ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
ب هوس افتاده ام
آنقدر ک دلم می خواهد بروم آن حلقه ی ملعون از آن ازدواج کوفتی نافرجام را از کمدی ک رویش چها تا قفل دارد برداردم و بچپانم تو انگش دوم از دست چپم
و صد بار از خواب بیدار شوم و انگشت هایم باد کرده باشد و حلقه تنگ تر شود بر آغوش انگشت
آن چونان که نتوانم حتا قلفتی دمش را بگیرم و بکشمش بیرون
هوس کرده ام
هوس ساعت اسپیریت پهنی که با حلقه ی الماس ست باشد
ساعتی ک نشان کرده بودم و دست هر کسی ک میدیم آدرس میگرفتم از کجا خریده و هزار بار خواستم ک پیدایش کنم اما آخرش نشد ک نشد
انگار سوزن شده بود ب انبار کاه
نایاب
و آن روز ک با رویا در ساعت فروشی تندیس همان مدل را دیدم آن چنان جیغ کشیدم که هم فروشنده و هم رویای بیچاره آنقدر ترسیده بوند ک مجبور شدم یک ساعت عذر خواهی کنم و قصه ی عشق یک طرفه ی بین من و ساعت را بریشان تعریف کنم
ک چقدر گشته ام تا پیدایش کنم
و البتنه هیچ کدامشان نفهمیدند ک دردم چی بوده برای جیغ زدن
و تا وقتی که با موجودی صفر با چنگ و دندان پول جور کردم و همان وقت ساعت را خریدم نقهمیده بودند یک نفر چقدر میتواند دیوانه باشد
حلقه ی الماس را هم از جواهر فروشی نبش میدان ولیعصر خریدیم
با عشق عنترم راه افتادیم و از تجریش و ستار خان و کریم خان و قائم را دوره کردیم تا سرانجام حلقه ای ک بتواند دل مرا ببرد پیدا کردیم
حلقه کار کرده بود و معلوم بود سفارشی ساخته شده و وقتی مرد جواهر فروش حلقه را برایم آورد و من انداختمش توی انگشتم تا یک ساعت بعدش تنها چیزی ک میدیم همان انگشت دومی از دست چپم بود
آنقدر ک دستم را بالا تو هوا گرفته بودم و انگشت های بغلی را کشیده بودم کنار و حلقه و انشگت دوم را تا میدان انقلاب ک پیاده آمدیم همان طور ورانداز کردم و مثل برق حلقه، برق زدم
وقتی فهمیدم آدم زندگیم را اشتباهی گرفته ام و دیر زمانی به انتهای قصه ی مشترکمان نمانده اولین کاری ک بعد از عکس برداری از تکه های دوست داشتنی خانه مان کردم این بود که حلقه را محبوس کردم
حلقه ی الماس رفت و بین جوراب های چرک و کش های وا رفته و کریپس های مو در طبقه ی اول دراور جا خوش کرد
ساعت هم مدت کوتاهی بعد از اون ب ناوگان دی ورس ها پیوست
آنقدر ماند تا باطری اش تمام شد و جان داد
یک سال بعد وقتی خواهرم جنازه ی ساعت پهن اسپیریت را میان جعبه سیاه ش پیدا کرد و دوباره برایش باطری انداخت و انداختش دستش دیگر من اصلا نمی شناختمش
انگار ن انگار همان او بود ک من برایش مثل آژیر آتش نشانی وسط پاساژ تندیس جیغ کشیده بودم
انگار ک یک مدل باشد از هزاران مدل دیگر اسپیریت
دور و غریبه
بی هیچ قصه ی مشترکی
و انگار ن انگار ک با حلقه ی الماس در دست های من چ خود نمایی ها ک نکرده بود،و چ جفت زیبا و جذابی بودند برای هم
چ دوست های خوبی ک نبوده ایم
حالا بعد از گذشت این همه سال دلم برای هر دو شان تنگ شده
ساعت را نمی دانم کجا گذاشته ام
حتما دوباره باطری اش تمام شده و خوابیده
و حلقه هم لابد با همان دو تا تیکه طلای دیگر دست حاج آقاست
و من اینجا
هر سه تامان جدا افتادیم از هم
چ زندگی ها
چ قصه ها
های های
من یه خواننده قدیمی هستم.الان با خوندن این پست یاد اون وقت هایی می افتم که نوشته های تلخت رو از رفتار زشت مادر شوهر سابقت می خوندم و با خودم می گفنم این دختر همچین مادر شوهری حقش نیست و این روزها هر وقت نوشته هاتو می خونم می بینم چه خوبه که از اون همه فشار در اومدی واقعا هم حقت اون نبود. و فقط برا سواله که واقعنا چرا؟ چرا باید بعضی زندگی ها کامل باشه ولی در مقابل انسان های کاملی مثل تو تجربه های تلخ داشته باشن؟ می دونی حداقل در مورد مادر شوهر که من خوب می فهمم مادرشوهر بیمار یعنی چی
ما هم تو خونمون دینا داریممممم
ممنون دینای عزیز بایت تعریفت
و البته این همه وقت همراهیت
من اونقدر ها هم کامل نیستم ک گفتی اما مادرشوهرم همین قدری داغون بود ک نوشتی
تا جاییکه من یاده نبش میدان ولیعصر هیچوقت جواهرفروشی نبوده؟؟؟
بالای میدون. به سمت تجریش دست چپ
هنوز هم هست
وای پروانه سختم بود نظراتم رو برات خصوصی بذارم. خیلی خیلی ممنون دوباره کامنت دونی رو باز کردی .
بابت پست محیا یعنی عالی بود...
اما در مورد این پستت .......... نمیدونم چی بگم جز اینکه با همین شناخت نسبی که ازت دارم میگم که واقعا حقت نبود که بخوای با خودت این خاطرات تلخ رو به همراه د اشته باشی.
الهی که از این به بعدت بشه پر از خاطرات خوب
ممنون نوشین عزیزم
منم برات خاطرات خوش اروز میکنم عزیزکم
سلام
درسته که ساعت و تو و انگشتر از هم دور افتادین اما از در جهنم که رد بشی بهتر از اینه که توش باشی
عزیزم روزهای خوبی رو برات آرزو می کنم
جهنم ؟!
من هیچی درباره زندگی مشترک ننوشتم عزیزم
تنها محور این نوشته یه ساعت
و یه انگشتره
آره گاهی سرنوشت اشیاء خیلی خیلی غریبه
به هر کی بگی می خنده بهت, اما بعضی از اشیاء تبلور آرزوهای دور و دیرن, یه جور قرآنن برای خودشون که توشون اسم اعظم دارن
می فهمم خیلی غمگینه که اون شیئ بمونه اما آرزوهاش بمیرن, اسم اعظمش بسوزه و دود بشه
دقیقااااااا
ممنون بابت کامنتت عزیزم
ممنون
من دیر رسیدم وقتی رسیدم که خبری از زندگی گذشتت نبود فکر کنم یک سالو نیمه میخونمت و به نظرم هم یه جا خوندم وب قبلیت پریده رفته هوا
خولاصشم جای نیست بخونم
حالا توذهنم همش سوال دارم که قبلاچ خبر بوده
این که نوشتن از رفتار مادر شوهرت اینارو از کجا خوندن پس؟
من نزدیک هفت ساله می نویسم عزیزم
اینجا باز شد چه خوب شدعزیزم ..
مرور خاطرات همیشه چیز خوبی نیست حتی بهتره خیلی چیزایی که ما رو یاد اون روزا میندازه از شرشون راحت شیم ! البته من اینجوری راحتم ولی گاهی دل کندن از وسایلی که به گذشته وصلت می کنن سخته .. انگار دوست داریم یه سندی برای اثبات اون روزای از دست رفته باشه .
