ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
همیشه دنبال چیزهای عجیب غریب میگردیم برای دیدن. چیزهایی که بار اولمان باشد می بینیم و برایمان تازگی داشته باشد، چیزهایی که دیدنشان تجربه ی تازه و جالبی است در نوع خود
این تعطیلات را با خواهرم رفتیم الموت و یکی از تازگی هایش موجود عجیبی بود که کم کمک دارد خودش را نشانم می دهد و رخ می نمایاند.
ماجرا از آن قرار که ما که الموت بودیم برادرم با خانواده ی همسرش از راه رسیدند
آقای برادر برای خرید مایحتاج روزانه و چند قلم جنس که همسر محترمه شان تشخیص داده بود باید خریداری بشود راهی بازار شد و من هم همراهیش کردم. برای خرید هر جنس یک تماس برای اطمینان خاطر می گرفت و بعدش که خیالش راحت می شد خرید می کرد.
یک طوری انگار کن که پرینت نهایی کار را گرفته و میبرد امضای چاپش را بگیرد، حس کردم زن برادرم تخصص زن بودن و زنانگی و . . . دارد و من مثل کارآموز مبتدی دهانم وا می ماند از افکت ها و فیلتر هایی فتوشاپ که عکس ها را همچین و همچان جادو می کند و . . .
برنامه ریزی خرید و چه غذایی برای چه روزی را من انجام داده بودم اما طبخ غذا با او بود و آنجا بود که فهمیدم که در حد لانگ جان سیلور با یک پای لنگ بیشتر نیستم در برابر دو پای سالم یک ناخدای کامل
روز اول قرار بر جوجه درست کردن شد و برای مزه دار کردنش نمک و آبلیمو و ادویه به جوجه هایی که برادر و شوهر خواهرم خرد کرده بودند اضافه شد اما زعفران نداشتیم.
خیلی راحت گفتم خوب ساده درست کنیم بی زعفران! اما ناخدا گفت که نه ع ع ع ع ع ! نمی شود و خلاصه برادر مجددا برای خرید زعفران راهی بازار شد و در راه ناخدا زنگ زد که راستی خرما ی رطب هم بخر! ما عادت نداریم چای را با قند بخوریم!
کمی نه بیشتر دهانم باز مانده بود. این منی که اینجا نشسته بودم الان چند سال است که چای را با قند نمی خورم اما صدایم در نیامده بود و حالا . . .
غذا در حال پخته شدن است و بحث بر سر برش روی ران ها برای برشته شدن گوشت به پیشگاه ناخدا می رود و باز ناخدا یک لمی رو می کنی.
کشک بادمجانی که برای شب پخته شد هم همین معیار ها را رعایت کرد حتا برای آبگوشت نهار روز بعدش هم برادر رفت و زردچوبه خرید چون زرد چوبه موجود به اندازه کافی خوب نبود و برای خرید نان سنگک که آخرش هم بسته بود هم . . .
قسمت برجسته ی شاخصه ام را هم وقتی فهمیدم که با برادر و خانواده ی مذکور از دریاچه می آمدیم و دنبال نانوایی تازه می گشتیم برای خرید نان که وقتی یکی را پیدا کردیم من با اصرار گفتم که من می خرم! و تا ماشین متوقف شد پریدم و تو صف ایستادم و نان را خریدم و آمدم که برگردم دیدم برادرم آمده کنار صف نانوایی ایستاده و من تعجب کردم چرا پیاده شده اصلا و بعدترش که فکر کردم به این نتیجه رسیدم به یقین باید می نشستم سر جایم! صف نانوایی! با انبوده جمعیت ذکور! وقتی که برادرم هم هست و هیچ کاری غیر از همین کار ندارد؟ راستی چرا اینقدر مشنگم؟
حالا اینجا نشسته ام و برای خودم دلیل می آورم و توجیه میکنم و ماله می کشم که چرا در راه پیش از اینکه کسی بفهمد چرا باید میز را حساب کنم؟ چرا باید برای صاف کردن زمین ماسه ای بروم شنکش بیاورم و زمین را خاک و ماسه را با شنکش مرتب کنم که چیله بگوید خاله ی من قوی ترین خاله ی دنیاست؟!
چرا وقتی درد دل های خواهرکم را می شنوم حس می کنم باید آنقدر تلاش کنم که نگذارم غصه بخورد . . .
