پاپیون  به معنی  پروانه

پاپیون به معنی پروانه

پاپیون به فرانسه (le papillon)، به معنی پروانه است و فرانسه مهد هنر و اندیشه و من عاشق این هر دو هستم!
پاپیون  به معنی  پروانه

پاپیون به معنی پروانه

پاپیون به فرانسه (le papillon)، به معنی پروانه است و فرانسه مهد هنر و اندیشه و من عاشق این هر دو هستم!

با توام ایرانه خانم زیبا


دق که ندانی که چیست گرفتم 

دق که ندانی 

تو خانم زیبا

دق که ندانی که چیست گرفتم دق که ندانی تو خانم زیبا

حال تمامَم از آن تو بادا

 گر چه ندارم خانه در این جا 

خانه در آن جا

سَر که ندارم که طشت بیاری 

که سر دَهَمَت سر

با توام ایرانه خانم زیبا!

با توام ایرانه خانم زیبا!


شانه کنی یا نکنی آن همه مو را    

فرق سرت باز منم باز کنی یا نکنی باز

کاکل از آن سوی قاره‌ها بپرانی یا نپرانی

بی‌تو گدایم  

بی‌تو گدایم ببین گدای کوچه‌ی دنیا 

با توام ایرانه خانم زیبا!

با توام ایرانه خانم زیبا!



شعر رضا براهنی با صدای محسن نامجو

دختری با هزار اسم


از دغدغه هایم یکی انتخاب اسم دخترکی است . . .

وقتی که نه شوهری به کار است و نه دختری و نه حتا رابطه ی جدی ای که مرا به فکرهای این چنینی وارد اما این تصورات برایم مثل زنگ تفریح می ماند و خیلی وقت ها گم شدن در این حواشی سرخوش و شادم میکند

دیروزها داشتم فکر میکردم این سیر تغییرات را با کلی اسم خوشگل سپری کرده ام و خنده ام می گیرد، دختری که نیست اما این همه اسم دارد

پیش تر ها اسمش را نیکو گذاشتم

نیکوی شیرین و خوب خو

بعدش پرنیان شد

پرنیان تافته ی ابریشمین و بهشتی

بعد غزل شد

سروده ی عشق و التهاب

بعدتر گلبهار

که هم نام مادربزرگ پدری باشد

بعدش گلنار شد

دختری سرشار از عشق و انار

بعدش شد مهتاب

اسمی که در خواب دیده بودم خواهر کوچکم می شود

بعدترش شد گلپر

با بوی گلپر و طراوت بهار

بعدتر شد بهار

با بهترین خاطره ای که کسی می تواند از این اسم داشته باشد

همه ی این اسم ها و چندتایی دیرگرترشان آنهایی هستند که مرا به خودشان می خوانند و گه گداری نامه هایم را برایش می نویسم و از روز و شبم می گویم ...

دختری با هزار اسم و خاطره و  صدا و هزار 






در جستجوی قطعه ی گمشده . . .


وقتی یکی از دندان های آدم می افتد دو تا اتفاق می افتد

اول اینکه یک دندان را از دست داده ای و باید جای خالی این دندان را با هر روش دیگری پر کرد و دیگر اینگه، دیگر یک لبخند زیبا نداری! 

و این دومی به سبب اولی است که وقتی یک جای خالی بین ردیف مرواری های داخل دهان ایجاد شود انگار کن که رشته ی مروارید از هم گسسته و هر کدام به سمتی غلطیده و ضعف و کاستی و کج و کوله گی هایی که تا به حال قابل اغماض و ساده بود حالا رخ می نمایاند و سایر اجزا نیز کاستی هایشان را شدت به نمایش می گذارند

گاهی برآورده کردن  مشکل دوم که همانا داشتن لبخندی زیبا و به عبارتی ردیف دندان های سالم در دهان است دست به راهکای مختلفی میزنند تا مشکل دوم، اول (قبل از حل اولی)حل شود!

به این صورت که جای دندان از دست رفته یک پرتز متحرک قرار می دهند که کم خرج و به صرفه است و به راحتی و در زمان کم قابل تعویض و تجدید است و می شود هر وقت که مایل باشی تعویض یا تجدیدش کنی و یا نه کلهم برش داری و بیندازی دور و از روش های دیگر استفاده کنی

روش دیگر استفاده از بریج و روکش و  . . . است که شاید کمی سخت تز از پرتز متحرک باشد اما انها هم در نهایت لبخند شما را باز می گرداند و البته هنوز دندانی به کار نیست!

روش دیگر اما روش خیلی سخت و پر هزینه ای است که ایمپلنت خوانده می شود و بسیار پر هزینه و پر خرج است و در آن یک دندان را با پیچ و مهره در فک شما با رول پلاک پیچ میکنند و جای خالی به وسیله ی یک دندان ثابت و سالم طوری پر میشود که دیگر هیچ وقت جای خالی اش حس نشود

این روش هم البته ریسک آن را دارد که لثه دندان را پس زند و آن وقت با پیوند استخوان فک و غیره باید یک راه دیگر را پیش گرفت که همه ی این ها جزو مشقات این روش است که از راه داشتن یک دندان سالم به یک لبخند زیبا برسی


حالا دارم فکر میکنم که وقتی یک جای خالی هست که باید پر شود تصور ما یافتن قطعه ی ثابت و سالمی است که همیشه ثابت باقی بماند و اندازه باشد و نه کم باشد که جای خالی دوباره معلوم باشد و نه بزرگتر باشد که به زور فشارش بدهیم لای جای خالی و زوری زوری جایش بدهیم که بیرون زدگی اش بعدا بزند تو چشم

مثل ظرف خالی ای می ماند که دستت میگیری و راه می افتی که پرش کنی

بعضی وقت ها کم است

بعضی وقت ها زیاد

بعضی وقت زود پر میشود

بعضی وقت ها دیر


همه ی قصه ی گم شدن و پیدا شدن همین است ، غصه ی دردناکش وقتی که شوق یافتن با باور اندازه نبودن تقابل پیدا میکند

و اشتیاق را چون جامه ی کهنه می کنی و دور می ریزی و دلت پوست می اندازد

که اول راه است

که دلت می خواهد بخندی

با لب های گشوده و دندان های ردیف و براق و لبخندی که مثل خورشید بدرخشد . . .

آن بهار دلنشین . . .


دیروز که بهار مرخصی بود کل شرکت را پاییز به تمام قد در نوردید . . .


+

تیرم چند؟!



