پاپیون  به معنی  پروانه

پاپیون به معنی پروانه

پاپیون به فرانسه (le papillon)، به معنی پروانه است و فرانسه مهد هنر و اندیشه و من عاشق این هر دو هستم!
پاپیون  به معنی  پروانه

پاپیون به معنی پروانه

پاپیون به فرانسه (le papillon)، به معنی پروانه است و فرانسه مهد هنر و اندیشه و من عاشق این هر دو هستم!

جریان آب؛ نبض زندگی

جریان آب؛ نبض زندگی

 

نمی دانم خاصیت این روزهای آخر سال است یا اینکه استیصال فقط یقه من را گرفته است؟

کنار خانه ام رودخانه ی پر آبی هست که از آن سر تهران راه می افتد و نمی دانم تا کجاهای قم پیش می رود، بسیار هم پر جوش و خروش و پر آب است و مثلا پارسال ها که یک بنده خدایی در اثرشدت بارش باران و لغزندگی خیابان پایش لغزید و در همین روخانه افتاد، از جایی نزدیکی های شمال شرق تهران همراه با جریان آب رفته بود تا بالاخره نزدیکی های قم پیدایش کردند و مصافت طی شده برای همه حیرت آور بود و هیچ کس گمان نمی کرد رودخانه این قدر توانمند باشد! در واقع همه ی اکیپ های امداد وآتش نشانی که در حال جستجو بودند دو تا چهارراه جلوتر وحداکثر سه تا خیابان آن ور تر را جست و جو می کردند و همین هم باعث شد خیلی دیر موفق بشوند این بنده خدا را پیدا کنند و از آب بگیرند.

هر روز برای رفتن به حومه شهر باید از روی پل باریک و فلزی ای که روی همین رودخانه است عبور کنم، آنجا روی پل وسط رودخانه می ایستم و عمیقا دلم می خواهد این شور و حرارت در من هم بجوشد و جاری شود.

حجم آب بسیار زیادی در هر لحظه با شور والتهاب جریان رودخانه را می سازد و با سر و صدا پیش می رود و همچون جریان خون در بدن آدم، زندگی و پویایی به بار می آورد. جریان آب با موج های کوچک و غلیان آن، هر گونه ناخالصی و ناهمواری که در آن بیفتد را با خودش می برد  و به سوی مقصدی پیش می رود که انگار برای رسیدن به آن بسیار بیتاب و بیقرار است.

به گمانم زنده بودن با زندگی کردن خیلی فرق دارد! مثلا اگر همین رودخانه فقط زنده بود باید پر از جلبک و مانداب و آشغال هایی می بود که جا و بی جا جلوی راهش را مسدود کرده بودند،مگس و پشه و حشرات موذی دیگر هم همه کردهه بودند و سیاه و مکدر و تاریک پیش می رفت اما چه راهی و چه پیش رفتنی و چه زنده بودنی؟ نفس کشیدن و راه رفتن و انجام امورات یومیه به معنی زنده بودن است اما به معنی زندگی کردن نیست!

ساعت های زیادی را به کار کردن می گذرانیم تا خرج همین یومیه و امورات معمولی را در بیاوریم و اگر بیشتر هم در بیاید که چه بهتر چون لقمه هایمان چرب تر و کفش پایمان نرم تر  و راحت می شود، آن هم در این شرایط که که هر روز صبح که بیدار می شوی و روز جدیدی را شروع می کنی همه داده های مساله پاک شده اند و داده های جدیدی جای قبلی ها را گرفته است. قیمت نان و شیر و گوشت و پیاز روی قایق کاغذی ای در یک تنگ آب شناور است و هر روز انگار که آب بیشتری در تنگ ریخته باشند و قیمت ها و شرایط زندگی به سطح های بالاتری از نمودار ارتقا می یابد و ما همچون اطفال خردی که در یک مسابقه شرکت کرده باشند می خواهیم تا قدمان به آن ارتفاع برسد و از انجام هرچیزی که بلدیم و هر کاری که از دستمان بمی آید برای رسیدن به این رکورد، کوتاهی نمی کنیم اما چیزی که از خاطرمن رفته است این است که فراموش کرده ایم که این خود زندگی است.

