-
14 دی 1395
سهشنبه 14 دیماه سال 1395 09:31
بچه که بودم وقتی ماجرایی منتهی به قهر و گریه میشد و بعدش هم موفق میشدم امتیاز مورد نظر را با گریه کسب کنم به این فکر میکردم که خیلی ضایع است که یکهو دست بردارم و ناگهان!!! استاپ! و دیگر اشک نریزم این بود که غالبا چند دقیقه بعدش هم ضر میزدم و یک صدایی شبیه وز وز زنبور از خود در می آوردم و بعدش خیلی لایت به سکوت هدایتش...
-
شکایت نامه
دوشنبه 29 آذرماه سال 1395 17:10
آقای خدای محترم باشما هستم ها! بله! بیایین لطفا تکلیف من را روشن کنید! تکلیب من و دو تا خواهر هایم را و تکلیف برادرم را و تکلیف چیله را و تکلیف دو قلوها را و تکلف جوجه رژی مان را ما این شب یلدا خودمان را کجا ببریم؟ خودمان را به دوش بکشیم و انار دان کنیم و برویم در خانه ی کی را بزنیم؟ هان؟ چرا مسئولیت کارهایی را که...
-
52 روز گذشت
دوشنبه 22 آذرماه سال 1395 09:03
لاله برایم یک مانتوی گرم پالتو طوری خریده، سورمه ای رنگ است و روی حاشیه هایش بافت رنگارنگ گلدوزی شکلی دارد و یک طرفش جیب گل و گشادی که خوراک موبایل و کلید و ماتیک است خریده. از عزا ذر آوردنی است اما من فقط یک بار که پنج شنبه بود و قرار بود کم بیرون باشم توانستم بپوشمش اگر چه با تن کردنش حس می کنم سپر حمایتی و مهربانی...
-
رنج نامه 2
پنجشنبه 11 آذرماه سال 1395 11:36
انگار کن کنارت همین چند قدمی ات فاجعه ای رخ داده است حقی از تو خورده شده باشد و تو از حقت دفاع نکرده باشی گنج ارزشمندی را از خانه ات به یغما برده اند و همه می دانند که مورد دستبرد قرار گرفته ای و برای بازگرداندنش هیچ کاری نمی شود کرد معصومیتی جان داده گلی خشکیده، زیباترین گلی که در زیباترین گلدان ممکن متصور باشی آتشی...
-
اینجا خاطراه موج می زند . . .
چهارشنبه 3 آذرماه سال 1395 16:58
رادیوی ترانزیستوری سماوری که همواره قل می زند و استکان های چای پشت هم پر و خالی میشود نیمکت چوبی کهنه و زهوار در رفته ای که همیشه یک گوشه است آدم هایی که خیلی سال است دوستشان داری و پیرمرد مو سفیدی که یک گوشه کز کرده و چرت می زند . . .
-
رنج نامه
شنبه 29 آبانماه سال 1395 12:50
در مرگ عزیزان حواستان به این لحظه ها باشد که آتشش خانمان سوز است وقتی نوار مشکی گوشه عکس می چسبانند وقتی اسمش را می بینی روی اعلامیه ترحیم و عکسش را و فامیلی اش که با تو یکی است و اسمش را هر در هزاران فرم جای نام پدر پر کرده ای وقتی یادت می آید کدام عکس است که شد عکس آخری که روی اعلامیه چاپ شده وقتی در میان ازدحام و...
-
سایه ها
شنبه 29 آبانماه سال 1395 10:42
چقدر راه هست تا جهان سایه ای؟ تا جایی که ادم ها و اشک ها و بابا ها می روند چقدر راه هست تا جایی که کسی در خواب خیلی عمیق می رود خوابی که هیچ وقت بیدار نشود چقدر راه است تا برایش یک جعبه سیگار پین بلند ببرم . . . بابا سختش می شود بدون سیگار
-
همان جا . . .
دوشنبه 24 آبانماه سال 1395 09:36
خواهرم پنج شش ساله بوده که پدرم به اقتضای کار و امورات یومیه مجبور میشود چند روزی برود مسافرت و به طبع در خانه نبوده. عمو جانم می آید خانه مان و خواهر را در آغوش می گیرد که جوجه جان؟ چرا ناراحتی؟ می گوید دلم برای بابا یم تنگ شده عمو رندانه می پرسد جوجه جان دلت کجاست؟ خواهر زیر گلویش را ، جایی که آدم بغض می کند را نشان...
-
دیشب که خوابش را دیدم . . .
شنبه 15 آبانماه سال 1395 09:48
یک وقت هایی خیلی شاکی در مورد پدر و مادرم حرف می زدم که چرا زن بودن را یادم نداده اند؟ که چرا یادم نداده اند جنس لطیف باشم و شکستنی؟ در بطری و نوشابه را خودم باز نکنم ؟ وقتی قرار است یکی پیش قدم شود تا گام بزرگ را بردارد سکوت کنم و بگذارم مردهای اطرافم پیش قدم بشوند و من یک قدم عقب تر بایستم؟ چرا این ها و خیلی کارهای...
-
نیمه شب
جمعه 7 آبانماه سال 1395 22:12
تنها نشسته ام تو پارک دم خانه ام عکس های این چند روزه را تماشا می کنم و باز قدر هزار گل سفید روی قبر پژمرده می شوم و قدر هزار پرنده می میرم دور از من جهان در حال عبور است و زندگی همچون ابشاری با سرعت در جریان است و تند تند می روند و می ایند و ساندویچ همبرگر گاز می زنند و کیسه های میوه را از روی ترازو بر میدارند و از...
-
ناگهان چه زود دیر می شود . . .
دوشنبه 3 آبانماه سال 1395 19:33
پدر مرد، از بس که جان ندارد ناگهان همه چیز سیاه شد مثل وقتی فیلم تمام می شود . . . تا حالا پوست انداختن جیرجیرک را دیده اید؟ وقتی روی شاخه ای پیدایش می کنی و فکر می کنی آنجاست، خوب که دقت می کنی می بینی این فقط پوسته ی پوکی ست که مدتی ست جیرجیرک از این کالبد رفته و هر جا که باشد . . . اینجا نیست پ.ن : دوستان عزیز از...
-
در استانه ی روز های سرد
یکشنبه 25 مهرماه سال 1395 08:55
امروز صبح که کاسه ی بزرگ گردو ها را دیدم که کنارش روی سینی چوبی حلقه های سیب در حال خشک شدن بود، یادم آمد عجب موجود دیوانه ای هستم که برای پختن مارمالاد سیب و مربای به، تعلل کرده ام وقتی هر کدامشان اینقدر خوشحالم می کنند. بعدش هم منتظر فرارگیر شدن پاییزم تا فرمول بهار را نهادینه نموده و استایل شخصی ام را در ساختن...
-
کتاب صوتی
شنبه 24 مهرماه سال 1395 14:12
این که من حس شعف میکنم وقتی نسخه ی صوتی فولان کتاب را یافته ام و انگار که جای گرمی برای رفتن و حرف های خوبی برای زدن دارم یک نقطه ی روشن است که اگر چه نمی دانم چراست و چگونه . . . اما خوب است از حال خوش من این هم مال شما . . . +
-
وقتی می خندد هزار زنگوله در اسمان به صدا در می آیند
دوشنبه 12 مهرماه سال 1395 20:18
فردا صبح تولد چیله است. مادرش برایش تو مهد کودک تولد گرفته پریروز زنگ زدم مهد و گفتم می خواهم با چیله مشورت کنم و امد پای خط گفتم شکر جان( ان بار ک سوار چرخ و فلک بود و من ناگهانی دیدمش وقتی امد پایین می گفت اول شنیدم که یکی صدا می کند شکر بعد دنبالم گشته بود و پیدایم کرده بود) گفتم شکر جان چی دوست تر داری؟ بعد از...
-
برای خاطر خیال
پنجشنبه 8 مهرماه سال 1395 11:42
کاسه ام پر شده . . . لبریز شده ام از بینهایت ناهماهنگی و نا همسانی و حس میکنم جا نمانده برای اینکه لبریز تر بشوم و سرشار تر. حتا یک قطره امکان دارد به سرریز شدن و سرنگونی بینجامد یکی می گفت باید پس انداز کنی، حال های خوبت را! مثل اسکناس ده هزار تومنی که می گذاری روی هم و خیلی می شود بگذاری روی هم و جمعش کنی تا خیلی...
-
چند روز مانده تا محرم
شنبه 27 شهریورماه سال 1395 10:57
امروز که شنبه است، بیست و هفتم شهریور، انطباق دارد با پانزدهم ذی الحجه و از امروز سه روز مانده تا عید سعید غذیر خم! عید بزرگ مسلیمین جهان که از قضا برای ایرانیان و به الطبع شیعیان باید اهمیت بیشتری داشته باشد نسبت به سایر مسلمانانی که به امامت اثنی عشری و ولایت حضرت علی اعتقاد ندارند. و از طرفی هم غدیر خم واقعه ای است...
-
طلسم دستمال کاغذی
شنبه 6 شهریورماه سال 1395 09:17
این نوشته به منظور رمز گشایی و گشودن از طلسمی است که اسمش طلسم دستمال کاغذی است. فرایند این طلسم به این ترتیب است که کسی از شما در یک موقعیت خیلی خفن و باریک و منجر به وخامت یک عدد دستمال کاغذی طلب می کند و شما در همه جیب ها و کیف و سوارخ سمبه هایی که شکش را می برید که ممکن است دستمالی باشد را می گردید اما هیچ چیزی که...
-
مضاعف
سهشنبه 2 شهریورماه سال 1395 10:47
خوب خنده دار است که اینقدر مهم باشد که حرص بخوری یا حتا همین نوشتنش هم خالی از لب و دندان گزیدن نیست. ماجرا از این قرار است من لباس فرم شرکت را تن کردم. مانتوی گرم و سنگینی است که بعد از صرف چای حتما باید بروی جلوی کولر بایستی تا خیس عرق نشوی این قصه چند باری در طول روز تکرار میشود. شلوار کرپ را تا کردم گذاشتم تو...
-
از بس گفتم لباس فرم فولانی . . .
یکشنبه 31 مردادماه سال 1395 13:49
بر ما حادثه ای جانگاه نازل گشته و از شواهدش پوشیدن لباس فرم است. لباسی متحد الشکل به سان همه گان و هیچ کسان! اوضاع نابه سامانی است، وقتی برای تنت هم نتوانی تعیین تکلیف کنی ، البته به یقین نگاه تندروانه ایست اما چیزی که هست در نگاه اول و در مواجهه ی روبرویی با مانتوی سیاه کرپ کتی ای که روی آستین هایش دکمه های طلایی...
-
26 مرداد 1363
سهشنبه 26 مردادماه سال 1395 12:41
بر خلاف سال های پیش امسال، پروانه برای خودش کادوی مختص تولد گران تومنی نخرید. به طرز عجیبی اما امسال تولدش لذیذ ترین و شادترین تولد عمرش بود. از نگهبانی شرکت تا همکارانم تا دوست هایم تا بقیه همه تبریک گفتند و مشت مشت عشق ریختند به کامم. آنقدر موج این احساسات این چنینی متنوع و جذاب بود که وقتی صبح داشتم می آمدم شرکت...
-
پست پولکی
یکشنبه 24 مردادماه سال 1395 16:40
به نحو معصومانه ای بی پول شده ام. و دردناک بی پولم چون تقریبا سه چهار نفر هستند که یا باید پرداخت کنند یا با اصرار پرداختشان را پیچانده اند در ازای یک خدمات دیگری و من مانده ام و حوضم. آقای عین برای کار های آن ور سال هنوز تسویه نکرده! آن یکی آقای عین هم برای همکارم پول می ریزد اما برای من کوفت هم نریخته و اقای پ هم...
-
وقتی همه خواب بودند . . .
جمعه 15 مردادماه سال 1395 12:41
کنار بستر خوابم یک کتابچه گذاشته ام و صبح که بیدا ر می شوم قبل تر این انکه یادم برود چه خوابی دیده ام می نویسمش. چون غالب اوقات این طوری است که تا ازخواب بیدار شوم و یادم بیایید چی دیده ام همه چیز را یادم می رود. با یک سرعتی هم یادم می رود که حرصم در می آید. حتا یک بار هم به خودم گفتم من همه چیز را به روشنی یادم مانده...
-
زندگی هنوز خوشگلیاشو داره
سهشنبه 5 مردادماه سال 1395 10:28
دیروز رفته بودم دفتر فیلان شرکت که گرافیکش پروژه ای بر عهده ی من است . خانوم خ! خیلی خوش مشرب و مهربان. الان هم پا به ماه است و عنقریب توله اش(بعد از اینکه دعوام کردن (جوجه اش، کودکش ، نوزادش) ) به دنیا خواهد آمد، خلاصه دیدم روی میزن خانوم خ یک سبد گل بی ادعا اما بسیار زیبا جا خوش کرده، یک طوری که خوب دیده شود و خانوم...
-
خونه خورشید
شنبه 2 مردادماه سال 1395 09:25
خونه خورشیدو پیدا کردم. یه جایی بود نزدیکای چار راه تلفن خونه! از نشونه هاش جوونه های زنده و رو به رشد و حیات و زندگی بود که موج می زد و فوران می کرد و غل می زد از هر گوشه کناری یه جای پشت پنجره اما نه . . . یه جایی تویه خونه حتا تو تر خونه خورشید تو قلب اونا بود! تو قلب جفتشون یه خورشید که می درخشید و نور و گرما و...
-
خانوم کفش اسمش میشا ست
سهشنبه 29 تیرماه سال 1395 10:27
خوب خنده دار است اما من همیشه رابطه ی خاصی با کفش هایم دارم. رابطه ای مملو از قدر شناسی و مهربانی و در بعضی مواقع حس انتقام جویی و نفرت. کفش به عنوان یک نفربر بی زره همان چیزی است که نجاتت می دهد از کوفتگی و خستگی و اگر یار باشد و بار نشود پیاده روی شیرین و دلنشین می شود! اصلا پیاده روی چرا؟ کلا راه رفتن خوب است! تکان...
-
کالبد شکافی یک لحظه!
شنبه 12 تیرماه سال 1395 16:21
1- هشت صبح، در حال آماده شدن و رفتن سرکاری. مثل همیشه دیر شده و داری خیلی ملو راه می افتی بروی سرکار. قهوه ی سرد شده را سر می کشی و وقتی مزمزه اش می کنی با خودت میگویی خوردنش مثل دارو تلخ و بی لذت شده است، انگار که واجب باشد. بعدش هم یاد آشغالی می افتی که اشغال ها را ببری یا نبری که تنبلی غالب می شود و می گویی فردا...
-
لابد بعدش هم پرسیده یعنی باب اسفنجی نمی بینی؟
سهشنبه 8 تیرماه سال 1395 08:41
دیروز خواهرم با فیلان رفیق شیک و با کلاسش رفته بودند همبرگری نردیکی های خانه مان که برای خودش اسمی در کرده است. بعد که همبرگر هایشان را گرفته اند خواهن یک نگاهی انداخته به رستوران مورد نظر و خیلی عمیق بیانات در کرده که اینجا من را یاد "رستوران خرچنگ" می اندازد! بعد رفیقش با فهم و کمالات تمام در باب رستوران...
-
امور یومیه
سهشنبه 1 تیرماه سال 1395 08:53
1- این که یک روز عصر مثل خیلی عصرهای دیگر که کارت تمام می شود، (آن هم چه کاری شرحش را می نویسم) نخواهی که همه چیز را فراموش کنی یا لااقل بتوانی همه آن چیزی که هست را بپذیری و زندگی کنی و نخواهی که ازشان در بروی اتفاق خوبی است که آدم را خوشحال می کند. اینجا تو این شرکتی که به واسطه ی دوری راهش قبلا از چشمش افتاده است...
-
فکر کنم گرافیستا رو می خوره
دوشنبه 24 خردادماه سال 1395 23:53
من تقریبا همیشه آکهی های استخدام رو برای طراح و گرافیست چک میکنم و الان تقریبا هفت هشت ماهه که هر روز اگهی یه شرکت رو می بینم برای استخدام گرافیست آکهی زده! به نحو جادویی ای هر روز! و من هر روز فکر میکنم آخه چطوری اینا این همه مدت نیرو نگرفتن؟ مگه میشه؟
-
شرح کاملی از روزهای چروک خوردگی . . .
یکشنبه 23 خردادماه سال 1395 10:28
یک روزهایی هست که وقتی از خواب بیدار می شوم یک طوریم. بک طور بی خودی ای! اصولا خیلی وقت ها هم از خواب بیدار می شوم و یک طور خوبی هستم ! یک وقت هایی هم حس خاصی ندارم ! البته فواصل بین این احساسات به این شدت واضح و روشن نیست و نمیشود تفکیکشان کرد مثلا یک روزهایی هست که من از خواب بیدار می شوم و انگار در خواب تو مهمونی...