پاپیون  به معنی  پروانه

پاپیون به معنی پروانه

قبل تر اسم وبلاگم مارگزیده بود و قبل ترش فولان و بهمان و اینا . . . اره من همون پروانه هستم
پاپیون  به معنی  پروانه

پاپیون به معنی پروانه

قبل تر اسم وبلاگم مارگزیده بود و قبل ترش فولان و بهمان و اینا . . . اره من همون پروانه هستم

قیصر مـُـرد

نخیر،  اولین قیصری که من در زندگیم شناختم قیصر کیمیایی و بهروز وثوق نبود، اولین قیصر را در دید و بازدید های نوروز از دهان پدر و مادرم شنیدم که برویم خانه ی قیصر عید دیدنی کنیم و در همان تفکر کودکی من اسم عجیبی آمده بود که به گمانم باید صاحبش آدم خاصی می بود که شکل و قیافه اش فرق می داشت، خیال می کردم باید کلاه شاپوی مشکی سرش بگذارد و سیبیلش از بنا گوش در رفته باشد اما بنده خدا یک سیبیل جمع و جور دقیقا با مختصات بابا که تا ماست خور پایین می آمد و زیاد هم پت و پهن نبود داشت و عجیب ترین خصیصه اش شاید در جمع نبودن و ماندن در کنج خلوتی بود که برای خود به تنهایی گزیده بود. این تنها خصوصیت متفاوتی بود که توانسته بودم برای کشف کنم و بر عکس پدر من که همیشه وسط همه چیز بود و غیر از زمان خوابیدن تنها نبود، تفاوت فاحشی محسوب می شد.

خلاصه در تفکر آن سالها به این نتیجه رسیدم که قیصر ابدا آدم متفاوتی نیست و خیلی هم عادی است، تازه بعدش هم فهمیدم که قیصر اسم اصلی او نیست و این یک لقب است که دوست و رفیق هایش بهش داده اند و اسم واقعی اش یک اسم خیلی معمولی است و تازه کشف کردم که قیصر همان بابای دوست عزیزم محیا است که گمانم از وقتی شروع  کرده بودیم به راه رفتن و بازی کردن از خاکی کوچه ها همبازی های هم بوده ایم و به نظر می آمد که او باید یک بابای مهربان و عادی داشته باشد که مثل همه ی بابا های آن موقع که نان خریدن سر صبح و خانه آمدن با کیسه های بزرگ میوه روتین زندگی شان باشد.

تقریبا دو دهه از عمرم گذشت تا فهمیدم قیصر یک شخصیت سینمایی بسیار محبوب در بین همسالان والدینم و البته متعاقبا همسالان خودم هم بوده است که همه عاشقش بوده اند و به قولی تمام حرکات و سکناتش وایرال شده بوده و سکانس به سکانس فیلم هم میم بوده (درست نمی دانم عبارت میم را درست استفاده کرده ام یا نه اما به قول تینیج های امروزی وقتی یک قطعه از یک فیلم یا ویدو وایرال می شود و دست به دست می شود عبارت میم در مورد آن صادق است). فهمیدم قیصر نماد بزرگی از انرژی و نیروی مردانه و غیرت و مرام معرفت و فیلم فارسی و خیلی چیزهای دیگر است در چشم عامه ی مردم ارزشمند و محبوب می آمد.

خلاصه همان موقع که فهمیدم حرمت و قیصر و بهروز وثوق یک ارتباطی با هم دارند پرسیدم بابا راستی چرا اسم بابای محیا را گذاشته اید قیصر؟ و بابا برایم خیلی طولانی و مفصل توضیح داد که این آقایی که الان می بینی خیلی آرام و سر به زیر می رود و می آید و حسابی ایالوار است و فولان، یک وقتی جوانک مغرور و صاحب نامی بود که پاشنه هایش را می خواباناند و یه کتی راه می رفت و کت و شلوار فولان گران تومنی می پوشید و برای خودش برو بیایی داشت و جوان های دیگر این لقب را که نشانه ی تفاوت  او بود به وی داده بودند.

تعریف کرد که زیر بار زن گرفتن هم نمی رفت و خانواده اش برایش بزرگتری کرده اند و رفته اند برایش زن گرفته اند، زن قیصر یک موجود به تمام معنی رام و اهلی بود. آنقدر ناز و گوگولی و شکستنی و لطیف و مهربان که توانسته بود بالاخره با چنین مردی کنار بیاید و البته که این کنار آمدن هم بسیار سخت بوده است. در ذهن آن موقعم هم خیال کرده بودم که در مقایسه با شخصیت اصلی ، قیصر باید با یک رقاصه ی کاباره ای چیزی ازدواج می کرد تا در گیر و دار جمع و جور کردن زندگی اش و آب توبه ریختن رو همسر رقاصه اش به طعم شیرین خوشبختی می رسید.

قیصر دوست بابا بود و تازه شغل دایمی که منبع اصلی گذران زندگی ما بود هم از دوستی با همین قیصر آمده بود و بابا می گفت که کسی که ما را (خودش و برادرش) را سرکار برد همین آقا بود.

آن موقع ها که بابا تعریف می کرد، قیصر سر پر سودا و دماغ پر بادی داشت، با شاه فالوده نمی خورد و خیلی ها را تحویل نمی گرفت و برای خودش کیا بیایی داشت که بیا و ببین.

