پاپیون  به معنی  پروانه

پاپیون به معنی پروانه

قبل تر اسم وبلاگم مارگزیده بود و قبل ترش فولان و بهمان و اینا . . . اره من همون پروانه هستم
پاپیون  به معنی  پروانه

پاپیون به معنی پروانه

قبل تر اسم وبلاگم مارگزیده بود و قبل ترش فولان و بهمان و اینا . . . اره من همون پروانه هستم

ده سال پیش در چنین روزی


ده سال پیش ، یعنی در چهاردهم دی ماه 1382 وقتی که پروانه دانشجوی ترم اول گرافیک از دانشگاه هنر و معماری بود، وقتی یک پوشه ی بزرگ از کارهای آنالیز طراحی اش را زیر بغل زده و داشت میرفت که سر کلاس زبان پیش شرکت کند دل از جوان یکلا قبایی برد که بعدتر ها به واسطه ی اعتقاداتش با همین فقره ی بی وجود سر سفره ی عقد هم نشست

اعتقاداتی مبنی بر اینکه عشق اول باید همان عشق آخر زندگی باشد و تا قبل از آن با هیچ موجود ذکور دیگری حتا یک قرار ملاقات هم نگذاشته بود،این طوری شد که در قرار اول دل داد و قرار دوم هم شد شروع فصل شاعری

نگاه میکنم و میبینم چقدر همه چیز کودکانه بود آن وقت ها، همه چیز شدنی بود و دنیا هنوز آن روی سگش را نشانم نداده بود که باور کنم جواب خوبی را همیشه با خوبی نمی دهند!

که حال خوشت هر چقدر هم خوب باشد کفاف نمی دهد در برابر قوم عجوج و مجوجی که به همه چیز ایراد وارد میکنند

حرصم میگرد که چقدر نابینا بوده ام و خودم را به ندیدن زده ام


 ماه های فراوانی را به نام چهارده دی و سالگرد آشنایی جشن گرفتند و هدیه دادند 

اگر دو سیر شعور داشت همان سال اول که هدیه ی سالگرد آشنایی من کیف پول آن چونانی خریدم و یک جای خالی جای هدیه دریافت کردم میفهمیدم یک پای این معامله می لنگد  

یا هزار و یک نشانه ی دیگر که فریاد می زد که چشم هایت را باز کن!

اما خوب همیشه ادم ها دلایل زیادی برای دروغ گفتن به خودشان پیدا میکنند و وقتی یک دروغ را خودت باور کنی شک نکن دیگران هم باورش میکنند

من هم مثل خیلی از دخترهای خنگول روزگار به دو کلام عاشقانه های عنصر نامبرده دل خوش نموده بودم و در هر شرایطی و در هر پرت گاهی که عنقریب پایان رابطه را به انتظار نشسته بود کمی از آن دریای بی وسعت دروغ ها خرج میکردم و جابه جا ثابت میکردم که اگر الان در این شرایط این اتفاق افتاده قبلا فولان اتفاق افتاده و کسی که همچین کاری کرده همچون کاری را نمیکند و  . . . 

خلاصه 

کعنهو مخمل! بود پشت گوش هایم 

عشق های تلویزونی هم باورم از زندگی بود و حالا گاهی دلم می خواهد برم ستاره های کم سو و بی جانی که این باور را از زندگی و عشق و زن به من نوعی داده بودند برای همیشه خاموش کنم  

خودم هم خنده ام میگرد 

البته زیاد هم خنده دار نیست. دخترکی نوزده ساله با بینهایات احساسات لطیف و بینهایت اعتماد و اطمینان به دنیا که همه چیز شدنی است  . . . اما دنیا به من هم مثل خیلی های دیگر ثابت کرد که همه چیز شدنی نیست 

جواب خوبی خوبی نیست

بعد ترسم میگیرد

نکند فردایی هم باشد که امروز همین قدر کودکانه و خام به نظر بیاید

آن وقت هم همین قدر محکم حرف می زده ام لابد

اما نه

یک جای امیدی هست

همین که الان برای هیچ کاری تنهایی تصمیم نمی گیرم و رای مخالف صاحبان نظر را لحاظ میکنم خودش خیلی است

گمانم عاقل تر شده باشم



پ.ن:

1- این پست دیروز نوشته شده، امروز رفته هوا!

