پاپیون  به معنی  پروانه

پاپیون به معنی پروانه

قبل تر اسم وبلاگم مارگزیده بود و قبل ترش فولان و بهمان و اینا . . . اره من همون پروانه هستم
پاپیون  به معنی  پروانه

پاپیون به معنی پروانه

قبل تر اسم وبلاگم مارگزیده بود و قبل ترش فولان و بهمان و اینا . . . اره من همون پروانه هستم

روز پدر

وقتی پدرم مرد، من کنارش بودم. 

حوالی  نه شب، در بیمارستان طالقانی ولنجک،  بخش مردان جان داد.  صبح حالش خوب بود اما تا قبل از نیمه شب تمام کرد.  رفته بودم مدارکش را برای رادیولوژی  بیمارستان ببرم ،  چند دقیقه ای بیشتر تنها نبود اما وقتی برگشتم، او رفته بود. 

همان وقتی که خواهر و برادرم هم رفته بودند خانه  و به گمانم او هم وقتی دید همه رفته اند، راحت تر رفت.

وقتی برگشتم و به نزدیکی تختش رسیدم، دیدم چند پرستار و پزشک مشغول احیا کردن هستند، شوک می دادند، ادرنالین تزریق میکردند و... همان لحظه چیزی در قلبم متوقف شد. 

دقایقی طول کشید تا از احیا ناامید بشوند و او را رها کنند. پدر تکیده و پیر و بیمارم را که بینهایت مظلوم و چروکیده و رقت انگیز به نظر میرسید را رها کردند و رفتند و بلافاصله کمک بهیار ها  آمدند تا او را ببرند.

حالا دیگر او بیمار نبود، جنازه بود... انگشت های پاهایش را به هم گره زدند و چسب های نوار قلب را از روی سینه اش کندیدند و انژیو و سرم را در سطل زباله انداختند و یک ملحفه سفید روی صورتش انداختند و خیلی سریع او را بردند. انگار اجرای موازین این فرمول، بی کام و کاست کار راحت و ساده ای بود که به سرعت انجام میشد.

او را از بخش به سردخانه منتقل کردند و در یک یخچال که نتوانستم ببینم قرار دادند و رفتند و من دنبالشان مثل شبح سرگردانی می رفتم. 

تن پدر را در این فاصله دزدانه در آغوش کشیدم و دست و پاهایش را بوسیدم و نرمی موی نقره فامش را نوازش کردم و همه وجودش را در قلبم جا دادم. 

پدرم مرد شیرین و شوخ و  بذله گو و نکته سنجی  بود که خیلی قشنگ میخندید و  و این اواخر رندانه با غم دنیا سر میکرد.

وقتی که مرد، انگار کسی سیلی محکمی در همان ثانیه در گوشم نواخت، از لرزش صدای سیلی در گوشم ماتم برد و زنگ صدا همه وجودم را لرزاند،لحظات اول  میخکوب مانده بودم، چون ده سال پیش از آن تاریخ، مادرم را از دست داده بودم و کیفیت عزاداری را خوب میشناختم سراسر مراسم تشییع را بی شرم و حیا و ترس ابروداری و سکوت یکسره جیغ کشیدم و فغان کردم و زار زدم بلکم سبک شود این درد جانکاه، لیکن توفیر آنچنانی حاصل نشد.

وقتی والدین آدم، می میرند، چنین سیری آغاز می شود.

به این صورت که نقطه ای را در مرکز اتفاق یا همان لحظه ی سیلی تصور کنید با عنوان لحظه ی صفر، هرچقدر که از این نقطه دور شوید و زمان بگذرد، پاره ای از وجودتان از شما دور میشود و گم شده، گمشده تر و دلتنگ، دلتنگ تر میشود، در تمام روزها و شب ها و خوشی ها و ناخوشی ها، جای خالی آن کس در زندگی تان به رخ کشیده میشود و گاهی جای خالی اش انقدر درد می گیرد که هیچ چیز را یارای مقاومت با این تهی گاه عذاب آور نیست.

وقتی پدر میشوید، بدل به خدایی اساطیری و افسانه ای در زندگی فرزند تان میشوید که دارای خواص و قدرت های جادویی است و هر امری در ید قدرتش قابل اجراست و هرچیزی در برابر معجزاتش شدنی   است.

