ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
می دانم که آدم خیلی باید خرفت باشد که همه ی وقتش را صرف کار کردن بکند و آخر شب بعد از ایمکه چند ساعت از بیست و چهار ساعت عقب بود و ساعت کم می آورد تا وقتکی را به خالی نمودن خویش بپردازد و بعدش هم دو قران و سه شاهی بیشتر در بیاورد که نه معلوم است آن دو قران به دست آورده کجا خرج شده و نه معلوم باشد آن تلاش های صرف شده جواب مقبول و مورد نظر را داشته یا نه.
علی ایالحال شر یکی از این پروژه های پر زحمت و کم بازده را از سرم کم کرده ام و پلن بعدی البته این است که پروژه های در دست اجرا را با حجم انرژی و توانم طوری میزان کنم که دست آخر چیزکی ته دلم را قلقلک بدهد که پاشو لعنتی! پاشو تمامش کن چون بعدش می توانیم فولان چاهمان را پر کنیم و شاید هم گوش شیطان کر توانسیم سفری چیزی هم برویم!
حالا ماجرای سفر هم برای من خیلی با مزه است و شبیه همان هویجی است که بالای سر اسب ارابه نگه می دارند تا خوب بتازد و به امید رسیدن به آن تند تر برود و برسد! نه اینکه خیلی مارکوپولو طور ها! نه این خانم گیسو را اگر دنبال کنید و گریز پایی اش را بشناسید باید بگویم هیچ نسبتی با آن حد از دویدن ندارم
یک طبیعت بکری که بشود در دلش ولو شد و افتاد و مثل آن قسمت جلسه اول کلاس یوگا که خانم فرشته می گفت جنین طور بخوابید و بگذارید همه اعتشاش های ذهنتان همچون آب گرمی از گوش راست تان به بیرون بریزد . . . بیرون بریزد و ببینم چه غلطی می خواهم با این زندگی کنم!
+ همین ک اینستاگرامم را زنده نگه داشته ام گمانم اتفاق خوبی باشد
محاسبات پدرم که درست در نیامد و جنسش آن جور که می خواست ، جور نشد و من نه مرتضی شدم و نه مجتبی! بی نام ماندم تا خواهرم گفت میشه اسمش رو بزاریم پروانه؟
+: راستی چرا اسمم را پروانه گذاشتی؟
-: فکر می کردم بزرگ میشی سوارت میشم پرواز می کنم
نمی دانم خاصیت این روز های آخر سال است یا اینکه من سرم را شلوغ کرده ام؟
کنار خانه ام رودخانه ای هست که از سرتهران راه می افتد و نمی دانم تا کجاها پیش می رود اما پر آبی اش می گوید که خیلی راه را رفته و خیلی راه رفتنی در پیش دارد. از روی رودخانه که رد می شوم، حجم غران و ملتهب آب را می بینم که زیر پاهایم در حال عبور است و دارد جریانی مواج را می سازد و می رود.
آن جا روی پل وسط رودخانه می ایتسم و عمیقا دلم میخواهد بروم.
دلم می خواهد کنده بشوم از روزمرگی و یومیه و متداول! راستش این سبک زندگی، برای من کافی نیست! نه اینکه خوب نباشد، نه ، اصلا! عادت کردن به بینهایت قانون و تبصره و سرسپردگی به کار و سازمان و آدم هایی که تو را ملزم می کند هر روز صبح از خواب بیدار بشوی تا فولان کاتالوگ و بهمان بروشور و این پیج و آن مجله را سر وقت برسانی من را مریض و معیوب و عیب مند می کند.
از یک طرف اگر پروژه هایی موجود را کنسل کنم ، جیبم خالی می شود و وقتی اندوخته ی مالی که چه عرض کنم موج سیالات مالی الی که می رود و می آید کم می شود و توان خرج کردن، پایین می آید هم باز حال خراب نصیب آدم می شود. یعنی بین کسی که دلش بخواهد کمتر کار کند تا راحت تر زندگی کند! با کسی که کمتر کار می کند و پروژه های کمتری قبول می کند تا راحت تر زندگی کند تضادی وجود دارد مبنی بر بحث پول! آسودگی ای که با کمتر کار کردن نصیب آدم می شود با بی پولی یا کم پولی ای که از آن رهگذر نصیب آدم می شود یر به یر می شود و چیزی تهش نمی ماند.
در واقع شرایط اقتصادی کشور آنقدر رو هواست که مثل سیبی که به هوا پرت کنی و تا بیاید پایین، چند تا چرخ می خورد می ماند! هر روز که بیدار می شوی، نان دیروز و شیر دیروز و گوشت دیروز همان دیروزی ها نیستند و بی منطق بالا و بالاتر رفته اند و آدم ترسش می گیرد! من همین طوری از این شرایط احساس عدم امنیت دارم حالا اگر این ضمیایم را هم لحاظ کنیم خدا می داند چه بشود . . .
آن هم یکی مثل من که مثل قارچ روییده ام میان بساطی که بساطی نیست! مثل خیمه ای در بیابان! از همه جهت باد می وزد و نه درختی، نه مامنی، نه پناهی! شاید این جاهای این عرایض به چس ناله پهلو بزند اما شما باور کنید که من اهل نالدین نیستم و این جور دیدن مسایل از رهگذر واقع بینی نشات می گیرد.
خلاصه آب رودخانه ای را که آن بالا بالاهای تهران سرچشمه می گیرد و می رود تا ناکجاها، در چند متری ام در جریان است و و خیالم را پرواز می دهد و سخت قلبم را می فشارد.
سخت یادآوری ام می کند که همچون خار مغبلان پابسته و دست بسته، میخکوب شده ام در بیابانی که مرا سرریز نمی کند، سیراب نمی کند،برایم کافی نیست! پول در آوردن و پشت و پناه ساختن خوب است اما کاش میشد طوری باشد که آدم بگوید تا فولان سال مثل اسب عصاری می دوم و بعدش می گذارم شان کنار و می روم سراغ اموراتی که مدت هاست آن را به خود وعده داده ام! کاش می شد اما این شرایط و این اوضاع مرا می ترساند از رها کردن طنابی که خیال می کنم برای اتصال به دنیا و به راه بودن همه چیزی به من وصل است!
مدت هاست به خود وعده داده ام آتلیه ای به راه کنم و گوشه کناری برای خودم کنج خلوتی بسازم که در آن بخوانم، بیشتر بخوانم و بنویسم و نقاشی کنم و راه راست را به بیراهه ببرم در خیالم و هر جور که شدنی است را بشوم!
اما حقیقت این است که هر چقدر هم پروژه باشد و کار باشد و پول بیاید باز هم در آمدی که از این رهگذر نصیب آدم می شود در این شرایط چیزی نیست و حتا چیزکی هم نیست و بعد از قسط خانه ی فینقیلی ای که یک و سال و هفت ماه است خریده ام و کرایه خانه و قبض فولان و بهمان خرج خانه و دندان پزشکی . . . چیز خاصی برای پس انداز هم نمی ماند.
حس می کنم این جور زندگی قاتل است! قاتل همه رویا ها و خیال هایی که حتا اندیشیدن به آن تو را سرشار می کند! زندگی مثل وزنه است. دانه دانه روی دوشت اضافه می شود و می گویی می توانم، می توانم و دانه دانه اضافه می شود و علاوه بر این که سنگین و سنگین تر می شوی و رفتن ناممکن تر و ناممکن تر می شود، فرو می روی! و آن وقت ، عبور غیر ممکن می شود برای همیشه!
رودخانه این رودخانه ی مقدس
بگذار سحر و جادویت در من جاری شود . . .