ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
از یک دو روز پیش زمزه ی جمع شدن دوستان همکار و بنیان گذاری صندوق کوچولویی برای قرض الحسنه زمزمه میشد تا اینکه یکهو همه ی اعضا جد کردند و دیدم که اسم ها توی کاغذ نوشته شده و کم مانده قرعه کشی شروع بشود
من که با هزار اکراه قبول کرده بودم در این صندوق شرکت کنم و هنوز هم مردد بودم که این ماه که اصلا پول ندارم و فولان و بهمان و . . .
در این اثنا بهار از میان کاغذهای تاخورده ی سفید یکی را بیرون کشید و من آنقدر هول و هراس داشتم که تو هوا کاغذ را از دست هایش قاپیدم و با عجله شروع کردم به باز کردنش و با اضراب عدد رویش را با لکنت خواندم
هــــ ه هـــــــــــــــفت هفت
روی کاغذ دیگری مقابل هر اسمی عددی نوشته شده بود و یکی خواند... عدد هفـــــــــــــــــــــــــت: پروانه . . .
و پوف!!!
من همچون موشک های سریع السیر تا خود خود عرش را در کمتر از ثانیه ای پیمودم و رفتم و شخص خدا را در آغوش فشردم و برگشتم سر جایم نشستم
کمتر از بیست و چهار ساعت یک میلیون تومنی که به ازای ده نفر شرکت کننده و از قضای نفری صد هزار تومن به حسابم واریز شد و با عدم پرداخت یک دو تا از قسط ها و جفت و جور کردن مبلغ مناسب دست افشان و پای کوبان روانه بازار و راسته ی طلا فروشان شدم
و در یک پروسه ی خرید یک فقره زنجیر ورساچه ی سفید به مبلغ تقریبی یک میلیون و خورده ای خرداری نموده و خوش خوشان از همان وقت تا حالا انداخته ام گردنم و هی هی تو آیینه تماشایش میکنم و ذوق میکنم
تازه دیروز که یکی از دوستان در چهره ام دقیق شد که چه تغییری کردی!؟ دنبال دلیل می گشت بلادرنگ گفتم آها! زنجیر خریدم!
شاید خنده دار باشد اما داشتن این زنجیر برایم به آرزویی بدل شده بود که تصمیم گرفته بودم به خودم هدیه اش بدهم برای سی ساله شدن
و سالها بود که چشمم دنبالش بود
از همان وقتی که برای هدر ندادن تتمه ی پس انداز نیت کردم چیزکی بخم و زنجیر را خریدم و در از مغازه که بیرون رفتم فکر اینکه لابد باید زنجیر را برای پول پیش خانه بفروشم و خرید سکه چقدر منطقی تر است و رفتم زنجیر بیچاره را پس دادم و جایش سکه ای را خریدم که هنوز هم جای داغش مانده روی دلم از بس افت قیمت کرد! و من نه تنها ضرر کردم و سکه را با قیمت کادب خریدم بلکه چیزی که دلم خواسته بود را هم از دست داده بودم
تازه خیلی راسخ اعتقاد داشتم که گوش نیست که بی گوشواره نمی شود و این گردن است که بی زنجیر نمی شود و دور گردن هر کسی بی اختیار دنبال زنجیری اعم از ریز و درش میگشتم و به نظرم بسیار زیبا می نمود!
آنقدری که نداشتنش مثل ظلم می مانست
زنجیری که در یکی از فانتزی های ذهنم زمانی می توانست مثل حلقه باشد برای گره خوردن و همیشه یاد کسی را برایت زنده کند،می توانست مال کسی باشد، عشقی باشد، حرفی داشته باشد، همراهت باشد . . .
والا خود زنجیر به خودی خود نمی توانست اینقدرارزشمند و خواستنی باشد، مثل روایتی با یک تصویر بود، مثل جلد کتابی که خیلی داستان ها دارد اما فقط همین یک تصویر پیش رویت تجسم یافته و باقیس را خودت می دانی
حالا من زنجیر ورساچه ی ارزشمندی دارم
که قد چند سال خواستن می ارزد
قد جور شدن جادویی یک وام
قد سی سالگی
و قد خدایی که حواسش به دلم هست
پ.ن: عکس تزیینیه! زنجیر من خوشگل تره :)