بابا و قیصر عقبه ی تاریخی دیگری هم داشتند، اگر چه بابا ده سال از او بزگتر بود اما در دوران هایی فراوانی از زندگی اش هم دوره ی هم بودند و غیر از رسم دید و بازدید که اول باید کوچکتر می آمد تا بعد بزرگتر عید دیدنی را پس دهد، نمی دانستم که بابا از قیصر مسن تر بود و تا همین چند وقت پیش ها که نشستسم و با محیا حساب کردیم نمی دانستم که بابا ده دوازده سال از قیصر بزرگتر بوده است و آن وقت شصتم خبر دار شد که ها! فکر کن کسی که ده دوزاده سال کوچکتر تو را ببرد سر کار، قطعا باید برش فراوانی داشته باشد که از هیچ کس بر نمی آمد جز خود بهروز وثوق بزرگ در نقش قیصر.

از پیشینیه ی تاریخی بابا و رفیق شفیقش می گفتم که از کجاهایی تاریخ با هم همسایه و همشهری و هم ولایتی بودند و رخت هایشان زیر یک آفتاب خشک می شد و سالها بعد که بابا ترک ولایت کرده بود و جوانکی صاحب آرزو روانه ی تهران پر زرق و برق شده بود و آمده بود برای خودش سهمی از زندگی را بسازد که ، ساخته بود و بعد تر با قیصر رفته بود کارمند شده بود و تمام عمرشان را صرف همین کار کردند و از قبل همین شغل در زندگی هایشان همه کار هم کردند.

آنها کارمند بیمارستان قلب شدند، قیصر در بخش مراقبت و پرستاری و بهیاری بود و بابا در بخش انتظامات، هر دو در همان بیمارستان خیلی بزرگ که چندین هزار نفر در آن مشغول به کار بودند، کار کردند و ریش سفید کردند و بازنشسته شدند و بعد از بازنشتگی برگشتند ولایت تا دوباره در یک خانه ی قدیمی و بین درختان تبریزی و گیلاس و گردو زندگی کنند. هر دو تقریبا یک دهه پس از بازنشستگی و اقامت در ولایت آنقدر پیرمرد شدند که عصا دست می گرفتند و هر دو پس از طی یک دوره ی بیماری رفتند.

حتا هر دو دقیقا وقتی بچه ها پیش شان نبودند، زندگی را ترک کرده بودند.

روز آخری که بابا رفت را به خوبی به یاد دارم که برادر و خواهرانم خداحافظی کردند و  رفتند و قرار شد که شب من همراه باشم اما وقتی رفته بودم عکس سونوگرافی را تحویل فولان بخش بدهم  و بابا چند دقیقه ای تنها بود  . . .  رفت، وقتی برگشتم دیدم کادر پزشکی ریخته اند روی سرش و دارند سینه اش را ماساژ می دهند و بابا برنگشت، هر کاری کردند او برنگشت و تمام شد.

زندگی ای که هیچ کم نداشت را به پایان رساند و انگار که از ماراتن طولانی حیات گذر کرده باشد و به منزل گاهی رسیده بود که فرق داشت، level up  شده بود انگار و رفته بود مرحله ی بعدی.

هر وقت به زندگی بابا فکر می کنم می گویم باید این شکلی زندگی کرد، بابا سه بار ازدواج کرد، در واقع چهار بار اما با یک نفر دو باز ازدواج کرد، یک بار بعد از یک قتل ناموسی اقدام به خودکشی کرد اما با خاکستر آتش و بی دارو و درمان زنده ماند، پس از ده ها سال تلاش و ناکامی برای بچه دار شدن چهار بار پدر شدن را تجربه کرد، در تهران زمین خرید و خانه ای ساخت که هنوز هم دایر است، خانه ی رویا هایش را در سرزمین مادری اش ساخت، باغی که همیشه می گفت عشقش بوده را آباد کرد و نامش در یک کتاب با عنوان بومی صخره نورد آمده که همگان را به شگفتی وا می داشته و  . . . 

بابا پس از اینکه مادرم رفت دوباره با همسر سابق ش ازدواج کرد و ده سال پس از آن ما را ترک کرد و وقتی تن خسته و بی جانش را در خاک گور گذاشتیم، بی واسطه نگاه مردی را در خاک می دیدم که زندگی را چلانده بود و از ورق به ورقه اش کام جسته بود.مردی را می دیدم که انگار در کالبد جیرجیرکی بوده است که پوست انداخته است و حالا جز این پوسته ی بی ارزش چیز دیگری را در خاک ، جا نمی گذارد.

هنوز هم وقتی به زندگی بابا فکر می کنم، چیز های جدیدی کشف می کنم که متوجه می شوم چقدر بابا قشنگ بوده است.

دیروز اما خبر درگذشت قیصر را شنیدم. وقتی داشتم با ویرایش و ادیت تصاویری که برایم ارسال شده بود آگهی ترحیم را طراحی می کردم پسرکم آمد کنارم نشست و با انگشت به عکس قیصر اشاره کرد و ناگهان گفت بابا عنادی.

بابا عنادی تو هستی بابا . . . 

دیدم با مرگ قیصر انگار دوباره قسمتی از تو در خاک رفته است، قسمتی که دوستی، دوستش را از دست می دهد.

زندگی همین شکلی تمام خواهد شد.

همین شکلی که آن مرد پر هیاهو که پاشنه های کفش هایش را می خواباند و با غرور روی زمین راه می رفت، عیالوار شد و بچه ها از سر و کولش بالا رفتند و همه چیزش شد زندگی عادی ای که به اندازه باشد و مریضی و درد و مسکن و دارو و یک روز روی یک تخت آی سی یو، وقتی بچگانت کنارت نیستند پر بزنی و بپری و بروی در باغ دیگری بنشینی . . .

و قیصر این چنین مـُـرد.