرم و چونه ی آدم هایی که دارند تنها راه می روند را بگیرم و بچلانم و بگویم ووووی! امان از شماها. امان از ماهی فروش تویه تره بار که بوی زخم می دهد ، از پسر اسفناج فروش که می خندد و زن پیری که دانه های سیب زمینی و پیاز را یواشکی تو سبد پرت میکند تا جنسی که فکر می کند درجه ی دوم است را نخرد
برویم رو دیوار های نمناک غارمان نقاشی بکشیم و جا به جا گل بکشیم. جا به جا صورتک های خندان و مهربان و گرم بکشیم
اینجا هوا گرفته است.
انگار کن که ابرهای سرد پاییزی نفس را تنگ کرده اند و تا آنجا که راه را بر هم ببندند و خاکستری تنهایشان به سیاه می زند و مهیب به نظر می رسند از جایی که می شود نگاهشان کرد. شاید باران ببارد و آنها هم مثل تو بغضشان بترکد و آنقدر گریه کنند تا دنیا را آب ببرد.
آنقدر گریه کنند و باران ببارد تا همه ماشین های تو خیابان شسته بشوند و برق بزنند. آنقدر که همه جوب های پر گل و لای کوچه پاک و پاکیزه بشوند و همه دانه هایی که منتظر بودند یک روزی یک جایی شاید بتوانند جوانه کنند بی مهابا و بی مجال اندیشیدن جوانه بزنند و بترکانند پوسته ی تاریکی را نمی گذاشت پاهایشان را دراز کنند
باران که می بارد شیشه ها و آدم ها و لبو فروش ها و ماهی های توی دریاچه می خندند و منتظر روزهای سفید تر و بهتر می شوند
انگار که همه آرزوهایی که جرعت نمی کنی حتا ته ته دلت بنویسی شان ممکن است از راه برسند. ممکن است یکی راه حرف زدن را نشانت بدهد و گوش کند به بی شمار ناهمواری و نا هم زبانی را
ممکن است پشت آن ابرهای تیره که سخت مشغول باریدن است روز های گرم و روشنی پنهان شده باشند که فقط منتظرند ابرهای تیره بروند تا قدم قدم پاهایشان را بگذارند روی آن پله های سفید تا خیلی بالاها رفته و کم کمکم بیایند و برسند تا تو . . .
شاید زندگی مثل رنگ های شفاف از نوک انگشتان یک سبز انگشتی دیگر بتراود و نشت کند تا نزدیکی ها ما
یک روز که روی جزیره ات بیدار می شوی و می بینی آفتاب نوک دماغت را قلقلک می دهد
و یک پروانه پشت پرده های سفید پنجره بال بال می زند
و یک قاصدک تازه از راه رسیده است
امیدوارم بعد از بارون یه رنگین کمون قشنگ از آسمون بیاد توی زندگیت .
کوچکترین خادم امام حسین علیه السلام که به زائرین پاستیل میده با دست خودش:
http://s6.picofile.com/file/8226430450/photo_2015_12_04_11_52_15.jpg
سلام
کانال تلگرام خودمو هم افتتاح کردم. ممنون میشم سر بزنین:
https://telegram.me/bazarjavaher
موفق باشید