پاپیون  به معنی  پروانه

پاپیون به معنی پروانه

پاپیون به فرانسه (le papillon)، به معنی پروانه است و فرانسه مهد هنر و اندیشه و من عاشق این هر دو هستم!
پاپیون  به معنی  پروانه

پاپیون به معنی پروانه

پاپیون به فرانسه (le papillon)، به معنی پروانه است و فرانسه مهد هنر و اندیشه و من عاشق این هر دو هستم!

کلید اسرار 1

نیم ساعت بیشتر است که صدای آژیر مزخرف و گوش خراش دزد گیر ماشینی که جلو دفتر پارک شده همه مان را کلافه کرده است و نمی گذارد با باز کردن پنجره در این هوای دل انگیز پاییزی و تماشای منظره ی شهر باران خورده،  عیشمان کامل شود.

بعد از گذشت این نیم ساعت  همه شاکی شده اند و یکی در میان فحش و بدبیراه نصیب راننده ی بی موالات و شخصی که به هر دلیل باعث شده صدای آژیر در بیاید می شود و یکی که از بقیه عصبانی تر است روی کاغذی به جد و آباء یارو بد و بیراه و لعنت می نویسد و با چسب نواری می برد می زند رو شیشه ی جلوی پراید خسته که کل بلوار میرداماد را عاصی کرده.

وقت نهار است و از قضا پرده کنار زده شده و منظره ی خیابان به روشنی دیده می شود، پیرمردی لنگان لنگان از راه می رسد و می رود سراغ همان جرثومه ی فساد. روی دستش برچسب آنژیو کت هنوز باقی مانده که نشان از تزریق سرم دارد، گیج میزند و حیران است و نمی تواند سریع عکس العمل نشان بدهد

کاغذ را با تردید می کند و تو دستش مچاله می کند و می نشیند پشت فرمان و با سه چهار بار عقب جلو رفتن، بالاخره موفق می شود ماشین را از پارک در بیاورد و برود . . .


در ستایش بیست سالگی


رسیدن به سی و چند سالگی و گذر  چهارمین دهه از زندگی، شیرینی ها و مصائب خاص خودش را دارد. شیرین است چون استقلال و توان کافی برای بودن خودت را پیدا کرده ای، زندگی را بالا و پایین کرده ای و می دانی  کجا و چطور و با چه ادم هایی دلت می خواهد باشی و نباشی. اما کنار همه ی این خوبی ها و محاسن بعضی وقت ها سویه مخرب و تاریکی هم دارد که باید در شرایط خاصی قرار بگیری تا درکش کنی.

از قضا به واسطه کار کردن در دفتر جدیدی که مسبب تجربه کردن فضاهای جدیدی برای من بود به درک چنین  فضایی نزدیک شدم.

ماجرا از این قرار بود که دو تا از همکارانم در این دفتر زیر 25 سال سن دارند  و از قضا با هم دوست هم هستند و از قضا نامزد طوری، رابطه ای را زندگی می کنند که هدفمند و قرار است به ازدواج ختم بشود. خیلی از فضاهایی که زندگی و تجربه می کنند بسیار نزدیک و شبیه آن چیزی است که خیلی از ماها از سر گذرانده ایم ولی آنچه باید از رهگذر به چشم بیاید نه این خاطرات بلکه درک متفاوت آنها از رابطه و دوست داشتن است.

حقیقت این است در سی و چهار پنج سالگی هریک از ما اگر ازدواج موفق و به رو به راهی نکرده باشیم ، روابط زیادی را تجربه کرده ایم و حداقل به تعداد انگشتان هر دو دست آشنایی منجر به شکست و رابطه های بی سود و آزار دهنده و شکست های احساسی را از سر گذرانده ایم و اینک همچون مبارز سلحشوری که از میدان رزم می گذرد بر بستر قلب هایمان زرهی از آهن و سنگ گسترانده ایم  تا به این تا به این سادگی ها آسیب نبینیم و از راه ندادن آدم ها به خلوتمان گرفته تا زندگی کردن روابط سطحی و به عمق نرفتن همه از راه های همین فضا است که قصد دفاع و ایمن نگه داشتن مان را دارد.

اما خوب ، یک جایی باید این بسته ی سخت و ضد ضربه را باز کرد و دوباره اجازه داد تا کودک نوپای دلمان بیاید بیرون و رنگ های اغوا کننده و جذاب اطرافش را ببیند و دست بزند و تجربه کند و دوباره بتواند اعتماد کند.

دوباره یادمان بیاید روابط همه به این شکل که باید از آن در امان بود نیست و میشود جایی، گاهی، وقتی  احساس امنیت کنی و بگذاری مثل بیست ساله های اطرافت با تمام وجود و بی حساب گری و دو دوتا چهارتا کسی را دوست داشت و دوست داشته شد

از قضا در همین راستا پریروز ها که تعطیلات را در جمع تقریبا دوستانه ای سپری می کردم و آدم های رنگ به رنگ و زیادی هم می شد در جمع دید، متوجه زوج با نمک و شیرینی شدم که وقتی به هم نگاه میکردند حباب های قلب و پروانه از چشم هایشان می بارید و علاوه بر تحسین همدیگر،  به روشنی حس می کردم چقدر حال هم را خوب میکنند، ساعت گذشت و دختر مجبور شد برود خانه، خیلی جالب بود، حال پسر را بعد از  رفتن یارش، هم بود و هم نبود!