وقتی پدر پیر و چروک و طفلکی ام که شبیه یک بچه گربه ای ملوس و با مزه بود به آغوش مرگ رفت، خدای خدایان، بزرگترین خدای جهان بود که از دنیا رخت می بست و می رفت.

پدر ها و مادرها، شبیه پر پرواز فرزندان خود هسنند و پروانه ای که بال هایش را کنده باشند، تصور کنید که چطور زندگی خواهد کرد؟ چطور دوباره خواهد پرید؟ چطوره دگربار خواهد توانست تا بی حضور خدایان بزرگ و توانای جهان، زندگی را باور کند و آن را خود به تنهایی اراده کند؟

وقتی پدرم مرد، خیال میکردم که میتوانم این فقدان را تحمل کنم اما هرچه گذشت بیشتر متوجه شدم که چه چیزی از کفم رفته است

چیزی شبیه فـــــر پادشاهی که تا وقتی باشد، از گزند دژخیم  در امانی!  و وقتیکه رفت، چیزی از تو رفته که هیچ وقت عوض و بدیلش را نخواهی یافت.

نه درجمع صمیمانه و با دوستی ناب و نه در رابطه  و نه هیچ کجای دیگر

این جور وقت هاست که باید دل داد به اشعار حک شده بر سنگ مزار داد و لب ورچید و سکوت کرد و ارام اشک ریخت،  انقدر که سبک شود این حجم سنگین و سوربی و سیاه که در قلبم ذوق ذوق میکند.

زندگی قوانین و قواعدی دارد که گمانم اولین آنهاهمین باشد

مرگ!

مرگ عزیزان، که چنین است که رسم زندگی!


+

https://www.instagram.com/tv/B3ZXgmxn6zb/?igshid=kqcrmkn9xths

نظرات 7 + ارسال نظر
arash پنج‌شنبه 7 اسفند‌ماه سال 1399 ساعت 01:51 http://mnevesht.blogsky.com

راستش وقتی این رو خوندم فکر کردم این یه داستان باشه و اتفاق نیفتاده باشه. اینکه چطور میشه در موردش اصلا حرف زد و به خاطر آوردش. ولی لینک پایین رو دیدم به این نتیجه رسیدم که واقعیت داشته .نوشتن در مورد این اتفاق کار ساده ای نیست چه برسه که اینطور با جزییات باشه و روشن.

خیلی سخته
اما وقتی از سختی ای که بهت گذشته می نویسی سبک می شی انگار
طفلی اون توله سگه
دلم سوخت براش

عابر پنج‌شنبه 7 اسفند‌ماه سال 1399 ساعت 15:55

خدا رحمتشون کنه.چقدر تجربه سختی بوده که شما اونجا تنها بودی، پدر منم شش ماه پیش فوت شد . دیروز بهش گفتم تو رفتی و من دارم اولین های بدون تو رو میشمرم. اولین تولدم بدون تو. اولین روز پدر بدون تو ،اولین عید بدون تو .... روحشون قرین آرامش باشه این حفره توی قلب ما قرار نیست پر بشه. روزشون مبارک

روحشون شاد

تیلوتیلو جمعه 8 اسفند‌ماه سال 1399 ساعت 00:46

خدا رحمتشونه کنه

من دلداری بد نیستم اما مطمئنم برای ابن درد هیچ دلداری ای وجود نداره

یک عدد مامان جمعه 8 اسفند‌ماه سال 1399 ساعت 08:41 http://Www.Kidcanser. Blogsky

روح شون در ارامش

به زاد جمعه 8 اسفند‌ماه سال 1399 ساعت 12:35

روحش شاد

سهیلا یکشنبه 10 اسفند‌ماه سال 1399 ساعت 13:00 http://Nanehadi.blogsky.com

ای ساربان آهسته ران،کارام جانم میرود
وان دل که با خود داشتم،با دلستانم میرود
او میرود دامن کشان،من زهر تنهایی چشان
گویی که نیشی دور از او، بر استخوانم میرود
...
در رفتن جان از بدن،گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن،دیدم که جانم میرود

پرنسا دوشنبه 11 اسفند‌ماه سال 1399 ساعت 15:37

خدا رحمتشون کنه
از عکس العمل تو بیمارستانتون مشخصه شوک شده بودین
ولی با این وجود خیلی منطقی رفتار کردید

زندگی سختی های فراوونی داره

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد