پاپیون  به معنی  پروانه

پاپیون به معنی پروانه

پاپیون به فرانسه (le papillon)، به معنی پروانه است و فرانسه مهد هنر و اندیشه و من عاشق این هر دو هستم!
پاپیون  به معنی  پروانه

پاپیون به معنی پروانه

پاپیون به فرانسه (le papillon)، به معنی پروانه است و فرانسه مهد هنر و اندیشه و من عاشق این هر دو هستم!

سوال بزرگ

مشکل از آنجا شروع می شود که من خوشحال نیستم. البته گاهی هم می شود که خوشحال باشم اما مقدار این گاهی به نسبت قبل کمتر شده و بیشتر اوقات به نگرانی و اضطراب سپری مشود. 

یک معادله ی بسیار ساده است به این ترتیب که من حالم خوش نیست پس هیچ کاری که از سرخوشی ام نشات گرفته شود نمیکنم و بعد خودم می بینم که زمان درازی سپری شده و من هیچ کاری نکرده ام و دو بامبی می زنم تو سر خودم که خاک تو سر بی فایده و بی عملت کنند و بعدمحاکمه شروع می شود و ادامه دارد تا انتها

و سوالم از دوستانی که زندگی شان همچون سابق ادامه دارد این است که چطور توانسته انداین جور دامن شان از چرک و کدورت ماوقع در امان و پاک بدارند.

من حس میکنم زندگی یک جور خیلی مزخرفی درگیر شرایط  بحرانی شده و هیچ هم عادی نیست.

اما بعد نگاه میکنم به اطرافم و متوجه میشوم که این پنداشت من است و سایرین به روال عادی و یومیه ی خود ادامه داده اند.

کار می کنند

باشگاه می روند

خرید و فروش میکنند

و همه چیز به صورت نسبی در جریان است

حالا خیال نکنید که من از اول قرنطینه بوده ام نه ! من هم مثل بقیه رعایت میکنم اما این جور هم نبوده که کلا در خانه بنشینم.

راستی شما برای خوب شدن حالتان چه کار کردین؟

شروع مشنگ بازی

 سعی میکنم به خودم کمک کنم تا خوشحال باشم. خوشحال تر

زندگی کنم، بیشتر لحظه را حس کنم

لحظه بو و مزه داشته باشند. صبح بوی توت فرنگی بدهد و ظهر مزه ی نعنا و شب مزه ی خیارشور بدهد

از پنجره ماشین سرم را درآورم تا بوی بهار باران خورده را بکشم در ریه هایم و تا انتها حس ش کنم. 

هیچ مهم نیست که تحلیل مناسبی در مورد اتفاق های اخیر داشته باشم یا نه، تحلیلی در مورد عدم قدردانی فولان کس برای فولان و انتظارهای عجیب بهمان

همین که بوی نم خاک باشد خوشحال کننده است


شبیه ترین تصویر


این تصویر یکی از تصویرسازی های موضوعی با قوطی کوکا کولاست اما به نحو غریبی هم ذاتم شده  . . .  انگار که خود منم!

کوچ


آیا وقتی صبح بیدار میشوی و هیچ چیز را و هیچ کس را و هیچ کجا را دوست نداری به این معنی نیست که از آنجا کوچ کرده ای و خانه ی تنت مثل پوست جیرجیرک خالی است؟

من خالی ام

از هر گونه مهرورزی و عشق

در این ثانیه اینجا پشت پا زدن به همه چیز دلم را راضی تر میکند تا مثل زن کولی خانه بدوشی دل نبندم به هیچ جا و هیچ کس

دور ریختن همه بند های سست و بی رمق رابطه در این لحظه بزرگترین کاری ست که میتوانم برای خودم کنم

مثل داس تیز و برانی که در یک لحظه گردن کسی را یا رسن بافته ی گیسوان مواج زنی را یا هر چیز دیگری را . . . در یک ثانیه می برد و اندوه و پشیمانی از همان صدم ثانیه که هنوز نگذشته است آغاز میشود و بادهای سیاه وزیدن می گیرد. 

ناراضی و ناراضی و ناراضی هستم

خشمگین و سرخورده و عصبانی هستم

و هیچ کس و هیچ چیز را نمی توانم برای مقصر بودن خطاکار بدانم

و خود بیچاره ام هم رفته یک گوشه ای قایم شده  است از شر این مفسده که همچون کوره ی آتش فشانی تنوره کشان فغان میکند و آرام نمی گیرد

رفته در خواب های نیمه شب و در رویای ناخودآهی، کودکی زاییده و آرام و یواش شیرش می دهد و حتا میترسد بگوید که نوزادم دختر است و هیچ هم خبر ندارد که من دستش را خوانده ام. دستش را خوانده ام و آمار زندگی سایه گونه اش را دارم و میدانم خودش هم وقتی بیاید بنشیند روبروی من و در چشم هایم نگاه کند همه چیز را نفی خواهد کرد.منکر همه چیز خواهد شد و ملتمسانه در من دنبال راهی میگردد که می دانم که تو میدانی اما بیا و بگذر و بگذار حرف های نگفته و کارهایی که هر دو خبر داریم آن دیگری در خفا میکند ناکفته و ناشنیده باقی بماند.

شاید دارد تهدیدم میکند که یک چیزهایی از من می داند. یک چیز هایی که خودم نمی دانم و او مثل آس تک خال بکوبد روی میز و بگوید زرشک! اینها که چیزی نیست من اطلاعات مبسوط و تکان دهنده ای دارم که اگر لب باز کنم به یقین در کسری از ثانیه تا مغر استخوانت ترک خواهد خورد

انگار راستی راستی چیزی می داند.

میداند که کجاها را قلم گرفته ام و کجاها را زیرش خط کشیده ام تا شده این که الان جلو چشمم باقی مانده است.

راست میگوید

این طفلکی هم راستش را دارد می گوید

حقیقت را می داند. من زاده ی عصیان و آتشم انگار. شفا در دستانم بوده اما آن را نمیخواهم، نمیتوانم که بخواهم انگار به سبب آنچه که ذاتا هستم

و حا آنکه حتا خود نیز نمی توانم این دیو تنوره کش و غران را دوست بدارم که در هفت توی چاه سرزمی های دور پنهان کرده ام.


شانسی یه عکس خوب پیدا شد

همیشه یه عکس مرتب و با شخصیت و تر و تمیز هم بین عکس هاتون بگیرین

آگهی ترحیم هم عکس لازم داره

بهتربن مادر بزرگ دنیا

آنها مرگ را نمی شناختند.

وقتی مادربزرک ش با کرونا بستری شد، گفتم زبانم لال، مامان کوشا چیزش نشود، عصبانی شد که چرا نفوس بد می زنی اما نمیدانست که مرگ همین قدر بی حیاست. همین قدر بی پرده و ناگهانی و نامهربان که ناگهان بیاید و مادربزرگ شیرین و دوست داشتنی اش را بدزد و ببرد،  آنها نمی دانستند که مرگ هیچ نسبتی با سوده لوحی ندارد.

نمی دانستند که وقتی داری دعا میکنی و آرزو میکنی و التماس میکنی...  مرگ چه مهیب و نامهربان جان مادربزرگ را دزدیده و رفته گورش را گم کرده است و هیچ برایش مهم نیست که چه خاکی به سرت خواهی ریخت

آنها نمی دانستند که یک روز از اول فروردین سال ۱۳۸۶ مادرم را بردیم بیمارستان و با پای خودش رفت و راه می رفت و حرف می زد و لبخند می زد و نفس میکشید و زنده بود اما یک شب بعد، تنها یک شب بعدش مرد. دقیقا ۱۴ سال پیش، ۱۷ فروردین ماه، نیمه شب او رفت.

حالا چطور وقتی مادر بزرگ مهربان تو را برده اند بخش مراقبت های ویژه من خیال کنم که حالش خوب میشود؟

چطور امید ببندم و خیال بپروانم و نترسم 

می دانستم مرگ کمین کرده پشت دیوار و ناغافل تو را می رباید

می دانستم

اما مرصیه ی رفتن بهترین مادربزرگ دنیا را چه کسی خواهد نوشت؟


کلاب هاوس

یادمه خیلی سال پیش، شاید ده سال پیش، شب جمعه ها  یه پست می زاشتم اسمش بود دور همی شب جمعه، بعد تا صبح بچه ها می اومدن و کامنت می نوشتیم و حرف می زدیم

