ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
تمام حس امنیت و ارامش خاطری که در این خانه داشتم به خاطر همسایه هایم بودند که تا الان و احتمال زیاد پس از این هم گمان میکردم که آدم های خوبی هستند و مهربانند و . . .
اما دیشب . . . ساعت ها در تختخواب وول زده ام و با هر صدایی یک متر پریده ام بالا
ماجرا از این قرار بود که چند ماه پیش لامپ داخل راهرو ، همان که بالای در خانه بود سوخت. از آنجا که در صورت خاموش بودن لامپ احتمال پیدا کردن مسیر راه پله ها در تاریکی هم غیر ممکن است چه برسد به کلید انداختن و باز کردن در که به مدیر ساختمان که همین طبقه بالایی ها باشند اطلاع دادم چون اصولا باید چراغ راه پله با هزینه شارژ تعوویض شود که پس از یادآوری اینجانب هم نتیجه ای حاصل نشد!
این شد که من برای حل مشکل یکی از چراغ های خانه را باز کردم و بعد از یک ساعت آویزان بودن در راه پله و کلنجار رفتن با پیچ و مهره چراغ سقفی سرانجام فاتحانه موفق شدم روشنایی را به پاگرد متروک خانه بازگردانم!
گذشت تا پریشب ها که با خواهن خانوم و همسر محترمه و دینا چیله آمدیم خانه، دیدم باز پله ها تاریک است و با چراغ قوه گوشی در را باز کردم.
در نهایت تعجب متوجه شدم که لامپی که با هزار بدبختی نصب کرده بودم از سرپیچ در آورده شده و فی الواقع جا تر است و خبری از بچه نیست و البته فردای آن روز همان لامپ در سر در پارکینگ برایم بای بای میکرد!
شوهر خواهر محترم هم که در جریان بود رفت و یکی از چراغ های موتور خانه را باز کرد و جای لامپ خالی بالای در نصب کرد و من مجددا روشن شدم
دیشب باز از پشت در خانه ام صدای پچ پچ می آمد که وقتی چک کردم دیدم بازم هم لامپ بالای در را از سرپیچ در آورده اند . . .
یکهو بند دلم ریخت
این کارها چه معنی ای می توانست داشته باشد، در ذهنم هی تصویر آدمی که با پوتین لگد میزند به در و چهار چوب زپرتی در که به فوتی بند است از جا کنده میشود و . . .
این تصویر تا وقتی که خوابم ببرد بیش از صد بار از ذهنم گذشت و متعاقبا اینکه کجا قایم بشم
با چی از خودم دفاع کنم
چاقو دست بگیرم
چوب هم که ندارم
و هی تیریک تیریک لرزیده ام و اشک بی اختیار گونه هایم را سوزانده
همان وقت به خانوم همسایه زنگ میزنم که چرا هی لامپ بالای در خانه ام را باز میکنید؟ اظهار بی اطلاعی میکند و میگوید به پسرش می گوید که یک لامپ جدید در سرپیچ نصب خواهند کرد
لامپ و نور و سرپیچ و . . . به درک
آخه من یا این همه حس عدم امنیت چه کنم؟
خیلی وقت است که دلم می خواد شبانه روز بشود بیست و پنج ساعت و من در آن یک ساعت اضافه مال خودم باشم،خیلی وقت است که آن قدری مهلت ندارم که پای وبلاگم بشینم و سر فرصت پست هوا کنم،پست هایی که مثل حرف های نگفته غبار گرفته اند و تلمبار شده اند، پست های نصفه ی وبلاگ را که با ثبت موقت، چرکنویس ثبت کردم تا شاید یک زمانی یک روزی بالاخره بهشان برسم و بپرورمشان و بنویسمشان را در این پست میگذارم، پس از این نیز یحتمل مجالی برای نوشتنشان دست نمی دهد و مانند جنین های ناررس و ناخواسته هیچ وقتــــ هیچ وقت به دنیا نخواهند آمد!
میگذارمشان تا با ننوشتنشان بی حساب شوم . . .
خانه به دوش
: 4 آذر 1392 @ 09:37بعد از کفری شدن دختر ارشد صاحب خانه محترم از فروش نرفتن خانه و اندیشیدین چاره ای مبنی بر گرفتن کلید خانه از اینجانب تا هر ساعتی از شبانه روز بدون محدودیت حضور یا عدم حضور این بنده کمترین بروند به متقاضی ملک را نشان بدهند . . . .