2- عاشق اون هدر شدم، چه طوری باید بزارمش؟

3- کلی هم واسه این ذوق دارم

نظرات 29 + ارسال نظر
رها یکشنبه 15 دی‌ماه سال 1392 ساعت 08:37 http://rahaomidvar.blogfa.com

پروانه جان حتمن همین طور هست که می گی، همه ی ما با چند سال پیشمون خیلی فرق کردیم و این قاعده ی بازی هست .
اینکه تجربیاتی به واسطه ی از دست دادن ها و تلخی ها بدست میاد و البته اون تجربه تا آخر عمر با هامون هست .
همه مون اعتماد کردیم، چوبش رو خوردیم، دل بستیم ، دل کندیم و اوف! اگر بخوای حسابش کنی به اندازه ی صدهاسال عمر نداشته مان تجربه کرده ایم .
حالا ، تو بانویی در آستانه ی دهه چهارم زندگیت هستی و با یه عالم تجربیات خوب قدم برمیداری به سمت آینده ای که قطعا روشن تر هست و تو این مسیر از همه ی داشته هات استفاده می کنی .
برات بهترین ها رو آرزو می کنم نازنین...

دهه چهارم؟
من بیست و نه سالمهههههههههههههههههههههه به خدا

رها یکشنبه 15 دی‌ماه سال 1392 ساعت 09:09 http://rahaomidvar.blogfa.com

بعله دختر جانم ، وقتی وارد سی بشوی به مبارکی و میمنت، می شود آغاز دهه چهارم ، درسته ؟! :)
غصه نخور ترسناک نیست من دوسالی هست که ردش کردم :))
دهه چهارم شروعش کمی متفاوته اما خوبه :)


دهه چهارممممممم
وووی
ترسیدم
من هنوز کارای دهه سومو تموم نکردمممم

آلبالو یکشنبه 15 دی‌ماه سال 1392 ساعت 09:29

تو فقط یه سال از من بزرگتری که فقط! من ورودی ٨٣ بودم
خب حالا دیگه این اشتباه تموم شده، از این به بعد خوش باش روی زمین.
همه از این اشتباهات داشتن بعضی ها مثل تو رفتن تو شناسنامشون هم ثبتش کردن بعضی ها شناسنامه شون فقط اسم شوهر توشه ولی هنوز از یه روانی و متجاوز ایمیل میاد براشون که هیج وقت یادم نره یه زمانی چقدر احمق بودم
همه اشتباه کردن اونایی هم که اشتباه نکردن خانواده خیلی ایده آلی داشتن ! خوش به حالشون...

ممنون که این کامنتو گذاشتی
ادم یه چیزایی میگه
یه چیزای دیگه ای هست که می خواد بگه اما نمیشه
تو یه قسمت از اونا رو گفتی
برقرار باشی آلبالوی شیرین

nasibe یکشنبه 15 دی‌ماه سال 1392 ساعت 09:44

چقدر خوبه که شجاعت داشتی قبول کنی اشتباه کردی و شجاعت داشتی جبران کنی اشتباهات گذشته را! این کار هر کسی نیست دوستم , سخته و شهامت می خواد که تنهایی زندگی کردن را به تنها بودن در کنار دیگری ترجیح بدی.

ممنون نسیبه ی عزیزم
ادم به یه جاهایی که میرسه به این نتیجه میرسه که بسه دیگه
باید سرپام وایسم
بسه دیگه لمیدن
منم رسیدم به اونجا

بی نام یکشنبه 15 دی‌ماه سال 1392 ساعت 09:46

هی هی این جمله که میگی" اینکه عشق اول باید همان عشق آخر زندگی باش" من افسوسش رو میخورم که چرا پشت گوشام مخملی نشد!!! چرا تا تهش نرفتم اگرچه آخرش مثل قصه شما بود. هر چند زندگی مشترک الانم خوبه اما هیچ وقت فراموشش نکردم. تو این افسوس رو نداری لااقل! میبینی تو رو خدا من هنوزم آدم نشدم.

من چی بگم اخه؟
آلان پشیمونی که اون اشتباهی که من کردمو نکردی
اخه این پشیمونی داره دختر
داره
والا نداره
بلا نداره
باید خوشحالم باشی که اشتباهاتت مضاعف نشده

س... یکشنبه 15 دی‌ماه سال 1392 ساعت 10:05

من که تو بیست و نه سالگی هم هنوز نوزده سالمه ...باید چی کار کنم.بعد از این همه اومدن و رفتن آدما.بازم عشقو باور می کنم.با این همه تجربه خر ظاهر و موقعیت و زبون چرب شدن، بعدم تو خماری موندن...خدا کنه این دفعه اشتباه نکرده باشم.خبرشو می دم بهتون به همین زودی ها...