کرکره خنده بود فازش، حالا این روزا که اپلیکیشن club house  رو می بینم همه ش میگم چقدر اون وقت ها جای این برنامه خالی بود 

چقدر دوستی ها و دورهمی های باحالی می شد بسازیم باهاش

من تقریبا هیچ کدوم از اون آدما رو نمی شناختم و همه هویت مجازی داشتن

دلم میخواد زمان بره عقب

همون شبا باشه

بعد یه روم بسازم و بشینیم دور هم حرف بزنیم

چه بدونم

هعی 

آه سرد

در هر صورت این برنامه رو خیلی دوست دارم و یه ویژگی جذاب تو شبکه های اجتماعی هست که جای خالی ش حس میشد


گلایه

اولا که سال نو مبارک 

دوما که یه گلایه داشتم که اومدم اینجا بنویسم. یه عکس از هفت سین و تصویر خودمون در آیینه تو پیج اینستاگرام گذاشته بودم

خانمی  از فضای وبلاگ آمده کامنت گذاشته که سر شوهر اول رو که خوردی، خدا به داد این دومی برسه

من آدم مثبت اندیش ی هستم

هیچ وقت چیزی رو پنهان نکردم

اما اینبار حس کردم که آدم هایی دورم هستن که آشنایی شون سبب دشمنی بیشتر میشه 

به سانسور اعتقادی ندارم چون امثال موجودات بیماری مثل همین خانم که بارها اتفاقات مشابهی برام افتاده به منظورشون می رسند


در ستایش گفتگو

دلم خیلی گرفته است، راستش من هم مثل شما! دلم میخواهد دنیا جای بهتری باشد برای زندگی، برای بچه ها، برای بلند خندیدن امن باشد. 

این روزها اما چیزی که به چشمم می آید چیز خوبی نیست، نامهربانی و بی مهری و کم لطفی است که انگار زندگی جای دیگری برقرار است و ما تند تند به ریش هم کند می زنیم و می رویم که به آن بهشت آرام که زندگی درش برقرار است برسیم‌

لیکن سخت در اشتباهیم

همین چاق سلامتی با همسایه اسمش زندگی است

همین که وقتی کودکی بی دلیل ناسازگاری میکند، با ساز تا کوکش بسازی و بمانی

که وقتی عصبی و پرخاشگر و ناراضی هستی هم بتوانی ادبیاتی برای ارتباط گرفتن بسازی

دلم گرفته است چون می بینم خیلی هایمان حرف نمی زنیم

حرف زدن جوهر دنیاست

اصلا  همه چیز دنیا همین است که بنشینی یک گوشه ای و با یک استکان چای شروع کنی به گفتگو

با گفتگو در ها باز می‌شود و گلدان های شب بو شکوفه می دهد و بهتر از راه می رسد و آدم عاشق میشود

به خدا

به همین راحتی 

جای قهر کردن حرف بزنید

جای خط و نشان کشیدن

جای تهدید

جای دوری گزیدن

جای حسودی 

جای دلتنگی

جای غصه خوردن حرف بزنید

جای همه‌ی این ها، حرف بزنید و ادبیات خاص را ابطه ی خودتان را بسازید و شاهد شکوفایی و رشد مضاعف مرز های رابطه باشید

با هرکسی هم

با خواهر

شوهر

زن دایی

و همسایه

حرف بزنید اما حرف های دلتان را بزنید

بگذارید قلب تان راه را باز کند و پیش بیاید و گفتگو کند و از کم و کاستی ها و دل خوشی هایش بگوید، بگذارید حرف های واقعی مثل چشمه بجوشد و چرک و کدورت را بشورد ببرد 

حرف بزنید

با خودتان 

با همسرتان

 با فرزندتان 

با گیاهان

فقط دشمن است که گوش نمی‌دهد و شانسی در برابرش ندارید

کاش تو مدرسه یک واحدی بود با عنوان حرف زدن!

آن وقت خیلی چیز های نگفتنی مثل بمب اتم شکافته می شد

صلح از راه گفتگو جاری خواهد شد

هرچی که ازش خوشت بیاد همون میشه!

دلم برای تنهایی تنگ شده

یه وقتا بعدظهر میشد می نشستم روی تختی که رو به کوچه ی تقریبا پرهیایویی بود که ازش می شد پارک رو هم دید که خانواده ی شنگول فراوونی رو می شد دید که قابلمه ی قرمه سبزی رو زده بودن زیر بغل و اومده بودن تا تو پارک دور همی و دست به جمعی شام و نهار بخورن.