خجالت می کشم بگم . . .
: 30 آبان 1392 @ 11:45خجالت میشکم بگم گاهی
دلم می خواد کسی بود که دل ناگرانی پیدا کردن خانه ی جدید را با اون نصف میکردم
که وقتی جای شامپو و صابون و پودر ماشین لباسشویی خالی شده، یک روز بی دلیل پر باشد بی حرف پیش
خجالت میکشم که دلم می خواهد اندوه امدن های غریبه ها در خانه ام را با کسی شریک شوم
و بگویم و تعریف کنم و بنالم و زر بزنم . . . .
بعضی عکسا هست آدم تو گوشیم باید هیدن کنه
بعد بغضیا همینا رو . . .
حق دارم
: 21 آبان 1392 @ 19:21ب دل نمی نشیند . . .!
به صورت حرفه ای بادمجان دور قاب میچیند و پشت سر هم می بافد
متاسفانه نمیتوانم به عنوان یک دروغگوی مستقل و بی ازار و گاهی مهربان بپذیرمش
همین الان اگر پای آدم جدیدی وسط بیاید، اوست ک مشغول ساختن نزدیک ترین فاصله هاست
این رابطه البته صرفا در همان حال است
فاصله زمانی و مکانی بیشتر از دو دقیقه و دو کیلومتر باشد . . .
دسته بندی
: 20 آبان 1392 @ 16:46من تا حالا مطلبی در این باره نخوانده ام و اگر خوانده ام هیچ یادم نیست اما می دانم که قاعدتا دسته بندی مشخص این چنینی وجود دارد به وضوح
این برداشت کاملا شخصی و مبتدی است و هیچ ادعا و انتصابی هم ندارد
به نظرم ادم ها چند دسته اند
یک دسته شان حسی اند
یک دسته حرفی
یک دسته چشمی
. . .
ادم های حرفی می توانند تعریف کنند، مثلا بعد از هر ماجرا شرح ماوقع را با مسائل برجسته و اوج و فرودش تعریف میکنند، این ادم ها درگیر شرح روزمرگی هایشان میشوند
اما ادم های حسی با دریافت یک حس ویژه یا دریافت و القای عاطفی خاص مورد تحریک قرار میگیرند و انگیخته می شوند
ادم های چشمی هم وقتی . . . .
اندازه
: 19 آبان 1392 @ 23:08
زیبایی در نگاه آدم هاست
زیبایی در تشخیص آدم هاست
ملاک ها را خودمان تعریف میکنیم و هر کس . . . .
ساده
: 15 آبان 1392 @ 23:31یکی از به روزترین و کارآمد ترین نرم افزارهای طراحی گرافیک این روزها این دیزاین است ک من و دوستم سال آخر دانشگاه جزو اولین گروه های تحت آموزش در موسسه های مختلف نرم افزار مربوطه را استاد نموده و زان پس کل کارهایمان را از آن طریق خروجی میگرفتیم
خلاصه
این ها تعریف کردم که بگویم پریروزها یکی از گرافیست های شرکت آمده میگوید میشود این دیزاین یادم بدهی؟!
بلافاصله قبول میکنم و آموزش را شروع کنم
سعی میکنم ب ساده ترین و سهل الهضم ترین روش ممکن منظور محیط نرم افزار را توضیح بدهم
از هر منویی کلیت ماجرا را توضیح می دهم
حرف هایم که تمام میشود یک حالتی دارد حاکی همین؟!!! می گوید یعنی فقط همیناست؟
میگم اره کلیتش همینه ولی جزییات خیلی زیاد داره
میگه خوب باشه و دیگر هیچ وقت سراغش نمیرود
خیلی از آدم ها عادت داردند سراغ چیزهایی که خیال میکنند ساده باشد و از پسش بر می آیند نمی روند . . . خدایی هم که خدا باشد
میخوام کجا باشم؟
: 14 آبان 1392 @ 09:36
این روزا و خیلی روزا به این فکر میکنم
می خوام کجا باشم؟
جای خانوم خندان طبقه بالا که صدای قهقه اش میاد
بین شوهرش و پسرش و مهمونی ها فامیلی . . .
چاه
: 28 مهر 1392 @ 10:30
من یه چاه دارم
گاهی تا گردن توش فرو میرم و جیک نمیتونم بزنم
گاهی فرو میرم توش
گاهی وقت دراومدن گیر میکنم و هیچ رقمه نمیتونم ازش دربیام . . . .
استند بای
: 10 مهر 1392 @ 11:41
آمدن . . . .
تبشیر و انذار
: 6 مهر 1392 @ 15:10
دیشب دوباره صاحب خانه آمد
با دو سه تایی مشتری هماهنگ کرده بود تا خانه را نشانشان بدهد
می پسندند نمی پسندند می فروشد یا نه! بلند میشوم یا صاحب خانه ی بعدی خانه اش را اجاره می دهد یا نمی دهد
هر چی پس انداز داشتم را سکه خریدم که به خیال خودم اقتصادی فکر کرده باشم و پول در بازاری که هیچ چیز حالت ثبات ندارد راکد نماند و خواب نداشته باشد خیر سرم که زد و سکه ی یک ملیون و چهارصد هزار تومنی که من خریدم شده نهصد تومن و اگر حساب چهار فقره سکه ای که کل دارایی های اینجانب را شامل میشود محاسبه کنید میکند به حساب تومنی دو زار ضرر که جمع کرده بودیم مثلا پوب پیش خانه را که زیاد کرده بودند بپردازیم به صاب خونه
بعد مانده ام بفروشم نفروشم گزان می شود نمی شود و یا روند نزولی کاهش تا کجا می خواهد پیش برود!
صاحب خانه هم مانده
میگویند بازار خانه و خرید و فروش راکد است و مشتری خوب گیر نمی آید و به فصل سرما که بخورد کلا باید بیخیال شد
بعد صبح خبر می شود که فولانی و فولانی با هم تلفنی حرف زده اند
میشود نمیشود ها دوباره راه میافتند
بعد فکر میکنم همه ما متظریم
تا معلوم شود
قیمت سکه
ارز
دلار
یورو
خانه
تا بعد تصمیم بگیریم که چه باید بکنیم یا نکینم . . . .
خوب اگر چه باید تفنگ دست می گرفتی قسمت اول اسمش پینت بود که می تونست خیلی کا ماجرا رو تلطیف کنه . . . اما وقتی کل تیرها یه رنگ نارنجی چرک بوده باشه و اونقدر کم باشه که فقط بفهمی تیر خوردی . . . به خودت لعنت می فرستی وقت گذاشتی بری پینت بال و یاراتو با تفنگ نشونه بگیری و شلیک کنی
من فکر می کردم الان کلی رنگ و وارنگ میشیم . . . .
اون کنج یواشکی
: 1 مهر 1392 @ 15:30
حس میکنم پتوی بنفشی که روی تخت پهن میکنم سرد شده، انگار قدرت گرم کنندگی شو از دست داده باشه . . .
سرد شده که هیچی، هر چی بیشتر بغلش میکنم و فشارش میدم بیشتر خالی میشه. انگار هیچی میشه و جای همه ی فضای بودنش خلاء باقی می مونه و تهی
اصلا یه طوری که پشیمون میشی از بغل کردنش
غر غر
: 23 شهریور 1392 @ 13:15
ترس یعنی وقتی دوخط غر غر بنویسی بترسی که متهمت کن به . . .
فرندز
: 23 شهریور 1392 @ 13:24
سپاس خدای را عزوجل که . . .
صبحا
: 23 شهریور 1392 @ 10:25
همه صبح بیدار میشن صداشون میگیره
من صبح که بیدار میشم دلم میگیره . . . .
گرافیست
: 5 شهریور 1392 @ 13:41
رنگ بده دیگه
رنگ بده دیگه . . . .
گیرم
: 14 مرداد 1392 @ 14:25
گیر دونیم پر شده
پر پر پر و یک سحرا فقان و . . . .
ساعت 11
: 12 مرداد 1392 @ 12:19خیلی از اطرافیانم را میشناسم ک سر ساعت 11 عادت کرده اند زنگ بزنند و ترجیحا با مامانشون حرف بزنن، از اون گپ ها که بیشترش حرفه و کمترش جواب
ولی هی هر روز تعداد ادم های مادر مرده ی دورم بیشتر می شوند و هوس ساعت یازده . . .
یادبگیری
: 5 مرداد 1392 @ 21:05با گوش ک یاد بگیری نمیشه با زبون بگی
اما
با چشم ک ببینی با چشم هم میخونی . . . .
. . . .
مابقیش هم بماند پیشکش!