اره
گاهی باید همه چیزرو انداخت دور
فقط دور
سلام . ایشالله بهترین ها برات پیش بیاد و مزه خوشبختی رو بچشی با همین چاشنیهاش حلقه و ساعت و...
مرسیییی
سلام به شما و خوانندگان
یک پیکان قراضه دارم که داخلش و چعبه اش پر است از کتاب.کتابهای خاص ، کمیاب و نایاب(کهنه و نو) .همه از آب گذشته.حتی عامع پسنداش هم مورد تایید عده ای کتابخون حرفه ای هستند چه برسه به کتابهای خواندنی و عمیقش.
بصورت سیار می چرخیم و هر جا ، جا دیدیم و چشم ماموران سد معبر را دور ، کتابها را روی کاپوت جلو و جعبه عقب و دور تا دور سقف و باربند می چینیم.دل نازکی هم داریم که به تقاضاهای تخفیف نه نمی توانیم بگوییم.البته در حد معقولش.
به رفتارهای اجتماعی مردم هم علاقه مندیم.برای همین برخوردهایشان با مقوله کتاب را به زبانی نزدیک به طنز ، در همین وبلاگ وهمچنین در پیجی در فیس بوک می نویسیم.(صفحه ای به نام کتابفروشی سیار سعید)
سفارش کتاب می پذیریم.کتابهایی هستند که به جرات میگویم منحصربفرد هستند و در دست ما هستند چون ما به خونه ها می ریم برای خرید کتاب ؛ این جور کتابهای تک و ویژه هم گیرمان می آید.
لیست کتابها را تا جایی که ممکن بوده در یکی دوتا از پستها نوشته ام.ولی نه همه ی آنها را ،ولی با مطالعه همینها دستتان می آید که چه مدل کتابهایی را عرضه می کنم.تقریبا همه ی کتابهایی که دستفروش ها و نایاب فروشی های انقلاب دارند را دارم.
کتابخانه شخصی شما را هم به قیمتی که نه سیخ بسوزد و نه کباب می خریم.
در تهران کتابها را یا به پیک می دهیم یا خودمان می آوریم خدمتتان(اگر از سه جلد بیشتر بخواهید) یا خودتان می آیید می برید یا هر مدل دیگه ای که بخواهید.شهرستانها هم با پست یا اتوبوس یا تی پاکس (البته با پرداخت هزینه)
اگر کتاب هم نمی خرید قول می دهم مطالب وبلاگ برایتان جدابیت خواهد داشت.
حرف ناگفته ای نمانده بجز اینکه منتطرتان هستیم با افتخار
http://kohneketab.blogfa.com/
با تشکر: سعید مسعود
آخرشم مارگزیده از ما یه کتاب نخرید!بعد این همه سال
عزیزکم چه کار میشه کرد جز بی خیال شدن که اونم کاش میشد و فقط به زبون نبود
دقیقاااا
بد برداشت نکن منظورم اینه که اون انگشتر ممکنه یادآور خاطراتی باشه که برات ناخوشاینده
وگرنه انگستر حتی غیر از حلقه و ساعت برای دستهای زیبا و یقینا ظریف شما بسیار زیاده
حالا اگه به نظرت ناموبوط نوشتم عذر میخوام
نه عزیزم
منم فهمیدم منظورتو
اما گاهی حلقه فقط حلقه میشه
و ساعت فقط ساعت
بی قبل و بی بعد
ممنون ک برام نوشتی و می نویسی
من آدم خاطره بازیم
جالب اینه که انگار من تنها کسی بودم که با این پست نیم ساعت گریه کردم
الهییییی
ب خدا از سر غصه ننوشتم دوستم
پرنیان گلم سلام.نوشته ت تلخ بود.چیزی اومد وروی سینم نشست .نفسم گرفت.سخته .واقعا سخته چیزی که با ذوق وشوق بخری وبعد بشه نماد خاطراتی که قلب ادمو فشار میده.