در دلم سازی هست

از جنس تار

از جنس چنگ

گه گداری دستی به زخمه در می آید و همه جانش را می لرزاند و می نوازد 

در دلم سازی هست

از جنس رگ

از جنس خون

صدایش گرچه گوش فلک را پر نمی کند اما به راحتی می تواند جانم را کر کند 

در دلم سازی هست

از جنس قاصدک

از جنس مهتاب

از جنس مروارید

پر می دهمش در افق و کوکش میکنم تا جان بگیرد از اشتیاق و آنقدر برود تا برسد

در دلم سازی هست 

گه گداری از نوسان تارهایش به رعشه می افتم و لرز می افتد به جانم

گاهی مثل ناقوس کلیسا با نواختنش ترک بر میدارم

گاهی ریز میزند و کر می خواند

گاهی میشود آرشه  را روی تارهایش سراند و از لرزشش صدای بهشت در آورد

در دلم سازی هست

گنبدی

ناقوسی

چنگی

در دلم شاید سنتوری باشد که وقتی رویش ضرب میگیرم از نوایش گنجشکان عاشق روی کوک هایش می نشینند

در دلم چیزی هست

بی شک

فقط کمی درکم کن . . .


حرف آخر را اول میزنم که بعله! 

من پریودم!


یکبار یکی از دوستانم میگفت در کشورهای توسعه یافته یا بیشتر توسعه یافته قانونی وضع شده مبنی بر یانکه اگر زنی دچار جرمی حقوقی یا حقیقی بشود و بتواند ثابت کند حین انجام جرم مورد نظر در روزهای ابتدایی قاعدگی اش به سر مبرده شامل تخفیف در مجازات و لحاظ یک سری تبصره و الحاقیه ی دیگر در جهت دریافت حس حمایت گرانه و درک شرایط خاص مورد نظر میشود.


اصلا هم مهم نیست که تخفیف چند درصد باشد و چگونگی لحاظ شدن آن با چه مختصاتی است، فقط مهم است که کسی، کسانی هستند و باشند که درک کنند! کساین هستند که آنقدر درک می کنند که یک همچون قانونی را در سطح کشور به اجرا می گذارند . . .


آدم هایی تو این دنیا هستند که حال بد آدم را درک میکنند و به تو حق میدهند که روان نژند و پریشان و عصبی باشی! حق داری چون با هزار و یک فرمول علمی و غیر علمی می شود ثابت کرد که ترشح هرمون های کوفتی در این دوران مثل آب باران است در جوی ناودان که همین طور شور و شور جریان دارد و شیمی بدنت را کمپلت زیر و زبر می کند و می شود که یک روز، دو روز، چند روز از ماه را به واسطه ی این لطف الهی به سبب زن شدن یک موجود سرخورده و افسرده و له بشوی که امروز ها فوق فوقش در جمع های تحصیل کرده و روشن فکر کلهم دو ساعت به تو زمان بدهند و درکت کنند که مثل همیشه نباشی و آن هم غالب به سبب دل درد و کمردردی است که همراه این غلیانات هورمونی دچارش هستی و بعدش که دو ساعت تمام شد لابد متهم می شوی به لوس بازی و شاید هم جدی جدی برچسب عناد و پرخاشگری بزنند رویت و این طور می شود که آدمی که آزمندانه دستش را بالا آورده و با انبوهی از درد و کدورت و کدری دارد می گوید درکـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم کن را می گذارند تو چرخ گوشت و دور کند و با استخوان را می زنند و دماغشان را کج می کنند و زیر ابرویی نازک می کنند و راهشان را کج میکنند و می روند و تو می مانی که چطور ثابت کنی که من فقط حالم خوب نیست و انتظار دارم کمی درکم کنید و  به مقدسات از سر بخل و لعامت و لجاجت که این طور رفتار نمی کنم! حتا در مورادی تازه تازه باید بیای و حسن نیت و برادریت را که زیر سوال رفته از ابتدا ثابت کنی و . . . 


و این در حالی است که تو موظفی که همه ی غلیانات احساسی دیگران را درک کنی و بفهمی فولانی الان ناراحت است که دارد با عدم دریافت ترفیع ارفاقی که فکر میکرده حقش است بخوردار نشده و حالا غمگین است و تو باید به برای ترمیم این حس و ترمیم حالش به او زمان بدهی تا خوب شود

وقتی همه ی زمین و زمان را می دوزند و با شور و حرارت از فوتبالی که تا دیروز شعور درکش را نداشت حرف میزند و از هیحان آمپر می سوزاند و می چسبد به سقف و هوار هوار میکند و چه و چه درکش می کنی ، اگر چه هنوز نمی دانی موقع تماشای فوتبال باید توپ را نگاه کرد یا بازیکن ها را و به هزار و یک دلیل هیچ رغبتی به تماشای فوتبالی با این مختصات نداری اما می گذاری نعره بزنند و فغان راه بیندازند و دور دور آن هاست و تو در اقلیت میروی یک گوشه و ماست خودت را می خوری و حق می دهی که موج هیجان و شادی به اوج خودش برسد و هرچقدر هم که برایت مسخره بیاید که فوتبال کشوری مثل ایران تصور یا امید و یا آرزوی مساوی یا برد در برابر رقیبانی همچون آرژانتین را داشته باشد  . . .


درک می کنی که یکی شلخته است

یکی بی ادب است 

که یکی بی موالات است و بلد نیست برای داخل شدن به حریم شخصی ات باید در بزند و نه اینکه برود پشت سرت و تق تق تق صدای در زدن در بیاورد فقط سه ثانیه، چهار ثانیه برای اینکه فاصله اش را با تو به کمتر از نیم متر کند زمان بدهد  . . .

تو درک میکنی و درک نمی شوی

درک میکنی که فولانی احتیاج به حمایت دارد و تنهاست و همه ی هم و غمت را می گذاری تا یارش باشی اما درک نمی شوی که انتظار داری این بودن را به پای هیچی بگذارد و هیچ وقت یادش نماند که تو چرا خواستی آن روز برای اینکه کنارش باشی از دلت گذشتی . . .