من اما یه حس بسیار غریبی داشتم با این جماعت اصلا حتا برام قابل درک هم نبود که آدم چرا باید همچین سختی ای رو به خودش هموار کنه که نهار روز تعطیل متفاوت بگذره، چون هرکی لابد اینا رو از خونه و خانواده ش یاد می گیره و بابای من اونی بود که حتا تا روی پشت بوم هم نمی اوند که دسته جمعی باشیم و چه بدونم سیزده به در کنیم و اینا! مخالف بود

منم هیچ وقت نفهمیدم که چه حالی میده

بعد سالها بعد که خانواده ای نداشتم و تنها زندگی می کردم و دلم بعضی روزا عصر می گرفت و حالم خوش نبود همه ش آرزو میکردم کاش یه عده آدم سرخوش بودن که می رفتم وسط شون باهاشون معاشرت می کردم و وقت می گذروندم باهاشون اما بعد ها که ورق برگشت و زندگی همین شرایط رو بهم داد فهمیدم همون قدری که معاشرت و شلوغی و حضور آدم ها  جذاب و جالبه همون قدرهم تنهایی و تو خودم بودن کیف میده

بعد حالا امرور نشسته ام دارم  آرزو می کنم یه مقداری هم تنهایی و فضای شخصی و اینا لطفا!

روز پدر

وقتی پدرم مرد، من کنارش بودم. 

حوالی  نه شب، در بیمارستان طالقانی ولنجک،  بخش مردان جان داد.  صبح حالش خوب بود اما تا قبل از نیمه شب تمام کرد.  رفته بودم مدارکش را برای رادیولوژی  بیمارستان ببرم ،  چند دقیقه ای بیشتر تنها نبود اما وقتی برگشتم، او رفته بود. 

همان وقتی که خواهر و برادرم هم رفته بودند خانه  و به گمانم او هم وقتی دید همه رفته اند، راحت تر رفت.

وقتی برگشتم و به نزدیکی تختش رسیدم، دیدم چند پرستار و پزشک مشغول احیا کردن هستند، شوک می دادند، ادرنالین تزریق میکردند و... همان لحظه چیزی در قلبم متوقف شد. 

دقایقی طول کشید تا از احیا ناامید بشوند و او را رها کنند. پدر تکیده و پیر و بیمارم را که بینهایت مظلوم و چروکیده و رقت انگیز به نظر میرسید را رها کردند و رفتند و بلافاصله کمک بهیار ها  آمدند تا او را ببرند.

حالا دیگر او بیمار نبود، جنازه بود... انگشت های پاهایش را به هم گره زدند و چسب های نوار قلب را از روی سینه اش کندیدند و انژیو و سرم را در سطل زباله انداختند و یک ملحفه سفید روی صورتش انداختند و خیلی سریع او را بردند. انگار اجرای موازین این فرمول، بی کام و کاست کار راحت و ساده ای بود که به سرعت انجام میشد.

او را از بخش به سردخانه منتقل کردند و در یک یخچال که نتوانستم ببینم قرار دادند و رفتند و من دنبالشان مثل شبح سرگردانی می رفتم. 

تن پدر را در این فاصله دزدانه در آغوش کشیدم و دست و پاهایش را بوسیدم و نرمی موی نقره فامش را نوازش کردم و همه وجودش را در قلبم جا دادم. 

پدرم مرد شیرین و شوخ و  بذله گو و نکته سنجی  بود که خیلی قشنگ میخندید و  و این اواخر رندانه با غم دنیا سر میکرد.

وقتی که مرد، انگار کسی سیلی محکمی در همان ثانیه در گوشم نواخت، از لرزش صدای سیلی در گوشم ماتم برد و زنگ صدا همه وجودم را لرزاند،لحظات اول  میخکوب مانده بودم، چون ده سال پیش از آن تاریخ، مادرم را از دست داده بودم و کیفیت عزاداری را خوب میشناختم سراسر مراسم تشییع را بی شرم و حیا و ترس ابروداری و سکوت یکسره جیغ کشیدم و فغان کردم و زار زدم بلکم سبک شود این درد جانکاه، لیکن توفیر آنچنانی حاصل نشد.

وقتی والدین آدم، می میرند، چنین سیری آغاز می شود.

به این صورت که نقطه ای را در مرکز اتفاق یا همان لحظه ی سیلی تصور کنید با عنوان لحظه ی صفر، هرچقدر که از این نقطه دور شوید و زمان بگذرد، پاره ای از وجودتان از شما دور میشود و گم شده، گمشده تر و دلتنگ، دلتنگ تر میشود، در تمام روزها و شب ها و خوشی ها و ناخوشی ها، جای خالی آن کس در زندگی تان به رخ کشیده میشود و گاهی جای خالی اش انقدر درد می گیرد که هیچ چیز را یارای مقاومت با این تهی گاه عذاب آور نیست.

وقتی پدر میشوید، بدل به خدایی اساطیری و افسانه ای در زندگی فرزند تان میشوید که دارای خواص و قدرت های جادویی است و هر امری در ید قدرتش قابل اجراست و هرچیزی در برابر معجزاتش شدنی   است.

وقتی پدر پیر و چروک و طفلکی ام که شبیه یک بچه گربه ای ملوس و با مزه بود به آغوش مرگ رفت، خدای خدایان، بزرگترین خدای جهان بود که از دنیا رخت می بست و می رفت.

پدر ها و مادرها، شبیه پر پرواز فرزندان خود هسنند و پروانه ای که بال هایش را کنده باشند، تصور کنید که چطور زندگی خواهد کرد؟ چطور دوباره خواهد پرید؟ چطوره دگربار خواهد توانست تا بی حضور خدایان بزرگ و توانای جهان، زندگی را باور کند و آن را خود به تنهایی اراده کند؟

وقتی پدرم مرد، خیال میکردم که میتوانم این فقدان را تحمل کنم اما هرچه گذشت بیشتر متوجه شدم که چه چیزی از کفم رفته است

چیزی شبیه فـــــر پادشاهی که تا وقتی باشد، از گزند دژخیم  در امانی!  و وقتیکه رفت، چیزی از تو رفته که هیچ وقت عوض و بدیلش را نخواهی یافت.

نه درجمع صمیمانه و با دوستی ناب و نه در رابطه  و نه هیچ کجای دیگر

این جور وقت هاست که باید دل داد به اشعار حک شده بر سنگ مزار داد و لب ورچید و سکوت کرد و ارام اشک ریخت،  انقدر که سبک شود این حجم سنگین و سوربی و سیاه که در قلبم ذوق ذوق میکند.

زندگی قوانین و قواعدی دارد که گمانم اولین آنهاهمین باشد

مرگ!

مرگ عزیزان، که چنین است که رسم زندگی!


+

https://www.instagram.com/tv/B3ZXgmxn6zb/?igshid=kqcrmkn9xths

زندگی که به نفس کشیدن نیس!

مثل رفتن روی سکوی اعدام می مونه!

رفتن و گشتن دنبال چیزی که ما رو خوشحال میکنه، چه در جستجو و چه در زندگی و چه حتا در یومیه ی بی مزه ی روزانه چندین برابر بزرگ تر از حجمه ی قلب ما برای تحمل و درک خوشحالیه!

باید هر روز کسی رو که حوصله نداره و میخواد خودشو قایم کنه و زیر پتو بمونه رو اعدام کنی. هر روز قبل از بر اومدن خورشید ببری ش روی سکو و بعدش چهارپایه رو از زیر پاش بکشی تا همون موقع بین همون ثانیه به دنیا بیای و صدای پات بپیچه تو سرت که بفهمی هنوز می تونی!

می دونی؟!

زندگی بهای سنگینی داره اینکه همین نفس بکشی اسمش که زندگی نیست. این همه راه جدید و حرف نزده که کسی جرعت نداره نگاشون کنه س که تو دلشون زندگی رو پنهان کردن

این آدما که می بینی یه طوری حرف می زنن که از پیش معلومه برای خوشامد همه ست، اینا زنده نیستن که!

اینا مدت هاست که با تکرار مکررات جون دادن و فقط یه سایه ی خاکستری ازشون مونده

زندگی دوست من ، مقوله ی دیگه ایه.

لب شط

   ماجرا اصلا از آن نقاشی شروع شد.


نقاشی ای که یکی از ده تا نقاشی ای بود که در نمایشگاه گذاشته بودم و از اول  حس و حالش یک طوردیگری بود. زنی بود با اندام برجسته و قدی گشیده که در گرمای جنوب و لب شط کنار رودخانه ی آبی ای که از قرنیز های دیوار کهنه  خانه یزد ساخته شده بود گام بر می داشت.

زن با اطمینان و اعتمادی پیش می رفت که هر بار او را می دیدم احساس قرابت و دوستی ای هزاران ساله را بینمان حس می کردم، انگار که زن ، من دیگری بود در قالبی اثیری با سینه ها و باسن درشتی که در لباس بلند نارنجی پیچ و تاب می خورد و پیش میرفت و انگار هر آن نواخته می شد در فضا و موسیقی آب و تارهای مو و گام هایش را به وضوح می شنیدم


زنی با هزاران امید و آرزو در دل، با هزاران بیم و امید و تردید در گرمای شهر های جنوبی در حالی که گیسوانش در هوا پیچ و تاب می خورد به راه خویش پیش می رفت.

ماجرا اصلا از همان تصویر که هر بار نگاهش می کردم انگار هزار قصه در خود پنهان داشت، رقم خورد، انگار داستان های جاری در آن قاب مرا نیز به شهر قصه ها و خوانش آنها از بین تار و پود و ترک های دیوار و حشرات معلق در فضا و کاه گل تازه ی روی دیوار سوق می داد.


 

فقط سوپ

.

یه دوستی داریم که خیلی وقتا آخر هفته می ریم باغش، این طفلکی هی هی کباب کلیه  اعضا و جوارح گوسفند و گاو و فولان درست میکنه که یعنی من دارم خیلی عزت احترام میکنم 

اون وقت فقط خدا می دونه که غذای مورد علاقه ی من سوپه!

تازه اونم آبکی

تو چشام وقتی دارم کباب میخورم ای تو رو حت طوری خاصی موج می زنه 

 \(^_^)/ 

احتمالا هم هیچوقت لذت خاصی که موقع غذا خوردن تو صورت آدماست و میزبان را شاد میکنه،تو صورت من ندیده!

بازخوردی که می شد با یه لیوان سوپ رقیق گرفت که واااااای چقدررر هیجان انگیز و خوب و ال و بل و....

در گفتگو با مهر مطرح شد؛ همین که «هستیم» کافی نیست؟

«در جستجوی معنا» بر بوم نقاشی/ همین که «هستیم» کافی نیست؟

عنادی که به تازگی نمایشگاه آثارش در گالری هفت ثمر با عنوان «درجستجوی معنا» برپا شد گفت: تلاش کردم در کارهایم نشان دهم که همین «بودن» در زندگی کافیه و لازم نیست کار خاص و عجیب غریبی بکنیم.

به گزارش خبرنگار مهر، جمعه ۲۶ دی‌ماه افتتاحیه نمایشگاه نقاشی و حجم پروانه عنادی با عنوان «در جستجوی معنا» در گالری هفت ثمر برپا شد. این نمایشگاه تا امروز چهارشنبه اول بهمن ماه میزبان علاقمندان بوده‌است. نمایشگاه «در جستجوی معنا» شامل بیست اثر است که ۱۵ اثر آن نقاشی و دیجیتال آرت و پنج اثرش حجمی است. تمامی آثار نمایشگاه هم فضای مدرنی دارند و از فضا و هنر سنتی دور هستند.

پروانه عنادی درباره چگونگی شکل‌گیری ایده برپایی این نمایشگاه به خبرنگار مهر گفت: این مجموعه مربوط به یکسال اخیر است و در طول این یکسال تهیه و آماده شده است ولی چون اولین نمایشگاه انفرادی من است می‌توانم بگویم به نوعی حاصل و نتیجه عمر هنری من در ۱۰-۱۱ سال اخیر است. البته قرار بود نمایشگاه زودتر از این زمان برگزار شود ولی به خاطر کرونا چندین بار عقب افتاد تا اینکه در این فرصت امکان برپایی آن فراهم شد.

وی افزود: من ایده برگزاری نمایشگاهی با مضمون و ایده «معنا» را از خیلی قبل در ذهنم داشتم و ولی همزمان با شیوع کرونا و از مهر و آبان پارسال مصمم‌تر شدم تا نمایشگاه را برپا کنم چون فکر کردم در این دوران کرونایی که همه ما درگیر افسردگی و بی معنایی هستیم کارهای من خیلی با این فضا مرتبط است، در واقع این دوران کرونایی خیلی به نمایشگاه من شکل داد و کارهایم معنی بیشتری گرفت به بیان دیگر فرزند زمانه خودت باش را بیشتر احساس کردم.

عنادی ادامه داد: به عقیده من افسردگی و حال بد من و خیلی‌های دیگر باعث شد که ما به چیزهای ساده‌تری که همیشه داشتیم و الان نداریم بیشتر فکر کنیم و به این نتیجه برسیم که با یکسری چیزهای خیلی عادی و ساده می‌توانیم برای خودمان و زندگی‌مان معنی و دلیلی برای زندگی کردن پیدا کنیم. به عبارتی من فکر می‌کنم برای زندگی کردن و معنی دادن به آن لازم نیست دنبال چیز عجیب و غریبی باشیم و همین که زنده‌ایم و هستیم خودش خیلی چیز بزرگی است. به عقیده همین «بودن» در زندگی کافیه و لازم نیست کار خاص و عجیب غریبی بکنیم. در همه کارها هم تلاش کردم این موضوع را نشان دهم.

این هنرمند و نقاش اضافه کرد: در چند اثر این نمایشگاه، آثاری با عنوان «مهاجرت» و یا تصویر چمدان می‌بینید که من خواستم با این نقاشی‌ها فضای ناکامی حاکم در جامعه را نشان دهم، همین که در همین دوران خیلی‌ها به رفتن و مهاجرت فکر می‌کنند؛ اگرچه از نظر من سفر و مهاجرت یعنی دل کندن از یک موقعیت، حالا این موقعیت می‌تواند وطن باشد یا یک مدل و نگرش فکری و ذهنی. بنابراین وقتی نگاهمان به مهاجرت اینگونه باشد می‌بینیم که سراسر زندگی سرشار از مهاجرت و سفر است چون دائم از یک موقعیت و بستر به سمت موقعیت دیگری می‌رویم و وقتی از آن موقعیت دور می‌شویم نگاهمان پرمغزتر می‌شود و بهتر می‌توانیم زندگی را ببینیم و زیست غنی‌تری خواهیم داشت. چون اغلب آدم‌ها «اینرسی» دارند یعنی دوست دارند در موقعیتی که هستند بمانند ولی وقتی دل بکنی و بروی متوجه می‌شویم که این یکجا ماندن چقدر مانع ما بوده و رفتن و راهی شدن چقدر معنی رشد دارد.

عنادی در پایان اشاره کرد: من از میان مدل‌های فکری مختلف خیلی به تفکر اگزیستانس علاقمندم و سعی می‌کنم بر اساس آن زندگی کنم. در کتاب «در جستجوی معنا» نوشته ویکتور فرانکل هم نویسنده اشاره می‌کند که برای ادامه دادن و دوام آوردن زندگی باید یک معنایی داشته باشیم. پنداشت من هم از این کتاب این بود که ما حتی از هیچ و پوچ هم برای خودمان معنا بسازیم. من سعی کردم با ایجاد تضاد، میان چیزی که دیده می‌شود با چیزی که از آن برداشت می‌شود حرفم را بزنم مثلاً ممکن است در یکی از تابلوها شما بار اول فقط یک لکه قهوه ببینید ولی اگر در همان لکه دنبال چیز بیشتری باشید فرم دیگری پیدا می‌کنید که معنا و هویت دارد و در کل همه تلاش من در این نمایشگاه این بود که این نوع نگاه را معرفی کنم؛ به نوعی این نمایشگاه حاصل زیست شخصی من است چون به من ثابت شده در زندگی هیچکس جز خودمان هیچ چیز نمی‌تواند در ساخت معنا به ما کمک کند و به دادمان برسد. آثار من به مخاطب می‌گوید: شمایی که داری این تصویر را پوچ و بیهوده می‌بینی با کسری از ثانیه می‌توانی آن را طور دیگری ببینی و کل زندگی همین است. همین که هستی زیباست.

کد خبر 5126104

لینک خبر:   
+