خودم حس تلخ بهش ندارم اخهههه
:(
لایک به کامنت دینا
به به به سلامتی دوباره کامنتدونی باز شده. ان شالله که شاد باشی، و یه گوشه ای دوباره یه ساعت و انگشتر قشنگ دیگه باشه که باز دلتو ببره ولی دیگه این دفعه مراعات کن جیغ نکش خانوووم
بریز دور گذشته رو. قشنگترشو بساز.
حتماااا
اینها بازیهای روزگاره دیگه
همینکه زود فهمیدی و خاطرات بیشتری دنبالت نیست جای شکر داره
ان شااله از این به بعد همه چی روبراه می شه و در آینده حلقه و ساعتی رو کسی برات میخره که اینها هیچ وقت یادت نیاد
:0
فکر کردم یه روز خوندم که حلقه رو مجبور شدی بفروشی.
فروختی و دوباره خریدی یا اصلا نفروختی؟
اینجور یادمه.
این حلقه ی نشون بود
حلقه ازدواج رو فروختم
هعی پری جان از این روزگار، هعی...
سلام ؛
چه خوب نظرات باز شده.
همین.
:)
واقعا به تنهایی تو حسادت می کنم.دلم سکوت و آرامش می خواد که شش گوشه دلم را پر کرده باشه.
بیا جامون عوضضضضض
سلام دوست جون
کجاااااااااییی؟
خیلی وقته ازت بیخبرم
اگه حافظه ام یاری کرده باشه فردا تولدته
خداکنه اشتباه نکرده باشم پیشت ضایع بشم
فک کنم 26 مرداد بود
تولدت مبارک
دوستت دارم
بوس بوس بوس
ممنون مینای عزیزم
درست نوشتی
دقیقا 26 مرداد
تولد تولد تولدت مبارک مبارک مبارک تولدت مبارک

امیداریم همواره شاد باشید و بنویسید و ما از خوندن
نوشته های شما لذت ببریم
با تشکر بچه های باشگاه بدنسازی
ممنوننننننننننننننننن
این پستتون منو یاد یه تیکه از کتابی انداخت که تو سایت ناکجا خلاصه اش رو گذاشته بود و همین خلاصه باعث شد بذارم تو لیست خرید کتاب هایی که باید وقت ایران اومدن بگیرمشون...
همیشه از جایی آغاز میشود که انتظارش را نداری. یک مرتبه به خودت میآیی و میبینی وسط خاطرهای افتادهای که تمام روزهای گذشته خواستهای فراموشش کنی. هر چه با خودت تکرار کنی که همه چیز تمام شده و دلیلی برای یادآوردنش وجود ندارد، باز یک روز با بهانهای حتی کوچک، خودش را از گوشه ذهنت بیرون میکشد و هجوم میآورد به گذر دقیقههای آن روزت...
مرگ بازی - پدرام رضایی زاده
ممنون عزیزم
فکر کنم کتابه به مذاقم خوش بیاد
ببینمش میخونم
مرسیییی
سلام عزیزم
از صمیم قلب تولدت رو تبریک میگم و بهترینها که حتما لیاقتت هست رو برات آرزو می کنم.
من همیشه خاموش ولی با علاقه میخوندمت و کاملا تصادفی اینجا دوباره پیدات کردم..خیلی خوشحال شدم
پاینده باشی
نازی
متاسفم
سلام
چ زندگی ها
چ قصه ها
های های
آهااااان ولی او خیلی بالاتر از نبشه ها. گیر دادم ول کن هم نیستم میدونم.
گیر عنایت بفرمایید
من بعد ۴ سال دوستی و رابطه.. :(
حدود یکسال پیش من هم حلقه ای نصیبم شد در انگشت دوم دست چپم..
چه روزی بود
لحظه لحظه اش رو بخاطر دارم
قول و قرار ازدواج ..
اما
امروز له له میزنم برای دوباره با انگشت کردنش.. در صورتیکه با بقیه کادوهاش توی جعبه جا خوش کرده..
:((
چقدر برای این پست آمادگی گریه داشتم..:((
عزیزم