گاهی حرف زدن آنقدر سخت میشود که نگو . . .
گاهی نوشتن از ارسال صورت حساب برای آشنا هم سخت تر است . . .
و حتا سخت تر
در حد پیگیری فاکتور پرداخت نشده
گاهی سربی می شوند کلمات و نمی لغزند
اصطکاک دارند اندازه ی ابرهای بارانی
حرف که می شوند بغض ها پاره پاره می شوند
رعدش ابر چشم ها را می باراند
و ارامشش
طلوع پس از باران است
گاهی حس میکنم تو یه غارم
تو غار خودم تنهای تنهای سر میکنم
تو دلم چیه
نکه نخوام بگم
گاهی حرفم میاد
اما ادامه اش گره می خوره و میره تا ته غار و نمی تونم بقیه شو مثل سر نخ بکشم و بیارمش بیرون
دلم می خواد حرف بزنم
غر بزنم
دلم می خواد هوار بزنم بگم بابا مگه همه چیزو گفت؟ مگه همه حرفا گفتنیه؟ مگه همه چیزو میشه توضیح داد؟
به اطرافم نگاه می کنم و بیشتر تو غار لعنتی فرو میرم و زبونم ناقص تر میشه برای گفتن
الکن تر میشم
خیلی ها رو میشناسم که هوار هوار و ادعاشون هواست بعد طرفشون میرم میبینم تو خالی بودن
می بینم که فقط حرفه و فقط حرف
اونایی که تو رو می بینن تو صف، میبینن که حق با تو ا، نوبت تو ا ! اما خودشون مهم ترن، اصلا خودشون از همه دنیا هم مهم تره
اگه یکی بغل دستشون در حال جون دادن هم باشه پرده رو میکشن راحت چرت بعدظهرشونو بزنن
این بی شعوری ها منو دیونه می کنه و گاهی حس می کنم دلم می خواد بر تو چشای طرف نگاه کنم بگم ببین! تو هم یه ادمی! مثه بقیه! حجم انسان بودنتم ارجحیتی به سایرین نداره
اما لال میشم
و این لال شدن مثه یه آتش فشان برعکس کار میکنه
به جای اینکه بریزه بیرون میریزه تو و هر چی خاکستر و مذاب لعنتی هست به خرد روح و روان من میره
بعد دلم میگیره
هی بیشتر می گیره
از ادما
از حرف زدن
از حرف زدن و جواب نگرفتن
از سکوت کردن
از آتش فشان های برعکس
- همکارمان نیامده سرکار، سراغش را میگیریم کاشف به عمل می آید در شلوغی های انتخابات لت و پار شده و فعلا در خانه بستری است. گویا خیابان شلوغ بوده ایشان هم مورد عنایت قرار گرفته است
- دوستی تعریف میکند دیروز بانون بوگاتی سوار با برقع و روبنده در دور دور های سعادت آباد شعار میدادند: هم خوشگلی ، هم بوری ! حتما رییس جمهوری!!! دقت بفرمایید به عمق شعار بعد می توانید بروید غش بفرمایید!
- شال بنفش ارغوانی سرم کرده ام و فعلا خیلی هم امیدوارم که نتیجه ی انتخابات به دوره دوم نرسد
- یک سری دختر در و داف را پای صندوق رای مشغول تهیه عکس با انگشت اشاره و مهر شناسنامه شان بودند که گمان کنم نیت کرده بودند ایمیل کنند بیست و سی امشب پخش کند حین تولید حماسه! این جور وقت ها ادم می فهمد عمق فاجعه کجاست و تلوزیون عجب ابر رسانه ای است در این روزگار
دست و پای کوچولوش منو به وجد میاره و دلم می خواد هی نازش کنم اما متاسفانه هیچ تمایلی نداره که اجازه بده !
مگر اینکه چی بشه و روزی روزگاری به قول مامانش با کسی تیریپ هپی برداره و بره بغلش . . . فکر کن یه موجود کوچولو و شیرین و ناز و بینهایت خواستنی بهت بگه میشه بغلم کنی یا میشه رو پاهات بشینم؟
رو پا نشستنش که هیچی وقتی حواسش نیست و دستشو میزاره روی شونه ات و با اون یکی دستش بغلت می کنه که دیگه انگار همین طور با زمین فاصله ات بیشتر میشه و مراحل عروج و سیر و سلوک رو طی میکنی
من هیچ وقت تجربه ی نگه داری از یه بچه رو با این فاصله ی زمانی نداشتم و نمی دونستم چطوریا میتونه باشه و فقط از دور نظاره گر بودم تا خواهرم تصمیم گرفت به خاطر پاره ای مسائل و مشکلات یکی دو ماهی رو بیاد پیشم و من این طوری یه تجربه ی بی بدلیل رو امتحان کردم
روزای اول زیاد باهام ایاغ نبود و منم زیاد دم پرش نمیرفتم اما کم کمک با هم خیلی چیک تو چیک شدیم البته کاملا دوره ای یه وقتایی از هفته یا ماه تصمیم میگیره که بد خلقی کنه و به هیچ صراطی هم مستقیم نیست و فقط جیغ میزنه و نمی تونی هیچ کاری کنه که بس کنه و اروم شه
اولاش وقتی یه گوله موی فرفری تو خونه می دوید و این ور اون ور میرفت دلم براش غنج میزد اما از اونجا که هیچ گوشه ی چشمی به من نداشت زیاد حسی بهش نداشتم
برای منی که تصور نگهداری یه موجود زنده در حد تردید برای نگه داشتن سگ و گربه و پرنده بود وجود موجود به این شیرینی مثل یه شاهکار بود و بارها یواشکی دور از چشم خواهرم بهش یه طوری نگاهی کردم که چقدر نگه داشتنش باحال تر از یه سگه
یا یادگیریش رو با طوطی همسایه مقایسه کردم
یا لوسیاشو با بچه گربه های پارک لاله اندازه گرفتم
یه بار تصادفی از دهنم پرید به خواهرم گفتم راستی این خیلی باحال تر از گربه است ها!!!
چیزی نمونده بود به خاطر این مقایسه کشته بشم
خلاصه که ببخشید که این پست درد آور رو نوشتم خودم عکساشو نگاه میکنم احساساتم قلمبه میشه نمی تونم خودمو کنترل کنم والا ما رو چه به نوشتن پست آخ دار که ملت بخونن دلشون بخواد؟
خانومه کاندید شده واس شورای شهر
زیر عکس درشت نوشته :
بــــــــــــــــــــــانوی پـــــــــــــــــــــایتخت
صادقانه پیشنهاد میدادم جای اون بزنه :
بانوی شهر آشوب!
برای چیله یه گوشواره درست کردم که یه لنگه اش شونه است و یه لنگه اش قیچی
از دیشب تا صبح گریه کرده و هی یکی از لنگه ها رو بر میداره میگه:
یه لنگه اش پیدا شد مامان جون!!!
کسی چنگ میزند در جانم
ذره ذره جانم را را از لای دندان فک بالایی ام بیرون می کشد
چنگال های بلندش را در جانم فرو میبرد و وقتی ناخن می کشد تا هفت تا لایه از وجودم خط و خش بر می دارد
دندانم شکسته و وقتی که می نویسم حتا مفصل های دستم با دردش ضربان میگرند . . .
گاهی آن قدر بی قرار میشوم که حتا نشستن برایم سخت میشود
دور در جا میزنم و دور خودم می چرخم
گاهی آن قدر بی تاب میشوم که سینه ام اندازه ی هزار حرف نزده سنگین میشود
بی قراری هزار صفحه سکوت نخوانده
بی تابی هزار راه نرفته در پیش رو
خوره میشود به جانم و وقتی دهن باز می کنم که بگویم هیچ کلمه ای جاری نمیشود . . .
گام بر میدارم که بروم راه ها گم میشود
دست بلند میکنم که بگیرم گم می شود
بی قرارم
با لحن خوندن انشای دبستان :
من در این تعطیلات یاد گرفتم که می شود تهران ماند
میشود مسافرت نرفت و در خانه از خواب بیدار شد
اما میشود که خوش بگذرد
وقتی دوستان خوبی داشته باشی
:)
بلاگ اسکای متحول شده ها . . .
در حد بنز
اصلا یه وضعی
صفحه ی مدیریت وبلاگش یک چیزی شده
یعنی الان اون قدر برام تازگی داره که سختمه توش بنویسم حتا
دکتر برایم یه سری قرص گردالی نوشته که باید روزی سه تا دونه بخورم.
تا آب رو قورت می دم یادم میره تو دهنم گذاشته بودمش یا نه
یعنی هر دفعه ها
:(