یادمان می رود همین روزهایی که آرزو می کنیم زودتر سپری شود تا سر ماه برسد و عیدی و سنوات و حقوق آخر اسفند ماه را واریز کنند تا چند روزی را در تعطیلات نوروز به تن آسایی بپردازیم، همان فرصت طلایی و تکرار نشدنی زندگی است که یک بار است و هیچ تکرار هم نمی شود.

 اما چه می شود که همه مان با هم، همه آرمان ها و آرزوهای کودکی مان را به باد سپرده ایم و یادمان رفته است میخواستیم چه کاره شویم و چه گونه سقف آسمان را بشکافیم و طرحی نو در اندازیم وآسمان  و زمین را به هم ببافیم؟ چه شد که یادمان رفت که دلمان می خواست چقدر پول در بیاوریم؟ و وقتی ندانی چقدر برایت کافی است می خواهی بیشتر و بیشتر و بیشتر در بیاوری و این جور می شود که همه ی وقت و انرژی و روز و شبت را می دهی و مثل فاوست "گوته" روحت را در ازای چیز دیگری به مفیستوفلس که همان شیطان خودمان است می فروشی.

مثل استیکر زرد و سرخابی که روی مونیتور و آیینه و یخچال خانه می چسبانی باید یکسره تلنگر بزنی و بانگ در دهی که هی فولانی یادت نرود تا کجا و برای چه قرار است پیش بروی! تا کجا قرار است کار کنی و تا کی درس بخوانی وتا کی و کجا در این مسابقه ی مارتن بدوی!

چیزی از جنس شور و هیجان و عشق باید در نهالستان جانمان جوانه بزند و برگ بدهد و قد بکشد تا بارور شویم، تا همه کدورت ها را اگرچه تاریک، بروبیم. تا همه کاستی را اگر چه تلخ بدل به پله ای برای موفقیت و باروری کنیم، تا پیش رونده و رشد کننده و بالنده شدن را در پیش بگیریم.

 چیزی از جنس نورو آگاهی، که وقتی یک روز از پشت پرده ی توری که کنارش می زنی تا نور خورشید همه جا را روشن کند در دلت جرقه بزند و روح و جانت را روشن کند و آن وقت دلت می خواهد زندگی را به تمام قد در آغوش بگیری و همه کاستی هایش را زندگی کنی و بالاهایش را بیازمایی و چم و خم و انحنایش را بچشی و پیش بروی و همچون موج کوچک اما زنده ی رودخانه ی دم در خانه ات، در مسیری پیش بروی که تو را به جایی می رساند که از بهتر و شیرین تر باشد.

سنگ هایی که در مسیر روزخانه است مثل ناهمواری های زندگی است، گاهی مسیر آب را تغییر می دهد، گاهی سد راه می شود و مشت و دشواری ای ایجاد میکند، گاهی تنگنا می سازد و راه نفس هایمان را تنگ می کند و روزگار را تیره و تاریک می کند، گاهی دریده می شویم و گاهی  وقتی با موج و انرژی همراه باشیم سنگ های ریز را می درّیم و در تمام طول این مدت، همه ی زمانی را که در حال حرکت و پیش رفتن هستیم ناخودآگاه ساییده می شویم و ناهمواری هایمان کمتر و کمتر می شود و این چنین گرد و سیقلی و صاف می شویم.

تمام مدتی که سنگ ریزه طور در دل رودخانه ویلان و سیلان پیچ و تاب می خوریم و ساییده می شویم خیال می کنیم قرار است به سرزمین دیگری سفر کنی که آب و رودخانه تو را به آنجا خواهد رساند اما حقیقت چیز دیگری است.

حقیقت این است که مقصد خود تو هستی که قرار است به آن برسی و تنها از رهگذر گذر، از تمام این مشقات است که راه رسیدن به آن را خواهی یافت!