و این چرخه همین طور ادامه دارد و آدم را کلافه میکند


غالب اوقت و در شرایط قابل درک همه ی این ها را میگذارم به پای جبر در تفاوت ادم ها و بهایی که برای داشتن بعضی چیزها پرداخت می شود و بودن بهتر است از نبودن و ماندن قابل تحمل است و آدم ها فرق دارند و باید درکشان کنی و درکشان که کردی حق میدهی که طفلکی باشند و له باشند و گره خورده باشند و لنگ باشند و در لب هایشان لبخند جاری نباشد و عیب ندارد و جای همه ی بی عاطفگی ها عشق بورزی و جای همه ی بی مهری ها مهر بورزی و جای همه نبودن ها باشی

جای همه روزهایی که خیال میکنی درک نشدی و خواسته و حرف و حست چیزی ورای درک شده بودن بوده است

جای همه غم هایی که تنهایی به دوش کشیدی و اشک هایی که تنهایی ریختی و کم کم اشک دانیت پاره شد و خودت هم جر خوردی و به فنا رفت همه ی  حس کودکانه ی حمایت طلبی ات و باورت شد که تنهایی 

باورت شد که تنهایی و حق نداری انتظار بیشتری داشته باشی و باید خوشحال باشی اگر وقتی زمانی روزی شایــــــــد کسی بیاید و در تنهایی ات را بزند که باشد که نباشد که برود که بیاید که  . .. 


روزهایی هست که احساساتم دیگر مثل شیر خفته ی گوشه ی قفس نیست که هر چه تکانش بدهی مثل تن لش باشد و بشود از پشت قفس دانه های ذرت را پرت کنی سمتش و دمش را بکشی و با مداد چرب روی پیشانی اش بنویسی من یک احمقم و شما می توانید هر کاری با من کنید و او آرام و ساکت سر جایش لم بدهد و فقط تماشا کند و اگر کار به جاهای خیلی باریک برسد و خیلی اذیت شد شایـــــــــــــــــــــــــــــد نعره ای چیزی بزند که اعتراضش را به گوش حضار رسانده باشد . . .

 

وقت هایی هست که شیر داخل قفس به تمام قد روی پا ایستاده و توی محوطه ی تنگ قفس دور می چرخد و با حواس جمع اطرافش را ریز و با دقت می نگرد و جنبیدن پشه ای را مدنظر دارد ، روزهایی هست که طاقت ندارد که از پشت قفس حتا یک دانه ی ذرت نتریکیده از درون ظرف چسفیل به سمتش پرت کنی و اگر پا روی دمش بگذاری و اذیتیش کنی همان وقت بر می گردد و توی صورتت نعره می زند و چنگ و دندان نشان می دهد و حوصله ندارد که نبردنبان شود و بازی کند و درک کند و بفهمد و لم بدهد و سکوت کند و لب ور بچیند و ببخشد و . . .


شیری که البته با اندکی حمایت و درک و مهربانی می شود که دوباره به همان موجود موش مانند سابق تبدیل شود 




شب سفر . . .


بچه که بودم شبی را که قرار بود فردایش برویم سفر را تا صبح از شوق بیدار بودم

پدر و مادرم هم غالب آن شب ها را تا صبح و یا دیر وقت بیدار بودند و ریزه ریزه اسباب جمع میکردند و همه چیز های کارآمدی و غیره که یک سال کنار گذاشته بودند تا ببریم ولایت را بسته بندی می کردند و در ساک های سفری و زمبیل های گونی ای که رویش با نخ کاموا طرح گلیم دوخته شده بود و آن سال ها خیلی رایج بود جا گذاری میشد.

من یک ساک صورتی آدیداس داشتم که رویش آرم ایدادس داشت و بغلش سه تا خط سفید که از بس استفاده شده بود قسمت های زیادیش کلهم رنگ باخته بود. ساک کوچولویی که در حالت عادی یک خانوم محترم می توانست ببنند و یک حوله و یک دست لباس و کفش کتانی اش را درآن راحت جا بدهد اما حالا مال من شده بود و آنقدر پرش می کردم که از همه درزهایش فغان ترکیدن سر میداد و از آنجا که کل تابستان را باید با محتویات همین ساک سر میکردیم پس با پیشرفته ترین روش های بسته بندی و جا دادن لباس در جای کم آشنا بودم تا هر چیز کمترین جای ممکن را بگیرد.

تازه چند وقت پیش که یک ایمیل به دستم رسید که معرفی یک خانم مهماندار بود که با یک کیف دستی کوچولو همه جا سفر می رود و برای جا دادن لباس هایش از چه تکنیک های استفاده میکند اصلا هم تعجب نکردم!

خلاصه آن شب پیش از سفر علاوه بر اینکه هر کس موظف بود ساک لباس هایی خودش را ببندد باید در پیدا کردن چیزهایی مثل قیچی باغبانی که پدر از کوچه زغالی با قیمت خوبی خریداری کرده بود یا قوطی فیلم فلزی ای که می توانست جای نخ و سوزن مناسبی باشد و یا قدداره ای (همان داس با دسته ی بلند) که پدر به همکاری که در آهنگری بلد بود از فنر تراکتور سفارش داده بود و آنقدر هم تیز و کارآمد بود که پدر  هر سال تابستان که برگ های اضافه پرچین ها یا صنوبرهای حیاط و باغ را که می زد امکان نداشت کسی ببیند و هوس داشتش را نکند و پدر هر سال در اسباب و اساسی که می بریدم یکی دوتا از همین کالای مرحمتی که آنجا بسیار خواهان داشت و برایش دس و سر میشکستند جا می داد تا برای نورچشمی هایش سوغات ببرد.


یکی دیگر از کارهایی که همیشه مادر پیش از فرا رسیدن شب حرکت میکرد این بود که ببردمان خرید  برای عمه و خاله و مادربزرگ ها سوغاتی بخرد.

برای مادر خودش و مادر پدرم روسری نخی با عرض صد و بیست می خرید و غالب اوقات هم دو تا طرح مختلف با رنگ های گرم و غالبا قهوه ای بود که به سن و سالشان بخورد و گل هایش زیادی درشت نباشد که بپسندند و حاشیه اش مشکی باشد و  . . .

برای تنها عمه و تنها خاله ام هم یک روسری با رنگ های به نسبت شادتر و عرض هشتاد میخرید و در تهیه اینها عیب نداشت که رنگ ها درخشان تر هم باشند و چندتایی جوراب و چیزهای خورده و ریزه ی دیگر و یا چیز خاص دیگری که کسی سفارش کرد مادر برایش ببرد

غالب این روسری ها بعدها سر خاله زاده ها و عمه زاده ها و گاهی زن عمو  و زن دایی هم  دیده می شد و ما کلی کیف میکردیم از دیدنشان! یک طوری انگار تحت لیسانس مادرمان هستند . . .

خلاصه در شب سفر مادر همه ی گلدان ها را از خانه بیرون می آورد و گوشه ی حیاط جا می داد و بعد از سیراب کردنشان به مستأجر طبقه بالایی که ما هیچ وقت یاد نگرفتیم همسایه صدایش کنیم می سپرد تا در طول تابستان گلدان ها را آبیاری کند و غالب برای نمک گیر کردن همسایه ی مورد نظر هم سوغاتی می آورد و هم پیش از سفر چیزکی برایش می برد تا سفارش گلدان های محبوب شبش را که خیلی ها برای گرفتن قلمه  التماس دعا داشتند را بکند.