ایشالله که خیره عزیزکم . . .
برات دعا میکنم

مخمور یکشنبه 15 دی‌ماه سال 1392 ساعت 10:16 http://masti0mastoori.blogfa.com

آخ پروانه
من 20 تا 30 سالگی ام را دادم تا درسی بگیرم اما اصلا پشیمان نیستم از راهی که آمدم . این روزها دارم بر روی رمانی کار می کنم بر مبنای همان روزها . چند صفحه آغازینش را برایت می فرستم تا بخوانی

حتما عزیزم
از الان کلی کنجکاو شدم ک بخونمششششش

اندر احوالات یکشنبه 15 دی‌ماه سال 1392 ساعت 11:19 http://andarahvalat30.blogsky.com

فقط می تونم بگم متاسفم و مطمئنم خداهه برای قلب پاک و مهربون تو قصه قشنگتری نوشته

مرسی نسیم جونم
من قصه های قشنگو قشنگتر هم می خونم . . . اگه بنویسه

مخمور یکشنبه 15 دی‌ماه سال 1392 ساعت 12:08 http://masti0mastoori.blogfa.com

پروانه جان ایمیلت رو ندارم . نشستم دو صفحه اش رو تایپ کردم تا برات بفرستم . کمی سرم خلوت تر بشه باید بنشینم سر فرصت تایپش کنم

parnian_e@yahoo.com


مرسی عزیزم

سنگ صبر یکشنبه 15 دی‌ماه سال 1392 ساعت 13:05 http://sangesabr.blogsky.com

سلام
این اتفاق برای بیشتر ما دهه ی شصتیا افتاده. به خاطر تعریف غلطی که از مرد، عشق و... به خوردمون دادن. ولی مهم اینه که شجاعانه باهاش برخورد کردی با همه ی سختی هایی که تو زندگیت داری.
من نوشته هاتون رو خیلی دوست دارم. موفق باشید.

دهه شصتیا مثه بچه های اول خانواده ان
البته دیگه الان بچه ی اول هم معنی نداره
چون یا یکی ان یا دو تا
ولی ما اونایی بودیم که همه ازمون و خطا ها رومون ترکمون خورد

مجید یکشنبه 15 دی‌ماه سال 1392 ساعت 13:53

مثل همیشه برایت آروزی سعادت دارم. حتما روزی خوبیهایت بی پاسخ نخواهد ماند.

ممنون
:)

میترا یکشنبه 15 دی‌ماه سال 1392 ساعت 15:25

بعد اینهمه کامنتهای خوب چی میشه گفت غیر بی خیال
پس بی خیال بابا خودت رو اینقدر آزار نده با تکرار تاریخها واسه خودت
تویی که من می خونم و میشناسمت از پس همه جیز برمیای

یعنی من هلاک این کامنتم خواهر
مرسی

مخمور یکشنبه 15 دی‌ماه سال 1392 ساعت 15:34 http://masti0mastoori.blogfa.com

برات ایمیل کردم
پروانه حالا میری می خونی تو دلت میگی این هم ما رو کشت با این صفحه مطلب

جواب دادم میلتو عزیزم
شروع خوبی بود
موفق باشی

من یکشنبه 15 دی‌ماه سال 1392 ساعت 17:53

اشتباه آدما رو میشه اسمشو گذاشت تجربه هرچند تجربه های خیلی گرون
مشکل من با اون قسمتیه که اگر فقط سرسوزن می شد با خانواده ها و بزرگترها و اطرافیان راحت تر بود و می شد اون آدم رو به جای مخفی کردن در موقعیت های طبیعی زندگی و کنار بقیه محک زد، قیمت این تجربه ها انقدر گرون نمی شد

بله
موافقم
کاملا

وینا یکشنبه 15 دی‌ماه سال 1392 ساعت 18:19

نمیدانم به سرنوشت معتقدی یا نه گاهی اگاهانه انتخاب میکنیم سالها به خوبی میگذرد یا فکر میکنیم میگذرد بعد همه چیز به هم میریزد حداقل تو خیلی زود تکلیفت روشن شد الان هم مستقلی هم جوان وای بر ما که پس از سالها تازه دچار چالش شده ایم همش فکر میکنم چی شد که اینطور شد

