ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
یاداشت های قدیمی ام را باز میکنم
و اولین چیزی که می بینم یک یاداشت نصفه است:
.
سالیان سال فاصله افتاده است بین من با دلم.
با خودم و با آنچه می خواهم.
امروز همراه با قهوه ی صبحگاهی که با شور و حرارت از مخزن آب میجوشید و قوری شیشه ای را پر می کرد آواز خواندم.
از گل و ترانه و عشق خواندم و وقتی لیوان را سرکشیدم و چراغ ها را خاموش و آماده ی رفتن ب شرکت شدم، وقتی داشتم بندهای پوتین سیاه را می بستم هم آواز خواندم.
و آرزوهایم را که دراز بودند را بلند بلند خواندم تا همه جای خانه پخش بشود
.
.
.
حالا تحقق اولین آرزو این است:
کارمند نیستم!
هنوز چیز واضح دیگری هم نیستم البته
فریلنسر و نقاش و مجسمه سازی که تقریبا همه کاره و هیچ کاره است➰
اما خوب حداقل کارمند نیست!
.
کیف دستی قدیمی به مدد نقاش شاداب و خفن به نظر می رسه و من عاشق این کارام!