گلدان های محبوب شب مادرم که آنقدر بزرگ بودند که وقتی به گل می نشستند کل کوچه را عطراگین می کردند و شب ها همه جای خانه عطر بهشت می داد از برکت حضورشان . . . 

البته پدرم به واسطه ی داشتن کار دولتی همیشه زودتر از ما بر می گشت و اگر چه که کل مرخصی های سالش را جمع می کرد برای همین تابستان های ولایت اما اقامت سه ماهه ی ما آنقدر زیاد بود که پدر حتما در طول تابستان چند باری را بر میگشت تهران و برای مادرم از گلدان هایش و حال و اوضاع خانه و چه و چه خبر می آورد و کلی خیالش را قرص و راحت می کرد این رفتن ها و آمدن ها اگر چه نبودنش برایمان مثل زهر مار تلخ و گزنده بود . . .


حالا بعد از مدت ها دیشب که شب سفر است با همان حال اشتیاق سپری شد 

برای حاج خانوم یک روسری ساتن مشکی ساده که می دانم ندارد و برای محرم لازم دارد و یک روسری نخی گرم گذاشتم و برای پدر هم یک عطر. عطری که بوی گل خربزه را بدهد

پدر همیشه طرفدار عطرهای گرم بوده و اگر دستتان رسیده باشد و گل خربزه را بو کشیده باشید می دانید که اسانس منحصر به فردی است در گرما

غصه ام میگیرد از عطر . . . یاد قفسه ی پشت تابلوی بزرگ اتاق مهمان خانه  می افتم که پدر کلی عطر در آن داشت و همیشه ی خدا معطر و خوش لباس بود

حالا خیلی وقت است که شده پیرمرد ساکتی که غالب اوقات یک گوشه کز می کند و چرت می زند 


عازم سفرم و دارم می روم ولایت

با چیله مادرش اینها ، کپل را هم می بریم و فردا شب خواهر خانم هم به جمعمان می پیوندد و صبح شنبه راه می افتیم تا ظهر برگریدم تا به کارهایمان برسیم . . .

دارم میروم تا دوباره از چشمه ی مادربزرگ آب بخورم

تا همیشه بهار های ته حیاط را چک کنم که امسال هم روییده اند؟

میروم تا از بوته های نعنایی که مادر کاشته در سبد قرمز نعنا بچینم و روی سفره بگذارم

مییروم تا دوباره در باغ های گیلاس دنبال شب پره های درشت بگردم و از راه صدایشان جای جیرجیرک را پیدا کنم و ببینم زیر جوب ها کنار درخت گلابی محلی آیا قورباقه ای در حال افتاب گرفتن هست؟

میروم روی ماه پدرم را دوباره ببینم




پ.ن:

1- سفر خیلی خوب بود و کلی حالم خوش شد.

2- شنبه ساعت یک از ولایت برگشتم و تا ساعت سه که مصاحبه داشتم گرد سفر را ریختم و رزومه به دست روانه شرکت شدم و نتیجه ی مصاحبه هم خوب بود و قرار است که یک کار آزامایشی انجام بدهم تا ارزیابی شود! تا ببینیم چه خواهد شد


آنجا ببر مرا که خیال هم نبرده است . . .


نمی دانم از کی بود که دیگر کسی لباس هایش را روی بند رخت پهن نکرد و اول بندهای کوچک داخل پاسیو و تراس و بعدترش بند رخت های تاشو جای بند رخت های قدیمی را که یک تکه طناب بود که دو سرش جایی گره می خورد را برای همیشه گرفت و این شد که الزاما درجه خشک کن ماشین لباس تا نود درصد چرخانده شد تا لباس ها حداقل هشتاد درصد خشک شوند و بعد از خروج از ماشین لباسشویی نم اندکشان را روی بند رختی که گوشه ی اتاق خواب یا هر کنج دیگری به زور جا میشد را از دست داده و خشک شوند . . .

در این میان دیگر کسی نیست که لباس های شسته را در آبکش بزرگ قرمز بگذارد و ببرد گوشه حیاط یا حتا روی پشت بام زیر آفتاب داغ و دانه دانه لباس ها را بچلاند و بعدش روی بند پهن کند و آخرش هم روی هر لباس دو تا گیره بزند، طوری هم لباس ها را پهن کند که لباس ها چروک نشوند و بعد ترش روی لباس های زیر یک روسری نازک پنهان کند تا عیان نباشند و بعدترش باد لباس ها را تکان بدهد و آنقدر تکانشان بدهد که کم بماند که از بند کنده شوند و بروند تو باد و برای خودشان گم شوند و کسی دوان دوان بیاید که لباس ها در باد نروند و یا تا نم باران بیاید حواسش جمع باشد که نکند لباس ها  خیس شوند و دست آخر با همان آبکش بزرگ قرمز بیاید و دانه دانه گیره های چوبی را  از کنج لباس ها بردارد و لباس هایی که آغشته به نور و بوی آفتاب شده اند را از بند بردارد و برود

الان دیگر همه چیز ساده شده است و از همه ی جزییاتی که شاخ و برگ یک بند رخت بود کاسته شده و چیزی جز یک بند رخت شیک و رنگی یونیک که پایه های صورتی دارد و هشت لا تا می خورد و جا گیر هم نیست و  می شود آنقدر بازش کرد که همه لباس هایت را رویش جا بدهی و راحت یک گوشه ای جا میشود باقی نمانده و نه خبری از بوی آفتاب است و نه گیره های چوبی و نه رقصی که در وزیدن باد باشد

حالا دیگر هوای شهرمان آلوده است ، آفتابش بی رمق و کم جان است و کلاغ های سیاه راه و بیراه پشت بام خانه ها می چرخند و بی حساب فضله می اندازند و زیر درخت ها از همیشه حتا برای ایستادن خطرناک تر شده است. لباس های سفید را نباید زیر آفتاب این شهر خشک کرد چون رد دود و آلودگی رویش لک می آورد و از پاکی اش می کاهد

همان بهتر که پشت در بسته و گوشه ی خانه پهنشان کنی تا شفاف و سفید و پاک باقی بمانند

قصه ی بند رخت و لباس های چرک این طوری بود که به اینجا رسید. . .