مدت ها بود در جمع هم سن و سال های خودم زوج ها و روابطی را قرقره می کردم که باید طوری باشد که در آن رفتن یکی از زوجین خدچه ای به طرف مقابل وارد نکند و این  به یک اصل تبدیل شده بود! 

نباید هیچ خدشه و آسیبی بهمان وارد بیاید و این را تعبیر می کنیم که خیلی قوی هستیم و خیلی خوب بلدیم از خودمان دفاع و مراقبت کنیم و هر آن هر لحظه می توانیم خیلی چیز های مهم زندگی مان را برای همیشه از دست بدهیم و هیچ خیالی هم نباشد

دیدن یک چنین وضعیتی که یکی از آدم های دو سر رابطه رفته بود (البته در این مورد خاص برای مدت طولانی نرفته بود) و آن یار دیگر این کمبود و فقدان را مزمزه می کرد و می شد در نگاهش چیز خاصی دید برایم بسیار جذاب و دیدنی بود

مثل لباس خوش رنگ و لوآبی که از گنجه در بیاوری و برخلاف تصورت که فکر می کرده ای چون چاق شده ای اندازه ات نیست، تنت می کنی و می شود فیت اندامت! باید قصه های این چنینی را از سر بگذرانیم و باد بگیریم که چطور از خودمان مراقبت کنیم اما نباید بشود زره ! نباید بشود استایل زندگی مان چون رنگ و بوی بسیار خوشی را از خود دریغ خواهیم کرد

باید باز هم با بیست و یکی دو ساله ها نشست و معاشرت کرد و قصه های دلداگی شان را شنید و کیف کرد

دنبا هنوز جای خوشکلی است  . . .

من دلم سخت گرفته است . . .

اینجا میانه ی پاییز سال 97 در یک سه شنبه ی بسیار میمون که قرار است بعدش سه روز تعطیلی آغاز بشود یک جایی حوالی میدان محسنی در شرکتی که چند ماهی است در آن مشغولم پشت سیستمی که بیشتر وقت ها با ایلاستریتور و این دیزاین مشغول طراحی هستم، دارم از چیزی می نویسم که خودم هم نمی دانم چی هست.

از یک دلتنگی عجیب و غریب که انگار می خواهند همه ی دنیا را زا من بگیرند و امروز شاید روز آخر این زندگی باشد. دلم میخواهد همه ی آدم هایی که دوستشان دارم را در آغوشم بگیرم و فشارشان بدهم. 

در جنبش اکسپرسیونیسم یک نقاش اروپایی ای هست که سوژه ی کارهایش غول هایی است که دارند آدم می خورند و مثل آبنبات چوبی یک آدم را گرفته دستش و دارد گاز می زند و می خورد، جدا از وجه وحشتناک و شوکه کننده و ترس و رعبی که در قربانیان و چشم های دهشتناک دیو است من یک نوع حس عجیبی به این مجموعه آثار دارم مبنی بر این که می شود این طوری آدم هایی را که خیلی دوستشان داری بخوری و با آنها یکی بشوی. مثلا خودم را می بینم که بهار را مثل یک آبنبات چوبی تو دستم گرفته ام و دارم قورتش می دهم .

البته که در نگاه معقول و منطقی هر کس این یک کانسپ خنده دار است اما به روشنی می دانم که وقتی چیزی را بخوری می شود مال خودت و با آن یگانه می شوی و غیر از بهار، چیله و نوک سیاه را هم می خواهم بخورم و  . . .آن وقت مثل آقا گرگه ی شنگول و منگول دست بکشم رو شکمم و بگویم به به! و زیر آفتاب کنار چاه دراز بکشم.

نمی دانم تا حالا چقدر از رابطه اینجا نوشته اما این روزها چیزی که بادکنک بزرگ تو مغزم است همین مقوله ی دوپهلو و گاهی ترسناک و گاهی بسیار جذاب است.

ب زودی آن را استاد خواهم نمود! البته رابطه را نه، فعلا حرف زدن از آن را و بعدا می رسیم ب خودش

بوس ب همه تان

بوس ب همه نزدیک 300 نفری که این تو این کانال جوین مانده اید

و بوس به همه رهگذرهای وبلاگی

برایم از رابطه بنویسید


محیا رستگار

دوست هنرمندی دارم که چیزی برای ارایه و حرفی گفتن داره و تو دلش کلی حرفه که باید به تصویر کشیده بشه . . . اگر به عکاسی و تصویر علاقمندید مطمعنا با کارهاش رابطه برقرار می کنید.

این آدرس سایتش:

+

و این آدرس صفحه اینستاشه:

+