چرا به فکر کاشتن نهال و هرس درختان پاییزه هم هستم؟
یاد سگ های گله می افتم که تغییر کاربری می دهند، اینها حیوانات بسیار قوی و درشتی هستند که برای نگهداری گله و وفاداری به گله تغییر شکل می دهند و در واقع زشت می شوند! گوش هایشان را می برند! دم هایشان را کوتاه می کنند و گاهی بیضه ی حیوان را هم خارج می کنند تا دنیال هوا و هوسش نرود و . . .
مثل یک شکل هندسی که بینهایت گوشه داشته باشد و بیفتد تو سراشیبی . . . سابیده شدن گوشه های تیز حجم روی شیب در حال سقوط و ضربه های پی در پی و طی مسافت باعث تغییر قیافه ی شکل هندسی می دهد . مثل یک شش ضلعی که زاویه های ساویده اند و نه هنوز می شود ندیدشان که به دایره بزند و نه زوایه است که گوشه باشند
زردچوبه و زعفران و فلفل سیاه و نان سنگک هیچ کدامشان هیچ اهمیتی ندارند! . . . مساله ی من گوش و دمی است که بریده شده است و جوجه کباب با زغفران یا بی زعفران هیچ توفیری ندارد که بخواهم یک نفر را به خاطرش تا فولان جا بفرستم که . . . که کتری ای که درش گیر دارد و قوری رویش با شعله پخش کن می ایستد مشکلی ندارد که بخواهم یک کتری و قوری جدید بخرم؟!
این چند روز خیلی خوش گذشت ! شن های حیاط را صاف و تر و تمیز کردم و علف های هرز را کندم و یک صحن مرتب جلو خانه درست کردم، یک اجاق آجری برای جوجه کباب و بریان کردن بادمجان و درست کردن چای زغالی درست کردم و به جای زغال آماده از چوب های تو حیاط آتش درست کردم و بچه ها را از روخانه و لای درخت ها تا مسیری که قابل عبور باشد رد کردم و در درخشان ترین حالتش هم جلو یک وانتی را گرفتم تا راه طولانی ای که ماشین های صحرا می روند را تا پای امامزاده ببردمان!
این ها هنوز هم برایم خوشایند تر است از کرم شب و صابون روز! همین که کفشم یکبند کتانی باشد برایم دلپذیر است از . . .
رفىق جانم سلام
ىا على
شما براى ما خىاى لاىک دارىد, خىلى
همىشه سالم باشى و شاد و البته بىشتر مواقع کتانى به پا
شما لطف دارید خانوم خانوما
تو تغییر کاربری ندادی عزیزکم فقط آویزون نیستی من این پروانه ها رو بیشتر دوست می دارم
وای تو هنوز هستی
چقدر دلم تنگ شده بود برای کامنتاتتتتتتتتت
چقدر برام آشنا بود حرفات
یاد یکی از پست هات افتادمم
زنان محافظت شده زنان محافظت نشده
خودمم یادش افتادم
آدم ها تغییر نمی کنند هرکسی بر اساس ذات خودش و نوع تربیت خانوادگیش رفتار می کنه. احتمالا همسر برادرتون راحت تر زندگی خواهد کرد و همیشه یک مدیر خواهد ماند اما همنطور که خودت اشاره کردی تو همینی که هستی و لذت تو هم با این نوع زندگی جاری می شه.
ادم ها در شرایط نسبی رشد می کنند و بزرگ می شوند و شرایطی که در آن زندگی میکنند باعث میشود نوع رفتار اجتماعی و یا توقعاتشان شکل خاصی بگیرد
الزاما نوشته من به معنی رفاه کسی و عدم رفاه من نیست
همچنین به هیچ عنوان معنی مدیر خوب بودن نیست
من از حس زنانگی نوشتم و فقدان اون
سلام پروانه جان تا حد زیادی حست رو به رفتارهای زن داداش محترمه درک میکنم. من برادرم خیلی مهربونه و خیلی خواهر برادرش رو دوس داره. مجرد که بود که دیگه حرف نداشت اما از وقتی زن گرفت طلسم شد. طلسمی که با هیچ بوس جادویی از بین نرفته. 18 سالی هست که باهم زندگی میکنن و بچه هم ندارن. خلاصه برات بگم که هرچی زنش بگه همونه. مسافرت که میریم از اول برنامه رفتن ، ساعت حرکت ، شهر مقصد و اینکه چند روز بمونیم و اینکه از چه رستوران و هتل یا مهمانپذیری خوشش بیات یا نیات همه را او تصمیم میگیرد و برادر از بقیه فقط توقع پیروی دارد. و باورت نمیشه بخاطر رفتارهای خاصی که داره که مثلا بعدا سر برادرمون خالی نکنه همه جوره باش راه میایم و حتی شده بهمون غیر مستقیم بی احترامی بشه سکوت میکنیم و چیزی نمی گیم. خیلی از مسافرت رفتن باشون بدم میات چون همش نظر نظر اوناست. اگه بخوام برات بگم که خودش یه پست طولانیه. و توی سفر داداش همه جوره شرایط رفاهی براش فراهم میکنه . آرایش هم از هر نوعش حتی ذره ای از قلم نمی افته همه آماده میشتنن ساعتها تا اون بیدار بشه صبحانه بخوره یک ساعت تو سرویس بهداشتی بره و تا لحظه دراومدن دست به قلم آرایش باشه . و نمیدونی که من چی میکشم و خون خونم رو میخوره.
واقعا خدا صبر بده . همونطور که بعضیا اینقد تو ازدواج شانس داده . کلی خرید میکنه و یه ساعت بعد پشیمون میشه و برادر و از جمله منو مجبورمیکنه بازبریم دنبال اون مغازه بگردیم و جنس رو عوض کنیم. تازه خرید حتی به انگشتر طلا هم میرسه. پروانه جون همین قد که گفتم بسه که تمومی نداره هر لحظه یه چیز یادم میات.
عزیزم
سخت نگیر و سعی کن اهمیت ندی
ادما با هم متفاوتن و مهم اینه که برادرت خوشحاله
منم کلا با این رفتارا مشکلی ندارم تا وقتی که در همین حد باشه
من بیشتر از این تفاوت حیرت میکنم
ومن چقدر این خودت رو دوست دارم پروانه جون
شما عزیز دلی
نمیدونم چی بگم. اما همه اینا ذاتیه شاید. چون من که هر چی سعی کردم نتونستم یاد بگیرم. حتی وقتی نه ماهه باردار بودم و مسیر تهران و کرج و تو گرمای مرداد میرفتم و میومدم و چهار طبقه باید خرید هام رو میکشیدم بالا نتونستم کم بیارم. نتونستم برای دکتر رفتن کسی رو وادار به همراهی کنم. نتونستم .........
همین
دقیقا
نمی توونم
نمیشه
یعنی باید خیلی تلاش کنم
اخرشم نمیشه
این مطالب برای من اشناست با اینکه برادری ندارم اما این تصاویر اشناست
یه جورایی نسبیه وشرایط توهدایت افراد خیلی فرق میکنه من خیلی تمرین میکنم ولی همیشه نمستونم به اون زنانگی اعلا برسم یه بخش زیادیش تربیت وخانواده است یه بخشی تنبلی ومقاومت دربرابر تغییر من میگم وقتی میتونم پنج دقیقه ای برم فلان خریدراانجام بدم برگردم چراباید یه نفر دیگه راازون ورشهربکشم بیارم که خرید را انجام بده چونمردونه است یا سخته
کلا یه تناقض وتفاوتیه که یه موقعی حس خوب به ادم میده وتوانایی یه روزایی حال ادم رامیگیره وعصبی میکنه
راستی چرا؟
چرا نمیشهه
بیشتر برام الموت رفتن تون جذاب بود چون دقیقه آخر تصمیم برای رفتن عوض شد. کاش میرفتم شاید اونجا میدیم همو...
جدی ها
وای پروانه من همیشه هستم منظورم اینه جزو کسانی هستی که مرتب می خونمت تقریبا هر روز.البته قبول دارم خودم هستم ولی کامنتم نیست
عزیزم
:)
مستقل بودن را وقتی میفهمم ک زنهای اطرافم حتی ی جفت جوراب و ی کیلو لیمو ترش را بدون شوهر نمیتونن بخرن یعنی میتونن ولی نازکش دارن
اصلا تصور کن ی مردی کنارت هست ک اصلا بلد نیست با چند تا چوب اجاق درست کنه
لحظه هات پر باشه از قدرشناسی و فهم عمیق نگاهت ب لحظه هات
این که گفتی رو خیلی دوست دارم مها
فهم عمیق به لحظه ها . . .
این همه چیزه برای من
سلام. من شاید خودم به اون مرحله از زنانگی نرسم هیچ وقت ولی به نظر دختر بودن و ظریف بودن در جایی که آقایون هستن بهتره. یعنی منم اولهاش حواسم نبود که من نباید میز رو حساب کنم ، من نباید تو پهن کردن وسایل پیک نیک کمک کنم ، من نباید نگران رفاه آقایون باشم اونها باید نگران من باشن.طول کشید تا فهمیدم.وقتی فهمیدم که با یه آقا پسر آشنا شدم و انقدر با من ظریف برخورد می کرد که کیف دخترونه ام رو ؛ بطری کوچیک آب معدنی رو ، کل خرید ها رو دستش می گرفت تا من فقط راه برم ! برای پوشیدن کفش کمکم می کرد !!! توی بازی بولینگ می گشت برام توپ های سبک تر رو پیدا کنه که اذیت نشم ! اونجا بود که فهمیدم حس دخترونه بودن چه حس خوبیه
حالا دیگه اون آقا نیست و باز من به روال قبل خودم برگشتم. باز کیس کامپیوتر بلند می کنم باز لاستیک پنچر عوض می کنم، باز میرم بالای نردبون تعمیر می کنم. اینم حتی حس خوبیه این مدلی رو هم دوست دارم
کلا همش بستگی داره کسی کنارت باشه که این کارها رو بخواهد انجام بده یا نه.اگه باشه با خیال راحت میشه دختر ناز نازی بود گاهی (نه همیشه ، تکرار عادتها باعث کسالت میشه) ولی اگه کسی نبود خب اون وقته که لذت انجام تمام امور به صورت تنهایی رو تجربه می کنیم. بهترین حالت اینه که از هر دو کاراکتر شخصیتی استفاده بشه
چه خوب ک الان خوبی شیوای عزیزم:
عزیزم من یکم بد نوشتم. منظورم یک چیز دیگه ای بود. منظور این بود که این جور ادم ها معمولا زندگی راحت تری دارند و سعی می کنند تنها مدیریت کنند. هیچ ربطی هم به رفاه نداره. منظور من این بود که ادم ها بر اساس تربت و ذات خودشون شکل می گیرند و همینند که هستند. والا خود من انقدر دلم می خواد همه کارها رو خودم بکنم و به کسی زحمت ندم که بعضی وقت ها فکر می کنم استخون هام داره صداشون در می یاد. خلاصه کلام اصلا قصدم رنجش ما نبود. بیشتر تایید حرفتون بود
منم با شما تو ذاتی بودن این حس کاملا موافقم ژوان عزیز
این پستت خیلی ملموس و آشنا بود برام
من هم زن مستقلی بودم همیشه ، از نوجوانی و شاید قبل ترش که با دوچرخه برای مادرم خرید می کردم و عمیشه این مرد بودنم مورد تقدیر و ستایش اطرافیان بود با اینکه اندام و چهره و ... کاملا ظریف و زنانه است ولی یه جورایی مرد صفت هستم بعد از ازدواجم به خاطر این رفتارهای مستقلم واقعا به مشکل برخوردم و بعد از سه ماه زندگی مشترک جدا شدم
الان این استقلال و و تواناییها و مفید بودن خودمو با 10 تا شوهر که فقط نازمو بکشن و بادم بزنن ، عوض نمیکنم
ای چیزا بستگی به نگاه و دید آدما داره
البته قبول دارم توی رفتارم با همسر سابقم باید لطیف تر و زنانه تر رفتار می کردم ولی خوب دیگه زندگی همش تجربه اس
لیلا جانم
منم با همه ی این حس ها زنده ام و خوشحالم از داشتنشان
کل نوشتن این پست به سبب لمس فاحش این تفاوت است
تا آنجا که بگویم تغییر کاربری
دور از جون برادرت بعضی از خانوما فکر میکنن شوهر یعنی نوکر!
والا چی بگم
پروانه عزیزم
افرادی مثل خانم برادرتون اگه قرار باشه خودش دنبال سفارشهاش بره دیگه اینقدر حساس و صاحب نظر نمیشه و خیلی سهل گیرتر خواهد شد ودر آن صورت به جوجه کباب بدون زعفران که خوبه بدون آبلیمو هم رضایت بده. اما درمورد حس زنانگی، مثل بقیه حسهای انسانی بستر مناسب باعث بروز و پرورشش میشود.
جنبه زنانگی شما تو نقاشیهات کاملا حس میشه
تو این زمینه کاملا باهات موافقم
خیلی ادم های این چنینی رو دیدم که یه سفر نمیرن
بدون حداقل دو همراه
ممنون مانیای عزیزم
:)
شما درونت مردتر شده
بیشتر به زنانگی و ظرافت بپرداز
این جوری لطیفتری
یعنی درون و بیرونم در تضاد بشه؟