همه آدم ها یاد گرفتند که نباید لباس های سفیدشان را برای خشک شدن زیر آفتاب شهر پهن کنند، یاد گرفتند عیبی ندارد  آفتاب نباشد، باد نباشد، رقص نسیم نباشد و لنگه جورابی که در باد تاب بخورد و در باد گم شود نباشد . . .

این طوری شد که سالهاست ما لباس هایمان را روی بند های تاشوی گوشه خانه می خشکانیم و دیدن منظره ای که کسی زیر آفتاب رخت پهن کرده برایمان دور از واقعیت شده است و تا واقعیت زندگی ما کیلومتر ها فاصله دارد . . . این طوری شد که روی لباس ها ی  زیر دیگر کسی پرده ی نازک را پهن نکرد و برای باقی ماندنشان کسی گیره ای را گره نزد . . .


سرم گرم میشود، آیا  . . . آیا میشود که روز دیگری از راه برسد؟روزی که هوایش پاک است

کلاغ هایش گند نمی زنند

بادهایش طوفان نیست

آفتابش درخشان و پر نور است

گرمایش پر حلاوت و آرامش بخش است

و جایی برای اعتماد کردن هست تا دوباره سبد قرمز رخت های شسته را از خانه بیرون بیاوری و بی ترس و اضطراب تکه هایش را با گیره ی چوبی روی بند رخت گره بزنی و خشک شوی از این افتاب که عالم تاب است و تکه های لباس همچون موجودات رمیده و مضطرب آرام ارام دوباره افتاب را تجربه کنند و با وزش نسیم برقصند

بعد یادت می آید

یادت می آید از کجاها رد شدی که باور کردی زیر آسمان نمیشود سفره ی دلت را پهن کنی و صاف باشی و سفید باشی و نترسی از اعتماد کردن

یادت می آید آن روزهای دور که همه چیز شکل دیگری بود و بهتر بود و کاش همیشه ی دنیا همان طور بود

یادت می آید اولین بار کی تکه های لباس را طوفان برد و بعدش ترسیدی

کی لباس هایت را پاک گذاشتی روی بند و بعدش رد آلودگی و سیاهی باقی ماند

یادت می آید که آدم دیگری بودی . . . .


و دلت می گیرد از بادی که طوفان شد و گردی که غبار شد و دودی که دوده شد و حرفی که دروغ شد و راستی که تعجب می کنی اگر کسی باور کند ...


 

قاب هایی برای مرگ


چند ماه پیش از فوت مادر کلی پرتره با دوربین آنالوگ شونزده میلی متریم با روسری بته جقه ای اش ازش گرفته بودم

ته نگاه ها زردی و بیماری سو سو میزند اما گرمی نگاه همان است که بود و شیرینی لبخند ها ناب ترین شهد هاست!

و میان آن عکس ها تک پرتره ای هست که مادر پایین را نگاه میکند و لبخند ندارد  و عجیب تلخ و درد ناک است انگار دارد از لای شکاف دیوار روزهایی که بر ما می رود را می بینید . . .

پرتره را دادیم امیر برد  ایران فیلم چهارراه ولیعصر قاب کرد و به اصرار من رویان مشکی گوشه ی عکس را که انگار هر لحظه فغان میکرد این عکس مال یک مرده است را کندند!قابش هم هر چه اصرار کردم که ساده باشد باز هم در نهایت یک قاب با حاشیه ی طلایی و طرح ریز خریداری شد که با ذیغ وقت و شرایط نامساعد قابل تغییر هم نبود


متاسفانه عکس خوب چاپ نشده بود و کنتراست شدید تصویر باعث غیر عادی بودن تصویر شده بود، انگار که مادر برای مراسمی که قرار بود در آن شرکت کند آماده نبود و خوب لباس نپوشیده بود!

بعدترش رفتم عکاسی و با دقت فراوان فایل همان لبخند را به تعداد در سایز بزرگ چاپ کردم!

روی کاغذ گلاسه ی با گرماژ بالا و برایش یک قاب ساده خریدم و گذاشتمش جلوی چشم، چون به نظرم آنجا مادر وقت کرده بود لباس مناسب بپوشد و رنگ ها و ترکیب عکس همه چیز خوب خوب بود

اولین بار که لاله عکس قاب گرفته را دید گفت چقدر مادرت شبیه گلاب آدینه است . . .

گفت که همه آدم ها برای مردنشان عکس دارند

من هیچ وقت این شکلی نگاه نکرده بودم که عکس هایی هستند که سر صاحبانشان را می خورند و می شوند عکس مردن آنکس!

عکس هایی که قاب های یخ زده و سرد و ترسناک ندارند، بلکه همگی شیرین و ملیح و دوست داشتنی هستند و در آن عکس ها آدمی که سوژه ی عکاسی است لبخند شیرینی دارد و نگاه عمیقی، آنقدر عمیق که می شود همین الان بگوبد من مرده ام و این عکسی بیش نیست از تمثال بی مثالم که دیگر رنگش را به خواب هم نخواهید دید! من تمام شده ام!


یاد آن عکس مرداب می افتم که بابای لاله روی اسکله ی چوبی نشسته و پیش پایش قایق ماهی گیری تک نفره ای است که چوبی و زهوار در رفته است و بابا دست هایش را روی هم انداخته و دارد آن دور ها را نگاه میکند و امتداد نگاهش تا انتهای قبرستان هم می رود از بس راه دارد برای رفتن

یاد دوست بهار می افتم که سال هاست که خودکشی کرده است و هنوز صفحه ی فی س بو کش فعال است و م یشود رفت و به همه عکس هایش لایک داد و برایش کامنت گذاشت و برایش درخواست دوستی فرستاد

دختر جوانی که هم سن و سال ماهاست و دیگر هیچ وقت درخواست های دوستی اش را کانفرم نمی کند و نمی دانم آیا کسی برای خودش روی صفحه ی خودش مرگش را تسلیت داده است؟


خیلی وقت ها خیلی از عکس ها را از این چشم نگاه میکنم، نکند آن نگاه عمیق و بیخ دار درشان جاری شده باشد . . .