سرنوشت بی تقصیره قاعدتا

مصصصصبر یکشنبه 15 دی‌ماه سال 1392 ساعت 19:31

مانتو رو قبلا تو فیس بوکت دیده بودم خیلی قشنگ بود ما هم سر ذوق امدیم و تنبان خان داداش دم دستمان بود با ماژیک سبز فسفری روش کشیدیم افتضاحی شد که ترجیح دادیم اون زیر میرا قایمش کنیم کانه همچین تنبانی وجود نداشته :)
در مورد زندگی هم منم مثله تو ما ساده هااااا :(

عاشقتم مصبرررررر
حالا چرا قایمش کردی؟ یه پیژامه ی هنری محسوب میش
هنرمندی شما خانوممم

دوشیزه الیزه یکشنبه 15 دی‌ماه سال 1392 ساعت 20:30

امیدوارم بهترین ها برات پیش بیاد همیشه :)
این حست رو خیلی درک میکنم ، من هر سال که میگذره هی میگم قبلا چقدر بچه بودم ، نمیدونم تا کی میگم اوووه چقد بچه بودن !

ایشالله همه مون با هم بزرگگگگگگگگگگگگگ شیم مادر

آنایار یکشنبه 15 دی‌ماه سال 1392 ساعت 20:47

تو وبلاگ باغ مخفی خوندم که یه جاهایی دوستاش گفتن ما اگه با احساسات تصمیم گرفتیم امیدی داریم که دفعه قبل با عقل تصمیم بگیریم اما تو که باعقلت تصمیم گرفتی چه امیدی داری
الان حکایت منه
پروانه بعضیها میگن فراموش کن اما لامصبا نمیدونن وقتی صادقانه بری جلو و بدیهایی ببینی که حقت نیست نمیتونی فراموش کنی نمیشه

ادمیم دیگه
عقل کل که نیستیم
همیشه امیدی هست عزیزم

mahnaz یکشنبه 15 دی‌ماه سال 1392 ساعت 21:01

shoma tanha kasi noboodid ke eshtebah kardid akharish ham nakohid bood man ham in jomalato salhast ba kodam tekrar mikonam chi shod ke nadidam ya nakhastam ke bebinam vali midoni man hanooz hamon adame sade roze avalam hamishe migam inbar dige zerang misham dige ro dast nemikoram but you are who you are good luck with your life at least you are free now

salam
guya kole majara baraie hameie maha kamelam malmoose . .
:)

لیلا دوشنبه 16 دی‌ماه سال 1392 ساعت 00:50

یادمه تو یه کتاب خونده بودم آدم هیچ وقت با عشق اولش ازدواج نمی کنه! و وقتی با دوست پسر اولم دوست بودم ناراحت بودم که چرا! این که خیلی پسر خوبیه! اصلا من با همین ازدواج می کنم تا مشت محکمی باشه بر دهان این جمله!
طبعا شانس بزرگی که تو زندگی م آوردم این بود که چون بچه بودم تریپ ازدواج نبودم و بعد از سه سال جنگ و دعوا با طرف به هم زدم و الان فک می کنم نه واقعا من چی تو اون آدم دیده بودم! :|

در ضمن کاری که تو کردی به مراتبببب بهتر از موندن تو همون زندگی بود! خیلی ها جدا نشدن اما اون زندگی ای که دارن خیلی بدتر از جداییه!

دقت کردی کلا ما اون نسلی بودیم که می خواستیم به همه تو دهنی بزنیم؟ به کتاب هایی که تو همون وقتا ی خوندیم
کلا فکر میکردیم خط مقدمیم
حماسه ساز



مرسی عزیزم برای اینکه برام نوشنی :)

diana دوشنبه 16 دی‌ماه سال 1392 ساعت 07:24

salam khanomi,chhe sade va biria neveshti,omidvaram az in be badesh faghat roye khoobe seke bara bashe,rasti khastam begam 100000000 bar like vase harfaye albaloo ,che ghashang va che manteghi gofte goftanihari,ahsant

mersi dianaie aziz

ساناز دوشنبه 16 دی‌ماه سال 1392 ساعت 11:12

عزیز دلم اشتباه تو زندگی هممون بوده و هست حالا بزرگی و کوچیکیش با هم فرق میکنه. تو الان اینقدر پخته شدی که مطمئنم با چشم باز واسه همه چی تصمیم میگیری دختر دوست داشتنی من