نگاهی که از عکس شروع می شود و مثل تیر از قلب بیننده رد میشود و همین طور به راهش ادامه می دهد و تا ابدیت پیش می رود، آنقدر که سنگ شود

مثل عصر روزهای تابستان می ماند که انگار زمان حل می شود و در تابش خورشید و هوای گرم و وز وز مگس های گنگی که بر هر سویی سرک می کشند و نوری که همه جا را بی وقف روشن می کند و بوی آفتاب میدهد جانت


یاد البوم عکس بچه گی هایمان می افتم

آلبوم قطوری با جلد آبی که ما آنقدر ورقش زده بودیم که تقریبا جویده شده بود همه صفحه هایش ورق ورق شده بود

عکس هایی که الان رو به زردی رفته و حالا دیگر نصف بیشترش را ادم های مرده تشکیل می دهند

پدر بزرگ پدری که هیچ وقت ندیدم 

پدربزرگ مادری که در پنج سالگیم مرد و تنها چیزی که از مردنش به یادم مانده عدس پلوی شام تدفین و بوته ی کام (گون) بزرگی بود که روی قبر گذاشته بودند تا کفتارها جنازه ای را که دم غروب به خاک سپرده شده از خاک بیرون نکشند . . .

یاد ماه رمضانی می افتم که دختر عمه ام یواشکی دم گوش مادرم خبر مرگ مادربزرگ پدری ام را داد و وقتی فهمیدم سبب این همه پچ پچه چیست چه آتشی که نگرفتم

پیرزنی کوچک و لندوکی با موهای حنایی که صبح های ولایت پیش از بیدار شدنمان برایمان شیر بز می آورد و کره ی محلی و  و خانه اش تنها خانه ای بود که ما جرعت داشتیم برویم روی پشت بام و برگه های زرد الو و آلبالو خشکه را در هر قسمتی از پروسه ی خشک شدن که بود مورد دستبرد قرار دهیم

و مادربزرگ مادری که ننه صدایش میکردم و با تنها دندانی که در دهان داشت برایمان شعر می خواند و می خندید 

و شوهر عمه ام که موکبر مسجد محل بود و هر روز صدایش از بلندگو به یک بهانه ای شنیده میشد و در یک سفر یک روزه یکهویی مرد

عمو بزرگه هم

و عمو ی دومی هم مرده است و زنش که به خاطر چهار تا النگو و زنجیر طلایی که در فریزر خانه شان قایم می کرد به قتل رسید

دلم می خواهد جای همه ی چشم ها دو تا دکمه بگذارم، این طوری شاید به خاطر مردن بتوانم ازشان انتقام بگیرم



نوشتن این پست از آن عکس شروع شد که دیدنش دلم را لرزاند و در آن چیزی را دیدم که شاید کمتر کسی بینند . . .



پ.ن:

1- عکس مربوط به خانم گلاب ادینه است و من به سبب شباهت فیگور و نگاه و طبق آنچه شرحش در متن رفت آن را گذاشتم

2- پریسای عزیزم راهنمایی خواستی برای سفارش شال، کافیه مدلی که می خوای بگی شماره بزاری من به شماره ت پیامک میدم برای تحویل کار و کارت به کارت !


میگوید تو سخت می گیری . . .


1- سلف شرکت است و داریم نهار می خوریم و بچه ها از همه جا حرف میزنند، حرف یک خطه ی  کشور است و مختصات خودش و آدم هایش. یکی می گوید آنجا رسم بر این است که همه زن ها طلاق گرفته باشند و از هیمن رو زود ازدواج میکنند تا وقتی زود طلاق بگیرند و  سنشان بالا نباشد و . . .

گوش هایم داغ میشود و ملتمسانه نگاهشان می کنم و توضیح می دم و تا قسم خوردن هم پیش می روم که به مقدسات هیچ زنی دلش نمی خواهد طلاق بگیرد! هیچ دختری به قصد جدایی تور سفید عروسی را به سر نمی کند . . . 


2- دارم از یکی از آشناهایمان برای بهار حرف میزنم که یک بار جدا شده و سایر خصوصیاتش را شرح می دهم. بهار میگوید من هیچ از این آدم خوشم نمی آید با این پیشینه ی مزخرفش!


3- از دوستی حرف می زنیم که به تازگی ازدواج کرده اند و دختر قد خدا ناز دارد و همیشه یک پله و یک امتیاز جلوتر است و پسر همیشه بازنده است و همیشه باید مقادیر فراوانی تلاش کند تا مراتب رضایت خانم را فراهم کند، کاشف به عمل می آید ازدواج اول دختر است و ازدواج دوم پسر!


4- خواهرم از رابطه ی یکی از دوستانش میگوید که سالها پیش جدا شده و بعد از گذشت چند سال با کسی ازدواج کرده که ازدواج اولش است  همان وقت تا مرز حیرت و تعجب مضاغف پیش می روند که از توانایی مضاعف دختر حرف میزنند. انگار که چقدر اتفاق عجیبی افتاده است و دختر موفق به انجام چه کار خاصی شده باشد!


5- یاد یکی از دوست های نزدیکم می افتم که بعد از گذشت یک سال هنوز همه ی واقعیت زندگیش را به دوست پسری که خیلی هم پسر خوبی است و رابطه شان هم هدفمند است و قصدشان هم ازدواج است نگفته. اگر چه که دخترک در آن ازدواج قربانی بوده و چقدر غصه خورده و چه اشک ها که نریخته


6- در جمع چندتا خانوم داریم درباره یکی از بچه های دیگر که گه گداری می بینیمش حرف میزنیم که از کارهایی که کرده و موفقیت هایش می گوییم  که یکی ناگهان میگوید راستی می دانید این خانوم یکبار ازدواج کرده و جدا شده؟ و از آنجای حرف فلش تایید و تشویق و ترغیب ناگهان تغییر جهت می دهد و خانوم موفق تبدیل می شود به یک ادم شکست خورده که دارد کاستی های زندگی اش را با چیز های دیگر جبران میکند

 . . . 




از یک تا شش را نوشتم اما می توانم از یک تا هزار و ششصد هم بنویسم و بگویم که دیده ام. به خدا دیده ام که نگاه جامعه به زنی که یکبار جدا شده نگاه کلاغی است به تکه ای پنیر! نگاه جامعه است به موجودی که وامانده و عقب افتاده و شکست خورده و در ماراتن خوشبختی برای رسیدن به آرزوهای شیرین و شوهر و بچه و خونه و ماشین و زندگی امن عقب افتاده که هیچ، از دور رقابت ها خارج شده حتا!

میتوانم از کاراناوال مزخرف هر ساله ی محرم در محله های سنتی امثال محله ای که کودی خودم در آن سپری شد بنویسم که هر سال دختر ها با یک افتخار در آن شرکت میکنند . سال اول زیرابرو برداشتند و سال دوم مو مش کردند و سال سوم با نامزدشان آمدند و سال بعدی با خانواده شوهر و سال بعدی با یک کالسکه ی نوزاد و سال های بعدش چون چیز جدیدی برای ارایه نداشتند در خانه نشیتند تا شوهرهانشان در کارناوال شرکت کنند و فقط در بطری آب معدنی شیرکاکائوی نظری را برایشان بیاورند . . .

از بقال و چقال و قصاب و همکار و رییس و مرئوس و دکتر و هزار کس و ناکس دیگر بگویم که تا بگویی شناسنامه ات مهر خورده از یک چشم دیگر نگاهت میکنند و تنها رسالتت در زندگی همین می شود که نگذاری هیچ کس و هیچ جا به هیچ عنوان کسی بفهمد که قبلا مهر خورده ای!

کسی نفهمد

به هر قیمتی شده هیچ کس نداند 

نداند که چرا همه ی روز را سرکاری و بقیه اش را در خانه کار میکنی و با آدم های معدودی رفت و آمد میکنی و به هیچ کس هم نمیگویی که تنهایی زندگی میکنی

ایستادن روی پای خودت و  اداره کردن یک خانه که همیشه درش باز باشد و همه جایش به راه باشد از نگاه من یک افتخار است، اما چرا باید کتمانش کنم؟! چرا باید از داشتنش خجالت بکشم و پنهانش کنم تا مبادا با برملا شدنش تبعاتش گریبان گیرم شود؟

و بینهایت استرس می گیرم  و دلم تند و تند می زند و میگویم بگذار تا همیشه ی دنیا همین شکلی بماند و با هیچ کس آشنا نشوم تا مجبور نباشم که توضیح بدهم و از پیشینه ای حرف بزنم که یاد آوریش هم برایم آزار دهنده و تلخ است، در حد زهر مار! وقتی نگاه غالب آدم ها بسیار نزدیک است به چیزی که از آن نوشتم! نگاهی ابزرا گونه! مثل استکانی که لبه اش پریده باشد، مثل صندلی ای که از بازار میخری و می آوری گوشه خانه می اندازی و رویش لم می دهی و اگر پایه اش ترک برداشت یکی دیگر جایش می گذاری

میدانم که نمی شود 

میدانم که باید بگوبم

میدانم که این زشت ترین قورباغه ای است که باید قورتش بدهم، اما باید قورتش بدهم

باید بگویم

باید یکبار، یک روز، یک عصری در یک کافی شاپ نیمه تاریک بنشینم و از همه چیز بگوبم

از همه کم و کاست ها و آنچه در این سال ها گذشته

بگویم از دختری که امسال سی ساله میشود و قد هزار سال حرف نگفته در گلویش گییر کرده از بس عادت کرده به نگفتن

از بس برای خودش خاطر نشان کرده همه ی حجم بودنش خیلی وقت ها می تواند خطرناک باشد و تهیدید آمیز و  . . .

و تاریک آنقدری باشد که اشک هایش را در خود پنهان کند 

من دلم خون است

کاش نگاهمان را فرهنگمان را و شعور آدم های اطرافمان را می توانستیم کمی بکشیم بالا 

که زن هم حق دارد!

حق دارد اشتباه کند و خطا کند و خطایش را جبران کند و بکارت قانون مضحکی است برای تبعیت از قوانینی که از ریشه می لنگد . . . که وقتی دختری زن شد، هرزه نیست! که پرده ی حیا بسیار محکم تر و منسجم تر و با ثبات تر از پرده ی ای است که بودن و نبودنش محل شکواییه و قتل و جنایت و جرم و  . . . . است

دلم می گیرد

از همه ی دنیا دلم گرفته است . . .

  ادامه مطلب ...

تیکه پاره های شنبه

1- امروز شنبه است و من خیلی شنبه ها برای تو نامه می نویسم. امروز امدم برایت بنویسم که حالم خوب است، نه انقدر ها خوب اما نسبت به روزهای قبل خیلی بهترم. شاپره ای را که دیروز توی اتاق خواب پر می زد را دیدم و نمی دانم ناگهان کجا رفت که ردش را گم کردم، گلدان های شمعدانی را گذاشته ام زیر آفتاب و دلم قرص است از بودنت و همین برای همه ی دنیایم کفایت میکند


2- خواننده ی مهربانم، تایید نکردن نکردن کامنت ها به سبب دلخوری من از تو نیست و به معنی نخواندن کامنت ها هم نیست و به معنی بی توجهی هم نیست. من همه ی کامنت ها را می خوانم، حتا گاهی بعضی هایشان را چند بار و بعضی کامنت ها آبنباتی مثل مال تو کامم را شیرین می کند اما حالم یک طوری است که دلم نمیخواهد تاییدشان کنم، همین!

دلم می خواهد بنویسم چون نوشتن سبکم می کند و مثل بادبادک میبردم هوا اما یک حس موقت و بهاری ای تشویقم می کند کامنت ها را فقط برای خودم بردارم و عنقریب این حس به پایان خواهد رسید اما فعلا که هست و تا هست به رسمیت می شناسمش 

این است که مثل همیشه برایم بنویس چون کامنت های هر پست مثل آیینه کلماتی است که من بافته ام و خواندنشان برایم شیرین است


3- مارال عزیزم! بابابت همه ی مهربونیت ازت ممنونم. من دارم روش های مختلف درست کردن عدس برشته رو امتحان می کنم و تا حالا سه تا روش رو امتحان کردم و متاسفانه هنوز به اون صدای چلق چلق ترکیدن عدس ها دست پیدا نکردم اما بیشتر از خود عدس برشته راه درست کردنشه که ذهنمو درگیر کرده. جییب هام از مهربانیت پر شد . . .


4- خانم شری عزیز و خیلی دوستای عزیز که برای من خصوصی میزارید برای سفارش نقاشی، من حدود قیمت کار ها رو تو صفحه اول نوشتم، برای دادن سفارش لطفا شماره تونو برام بزارید در غیر این صورت من راه دیگه ای برای جواب دادن نمی دونم


5- هوای فروردین ادمو جادو میکنه و عاشق میشی و همه چیز عالی به نظر میرسه اونقدر که حتا گاوا هم به فکر جفت گیری می افتن اما بعدش دیگه اخراش آدمو دیونه می کنه، مثل خاصیت نور مهتابه که از بس قشنگه عقلو زایل میکنه! حالا دارم به این نتیجه می رسم که وقتایی که آدم میگه مردم از خوشی، یا حتا تصورشو هم نمی تونی کنی که چیزایی که داری رو از دست بدی، به سادگی عوض شدن یه فصل از دست میرن و تازه اول راهی برای بازسازی و بلکم دستیابی دوباره بهشون! که اونم غیر ممکن به نظر میرسه البته


سرش را که پایین می اندازد


اهل گفتگو نیست سکوت می کند و همه کلمه ها را می بلعد

مثل همه بغض ها و همه اشک ها و همه تنهایی ها

همه ستاره هایی که در شبهایش سوسو نزده

همه خونه های سوت وکور

برای همه دردهایش

برای همه سنگ صبوری هایی 

سرش را پایین می اندازد 

آنقدر که هیچ جای از صورتش پیدا نباشد

فقط مژه های خیسش را می بینی که نمناک شده

میگویم دلت چی می خواد؟ چه کارت کنم خوب شی؟ چه کار کنم بخندی؟

نگران نیستم که چیز گران بخواهد می داند که این روزها جد کرده ام قسط های معوقه را صاف کنم

ارام نگاه میکند

گاهی فر درشت موهایش دلم را می سوزاند

چشم هایش پف کرده و توی آینه دخترکی را می بینم که رمیده و غمگین است و جز من کسی را ندارد که حالش را بهتر کنم

دخترک توی آیینه نمیخواهد هیچ کاری کند

نمیخواهد حرف بزند

و من می دانم 

میشناسمش که چقدر اهل نگفتن است و چقدر اهل قورت دادن

میگوید از بهار برایم چیزی بیاور

یاد روح الله می افتم، پیرمرد گلفروش بغلی که همیشه چندتا پیرمرد تو بساطش گرم گفتگو هستند

از داخل چادر بزرگ پلاستیکی ای که داخلش فقط گلدان های گلدار است سه تا پامچال سوا میکنم

میگوید یکی بسه چه خبره حالا؟

نگاهش میکنم میدانم دلش می خواهد همه ی گلدان های پامچال را ببرد تو خانه اش بچیند

یک گلدان سرخابی بر میدارم که خیلی بهاری است

یکی هم بنفش

یکی هم زرد

کنار هم خیلی با نمک شده است

نگاهش میکنم اصلا حواسش به من نیست دارد کیف گلدان هایش را میکند

روح الله گلدان ها را تادم در می آورد 

پرده ها را میکشم کنار تا نور بیاید، روح الله گفته پامچال ها آب و نور می خواهند و بی نور می میرند

مهم نیست که حریم خانه شکسته شود و از حیاط داخل خانه معلوم باشد

اگر گلدان ها پلاسیده شوند قصه می خورد و دلم نمی خواهد غمگینش کنم

با انگشت اشاره اشک های روی گونه هایش را پاک میکنم

میگویم ببین چه خوشگلن

بخند دیگه

بخدا من دیگه بیشتر بلد نیستم

ته چشم هایش بهتر شده حالش

همین حالم را بهتر می کند

شب به شب اسپری آب را برمیدارد و گلدان ها را نمناک میکند و روزی یک بار و نصفی آبیاریشان میکند

دیروزتر ها که مهری برایم یک گلدان نسترن و دو تا رز گلدانی آورد هم بدو بدو برد گذاشتشان پایین همان گلدان هایش

نگرانش میشوم

کاش همیشه با سه تا گلدون کوچولو دلش واشه

دیشب باز خواب دیده

میدانم خواب دیدن یعنی خیلی فکر

هرچه می خواهم نصیحتش کنم که نکن

فکرش را نکن

باز بیگاه و بی هوا فرو می رود تو فکر و نمی توانم دستش را بگیرم و بیاورمش بیرون

انگار که باتلاق باشد

خواب دیده و امروز هم آن آهنگ مزخرف خوشبختی را شنیده و حالا کاغذهای پیش رویش نمناک است

اشک هایش گلومبه گلومبه جاری شد

میافتد روی کاغذ دفترم

میخواستم دور اشک هایش خط بکشم و نقاشیشان کنم

تا آمدم احوالش را بنویسم اشک ها خشک شدند

 و ردشان گم و گور شد

حالش بهتر شده

دستمال رولی را مشت کرده ام و فشارش داده ام روی چشم هایش

بند آمده، تراوش بغض هایش

بند آمده، جاری کلماتش

ارام شده

امدم برایش چهار خط بنویسم

دلش  وا میشود وقتی می نویسم برایش

دوست دارد هر پست را ده بار بخواند



 


اشتیاق


بیمار خنده های تو ام

بیشتر بخند

بیـــــــــــشتر بخند


خورشید ارزوی منی

گرمتر بیات

کرمـــــــــــــــتر بتاب

یک گزارش مبسوط 2


سلام آقای خدا

آمدم گزارش هفته را بدهم گفتم خیلی ناجوانمرادنه است که حال های بدم را غر بزنم خوب هایش را لالمانی بگیرم

آقای خدا خواستم بگویم من میدانم که حواستان هست و هوایم را دارید و گه گداری و گاهی هم زیاد زیاد نشانه و رنگ و کبوتر و عشق و شکلات می فرستید

من رسولان شما را خوب می شناسم 

دیشب که غصه ام شده بود و دلم مثل نی های مرداب خشک شده بود و حسیرهایش داشت میترکید، حس کردم که آمدی و گونه ام را نوازش دادی و بو کردی و رفتی

آن وقت که حسرت زده نشسته بودم و به برنامه های آینده ی دوستی گوش میدادم که هیچ کدام از آن پلن ها برایم متصور هم نبود آمدی و برایم یک مشت کانفت شیرین توی کاسه ریختی و چای دم کردی و داغ داغ ریختی در لیوان هایی که رویش فقط قلب دارد و بس

آقای خدا آن وقت که مریم در زد من حس کردم تو پشت دری و تویی که در خانه ام را زده و پشت آیفون میگویی باز کن پرپری!

آن وقت که دوستم زنگ زد و دلش گرفته بود و من روسیاه نتوانستم که دوای دل گرفته اش بشوم هم تو بودی که یادم آوردی که دلی به بودنم وا میشود

آن وقت که با چیله قطار بازی میکردم و دور میز و تلویزون و گلدان ها می چرخیدم هم تو بودی که مستم کرده بودی

آقای خدا خواستم بگویم که راست است که تنهایی خیلی سخت است

اما من می دانم که این شکلی الان هستم بهترین حالتی است که ممکن است باشد که راضیم کند و کم کمک جا می افتد و میدانم جایی پشت یک دیوار شاید بهترین هایت را برایم پنهان کرده ای تا همه راه هایی را که باید بروم و برسم به آنجا ها که باید 

آقای خدا خواستم بگویم حال من خوب است

گوشه ی چشمم گاهی از بودن شما نمناک میشود

خواستم بگویم بیشتر باشید

خواستم بدانید که من می بینم

نشانه ها را

رد گام هایت را 

رسولانت را

این شیرین ترین و قشنگ ترین چیزی است که چشم هایم قد دیدنش باشند . . .