الهی قربونت برم
من ساناز مامان برام کامنت گذاشته
جونمممممممممممممممممممم

مریم دوشنبه 16 دی‌ماه سال 1392 ساعت 22:30 http://marmaraneh.blogfa.com

زندگی خیلی از ماها بدون اشتباهها و انتخابهای عجیبی غریب اصلا مفهوم نداره انگار که اونها لازمه بودنمون هستند.هرچه که بوده گذشته الان مهم پروانه ای هست که داره زندگیش را جلو میبره و شاید خودش هم ندونه تو این دنیایی که ساخته چند نفر چشمشون به اونه.پاینده باشی

ممنون مریم جون

این وحشی عاشق سه‌شنبه 17 دی‌ماه سال 1392 ساعت 00:02 http://zanevahshi.blogfa.com

خب زندگی همیشه با اونچه ما از قبل تصورش رو داریم فرق می کنه. و این اگرچه تلخه . اما تجربه ی خوبیه.

موافقم

هلی سه‌شنبه 17 دی‌ماه سال 1392 ساعت 05:54

کارت عالیه
کذشته ها رو رها کن،هر کس تو مسیر زندکیش مشکلاتی بوده که یا مقصر بوده یا نبوده،مهم اینه که تموم شده و هنوز فرصت زندکی و شاد زیستن رو داری عزیز هنرمند

ممنون هلی جان

سمفونی چهارشنبه 18 دی‌ماه سال 1392 ساعت 04:12 http://samfooniemordegan.blogfa.com

پروانه جون منم یه بچه اول دهه شصتی ام. می تونم درکت کنم. یه روز نشستم دفترچه خاطراتمو خوندم و چقدر غصه خوردم و خودم رو بابت اشتباهاتم سرزنش کردم. اما عزیزم این اشتباهات رو همه داشتن. هر چند سخت اما باعث شده ما بزرگ و پخته بشیم. من فقط به این ایمان دارم که خدا بهترین ها رو برای ما می خواد. از نظر من جسارتت برای ثبت این مطالب و بیرون اومدن از زندگی که دلت خوش نبوده توش، قابل تحسینه.

ممنون سمفونی عزیز

سحر چهارشنبه 18 دی‌ماه سال 1392 ساعت 20:14

چطوری زیر بار خاطرات دووم اوردی؟
من دختر همین قصه ام...بهم کمک کن و بگو که چطور زیر فشار خاطره ها دووم بیارم ...فکر کن من همون پروانه ده سال پیشم...یه چیزی بهم بگو که آرومم کنه...

یه مثلی میگه چون میگذرد غمی نیست
ادم تحمل میکنه
همه چیزو
بزار بگذره
بهش فکر نکن
فقط همین
مراقب خودت باش

فاطمه چهارشنبه 18 دی‌ماه سال 1392 ساعت 23:42 http://arezohayesepidam.persianblog.ir/

قصه ات خیلی خیلی شبیه قصه ی منه پری!...
منم عین تو همون اول های دانشگاه خر شدم... عاشق شدم... باورم شد اولی آخریه.......
منم مثل تو نشونه ها رو نادیده گرفتم...
منم مثل تو 19 ساله بودم که شروع شد...
مال من اما جور دیگه تموم شد...........
منم سرم به سنگ روزگارخورد و شکست، همه خواب هام پرید.
حالا دو سالی ست که خانم خانه ی دیگری هستم... خانه ای که گوش هایم مخملی نیست و دستی گرم دست هایم را می فشارد و بازوهایی مردانه تنهایی ام را در آغوش می کشد که آرام است و آرام بخش
صبوری کن پروانه ی پر تحمل و شکیب
صبوری کن عزیزم آفتاب پشت کوه مانده صبح نزدیکه

خدارو شکررررررررررررررر
چ خوب
روزگارت شیریت تر عزیزم

محمد یکشنبه 16 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 01:50 http://alidashti.com

سلام,متن شما من رو به یاد سرگذشت ناراحت کننده خواهرم انداخت یاد اینکه تو شروع این رابطه ناموزون نتونستم هیچ کمکی به خواهرم بکنم داغونم میکنه افسوس که زمان به عقب بر نمیگرده,امیدوارم یک روزی از شر این ازدواجهای سنتی که مثل هندونه دربستست نجات پیدا کنیم,شاد و پیروز باشید

آمین

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد