پاپیون  به معنی  پروانه

پاپیون به معنی پروانه

پاپیون به فرانسه (le papillon)، به معنی پروانه است و فرانسه مهد هنر و اندیشه و من عاشق این هر دو هستم!
پاپیون  به معنی  پروانه

پاپیون به معنی پروانه

پاپیون به فرانسه (le papillon)، به معنی پروانه است و فرانسه مهد هنر و اندیشه و من عاشق این هر دو هستم!

بعضی روز های بی اندازه

بعضی روز ها حس میکنم شکننده ام

اون قدر که با یک نگاه 

با یک کلمه 

با یک به بغض کوچولو هم ساعت ها می بارم . . . 

این روزها بی اندازه ام

نمیدانم این روزها از اساس وجود دارند یا بعضی ناخوشایندی هاست که باعث بودنشان می شود

دلم می خواهد بروم لای درز پرده های سفید کتان پنهان بشوم 

و از انجام هر گونه اقدام شجاعانه ای برای رفع ناخوشایندی ها سر باز می زنم ... 

تا آنجا که بشود تاب آورد

تا آنجا که رد شود

و بگذرد

و برود



باز هم سه گانه نوشت


1- ارتباط مستقیمی وجود داره بین

روزی که من خونه رو تمیز کردم ، تی زدم و برق انداختم

با دلتنگی ای خواهرانم که جوجه هایشان را به دندان می کشند

ارتباط مستقیمی وجود داره بین جارو برقی و دستمال کشی و غبار گیری

با خوردن دراژه های شکلاتی در حال دویدن و شیرکاکائو و شیر موز در ارتفاعات توسط سه فسقلی که به هیچ صراطی هم مستقیم نیستند


2- من امروز خیلی خوشحالم

کپل مان که در 12 سالگی به 86 رسیده بود را خاطرتان هست؟ 

کپل سرانجام راضی شد که برویم دکتر رژیم و بعد از شرکت کردن در همایش و پیدا کردن انگیزه و  . . .  روند رو به افزایش وزنش متوقف شد و اگر چه هنوز با برنامه ی پنج کیلو میزان نشده اما بالاخره سه کیلو وزن کرده!

برای ایجاد انگیزه فعلا در همین مرحله برایش جایزه خریده ام

بعدش هم قول داده ام هر پنج کیلو یک جایزه ی دیگر

تا برسد به وزن نهایی و مورد نظر که قول لب تاب گرفته!


3- دیروز پروانه رفته پمپ بنزین خودش بنزین زده! بعدش هم رفته تنظیم باد! بعد هم رفته خرید و بعدش رفته دنبال خواهن! دیروز پروانه کلی از کارهایی که دلش نمی خواهد تنهایی انجام بدهد را تنهایی انجام داده! :)

یک و دو و سه

1- حالا از شدت ترس روی صورتم تبخال بزرگی روییده . . .

ماجرا از آنجا شروع شد که سر میزم نشسته بودم و داشتم تندو تند کارهایم را می کردم که یکهو یک اس ام اس واریزی آمد که یکی از دوستانم به یکی از حساب های متروکه مبلغی واریز کرده بود که هیچ خبری از چرایی و چگونگی اش نداشتم و حدس زدم اشتباه شده که همان طور هم بود و قرار شد تا آخر شب پول را به حساب اصلی برگردانم!

از آنجا که نزدیک محل کار و خانه هیچ گونه بانکی موجود نمی باشد و من نتوانسته بودم کارت به کارت کنم صبح فردا از دفتر بدو بدو تا چند تا خیابان آن ورتر رفتم و با اولین بانکی که سر راهم بود وجه را کارت به کارت کردم

پول را که واریز کردم و دین چند ساعت تاخیر در قولی که داده بودم فروکش کرد 

داشتم برمیگشتم شرکت که گفتم شاید اس ام اس واریز بانک برایش نرسد خودم پیامک بزنم! این شد که سرم را انداخته بودم پایین و داشتم می نوشتم عزیزم واریزززز . . . .

که ناگهان پیشانی و ساق پایم با شدت به میله های بزگ فلزی کوبیده شد و خودم از حدفاصل بین شان پرت شدم این طرف میله ها

چند لحظه ای چشم هایم چیزی نمی دید 

گوشی موبایل متلاشی شده بود و قطعاتش پخش زمین بود، کیف پول و ده بیست هزار تومنی که از بانک گرفته بودم هم پخش و پلا و خودم آکنده از خاک

بعد از چند ثانیه یک خانم مسن آمد چیزهایم را جمع کرد داد دستم و برای اطرافیان تعریف می کرد که وقتی افتاده زمین موبایلش را برده اند و یک طوری موبایلم را داد که حالا بیا برو حال کن ما موبایلت را هم نبردیم و دقیقا خنده ام گرفته بود اما از شدت درد دم نمی زدم

بعدش هم یک خانم تپل و مهربان از ماشین پیاده شد و لاشه ام را گذاشت تو صندلی و برد دم شرکت پیاده ام کرد 

نمی دانستم چه شکلی تشکر کنم 

مخصوصا که همه ی ماجرای پیش آمده از بی توجهی خودم بود

اگر چه که وجود همچین میله های عجیبی وسط خیابان عجیب است اما خوب ما آنقدر از این شاهکارها داریم که به مخیله مان هم خطور نمی کند که به این فکر کنیم که چرا یک نفر باید همچین میله های نامتعارفی را کنار خانه اش در پیاده رو نصب کند 

بعدش هم که آمدم شرکت ، همکارم فکر میکرد با موتوری تصادف کرده ام

آقا کریم برایم یخ آورد و قلمبه ی روی پیشانی و گوشه ی چشمم را با کمپرس یخ از کبودی نجات دادم

همه ی ماجرای دیروز ساده و مضحک بود . . . 

زن مهربانی که مرا رساند مهربانانه میگفت امان از دست شما جوون ها

یکهو شده بودم جوانک خام دستی که گند بالا آورده بود

روی پله ها مثل خرچنگ راه می روم و همه بدنم درد می کند و  . . .



2- دوست های آدم سرمایه های او هستند. همیشه  به این چشم به دوست هایم نگاه می کنم که همه ثروت و دارایی ام آنها هستند.

بعد از پایان دوره کارشناسی و سال های بعدش یکی یکی از آدم هایی که خبر و احوالشان را داشتم کم شد و ماند یک دانه فرزانه! همان که همیشه از حال و روز هم خبر داریم و برای هم کادوی تولد می خریم و حداقل ماهی یکبار هم را می بینیم! چند وقت پیش ها با خودم میگفتم کاش در سال های کارشناسی زمان بیشتری را صرف شناختن و دوستی با همکلاسی هایم می کردم تا دوست های بیشتری برایم می ماند و یک طورهایی خودم را مقصر می دانستم که همه تمرکزم سر درس و کار بوده لابد !

حالا بعد از چند سال یکی از بچه های در یک گروه  وایبری بچه های هم کلاس و هم دوره ، ادم کرده و بعد از گذشت چند وقتی فهمیدم که هنوز هم اگر در همان جو باشم همین یک دانه دوست برایم بیشتر نخواهد ماند . . .

از بس که جماعت جوک هایی می فرستند که رسما دارند دخترها را مسخره می کنند! از بس گل به خودی می زنند! از بس اصولی که با خیلی از آدم ها به آن رسیده ای را گم و گور و کم رنگ می بینی که چه اصراری وجود دارد کسی را مسخره کنیم برای جوک گفتن؟ برای خندیدن؟! چرا خودمان را جای همان یک نفر نگذاریم؟

بعدترش هم بینهایت جوک جنسی و اروتیک که آدم می ماند به کجایش بخندد

خوشحال شدم که همان یک دانه دوستم را دارم از همه سال های دانشگاه! دوستی که اصول اولیه ی ارتباط را حد اقل می داند. چون مطمعنم اگر برگردم و در آن سالها باشم همین یکدانه را با خودم بر میدارم!

حالا گروه فولان شده برایمان کر کر خنده! رسما هر کسی می آید با موقعیت و میزان پس انداز و در آمدش جولان می دهد و همه هم البته ناراضی و شاکی هستند از چیزی که هستند و  . . .


3- چند سال پیش تر ها که افغانی های مقیم ایران اینقدر زیاد نبودند و جماعت ناشناخته ای به حساب می آمدند و دیدن پول افغانی جذابیتی داشت یکی از دوستان برادرم که کافه دار بودند و به واسطه ی همین کار کلی کارگر افغانی زیر دستش کار میکردند از خصوصیت ها و خصلت این قوم می گفت

میگفت دوستشان ندارد چون آدم های دروغگو و غالبا زیرآب زنی هستند! از شرافتی که به باد رفته بود و ارزش های انسانی ای که به گند کشیده شده بود و لگدمال شده بود می گفت . . . (البته که این به آن معنی نیست که کل افغانی ها همچین آدم هایی هستند و فقط آن فضای محدود و آن آدم های محدود این نتیجه را به بار آورده بود)

این روزها همه حرف هایش را یادم می آید

یادم می آید که ما ایرانی ها . . .

فقط بلدیم از همه چیز جوک بسازیم و دست بیندازیمش و به گند بکشانیمش

اگر کسی را جلویمان سر ببرند جوکش را می سازیم

نه از مصیبت و ظلمی که روا شده حرفی می زنیم و نه کاری میکنیم که ظالم حدش را بشناسد و نه مظلوم حقش را باز بستاند

تنها کاری که میکنیم این است که جوکش را باب میکنیم که اگر فردا بدتر و بدترش پیش آمد هم بخندیم! 

این عکس العمل را در بینهایت ماجرای مختلف دیده ام! وقتی روی صورت دخترهای اصفهانی اسید می پاشیدند چند نفر هم با بطری آب معدنی روی صورت جماعت آب ریختند! می دانید چرا؟ چون طرف را بترسانند و بعدش هم بخندند

وقتی نان گران شد جوک هایش در آمد

وقتی نیترات تویه آب لو رفت

وقتی روغن پالم مطرح شد

وقتی  . . .

همیشه

ما چه طور آدم هایی هستیم؟

از کنار جماعتی که با یک میله صندوق های صدقه را خالی می کنند می گذریم و راهمان را می رویم

از کنار ظلمی که روا داشته می شود و حقی که نا حق می شود  . . .

رد می شویم و میرویم سر فرصت جوکش را می سازیم و می خندیم


دست هایش


دست پیر زن فرتوت و ریزه ای را برای عبور از جدول خیابان می گیرم

پایش را که زمین می گذارد می گوید خدا دستت رو بگیره الهی

یک حسی در دلم می دود

دست هایش را

مختصر نوشت

1- دلم می خواهد یک پست بسیار مفصل بنویسم و شرح همه ی آنچه این روزها اتفاق افتاده و جریان دارد را بگویم و مثل برگه های آرشیوی بگذارمشان لای زوم کن و نگهشتن دارم . اما یا فرصت نوشتن نیست و یا انس و الفتی که انگشتانم را با دکمه های کیبرد به وصال هم برساند . . . این است که دارم می نویسم ار چه که در حد تیتر باشد و اگر چه که نصفه . . . قطره قطره جریان داشته باشد بهتر است تا بند بیاید چون یک روز بالاخره جاری می شود


2- یک ماه شده است که از شرکت قبلی کنده ام و آمده ام جای جدید! جای جدبد با آدم های تازه و فضاهای ذهنی و تجسمی جدیدی که مثل یک برگ جدید از دفتر می ماند. وقتی که صفحه ی قبلی را سیر خط خطی کرده ای و حالا دلت یک ورقه ی سفید و تازه می خواهد 

یا هنوز نقصان و کمبود ها به چشم من نیامده است و یا به واقعع دفتر جدید همین قدر جو پویا و فعالی دارد. کم و کاستی های عادی اش البته از نظرم گذشته اما فعال بودن و زنده بودن شرکت فعلا بزرگ ترین وزنه ای است که در نگاهم به هر چیز دیگری می چربد.

برای تغییر جو  خودم را به در و دیوار کوبیده ام تا مجوز خریدن چند گلدان برای واحد را بگیرم و بعدش ساعت دیواری و بعدش یک تخته و بعد ترش چیزهای دیگری که اتاق بیست و چند متری بر اتوبان چمران را بیشتر  و بیشتر شبیه آتلیه ی گرافیک شرکت فولان کند!


3-از آنجا که همیشه آبدارچی های شرکت به نظرم آدم های جذابی هستند حیفم آمد از کریم چیزی ننویسم. مرد چهل و چند ساله ی بوری که لهجه ی ترکی اش از هر چیز دیگری غالبتر است! کریم بوی قدیم ها را می دهد و چیزهایی را یاد آدم می آورد که خیلی وقت است فراموشم شده بود

از این برکات یکی پلاستیک نان خشکی است، هیچ وقت هیچ اندازه ای نان به سطل زباله ریخته نمی شود! نان برکت است!!!  ریختنش تو سطل زباله گناهی است که از نگاه کریم بخشودنی نیست!

چای باید در لیوان شیشه ای خورده شود! رنگ چای را باید دید و ماگ های بزرگ و رنگارنگ هیچ نقشی در سینی چای آقا کریم ندارند چون نصف هویت چای را می دزدند . . .


4- فراگیر پیام نور ثبت نام کرده ام و به نیت خواندن ارشد در کلاس های جمعه اش شرکت می کنم و خوب می دانم باید در رقابتی فشرده بین چند صد نفر برای اشغال کمتر از چهل صندلی رقابت کنم! ارشد پژوهش هنر تنها رشته است که به رشته ی کارشناسی من مربوط است!

البته که کنکوری است بس ناکارآمد و مضحک که باید تا سر حد تهوع تاریخ ادبیات ایران بخوانی و زبان انگلیسی و فلسفه ی هنر اسلامی که همه شان چییزهایی  هستند که فقط باید حفظ شوند! برای هر فصل باید اسم هزار تا آدم و کلید واژه را از بر کنی و خوب می دانم چقدر خنده دار است برای گرفتن مدرک کارشناسی ارشد، آن هم هنر باید مسیری تا این حد نامربوط را طی کرد!

مسیری نامریوط و به غایت ناهموار

کنکور پیام نور اردیبهشت ماه است و از حالا تا اوایل اردیبهشت مهلت دارد تا منابع را تا حد جویدن ببلعم! چون به جد تصمیم دارم که مدرک ارشدم را بگیرم!


5- دلم گرفته بود، با مونا و خواهن رفتم بهشت زهرا! نمیدانم چه طور می شود که پایت پیش تر می رود برای رفتن سر خاکی که سرد و خاموش است تا خانه ای که روی خوش را باید در آن گدایی کرد


6- یک خانوم هنر دوستی که قبلا کارهای بازار یابی میکرده و از قضا خیلی هم در آن موفق بوده و حالا تصمیم دارد که کار و کسب خودش را راه بیندازد وبلاگ نقاشی هایم را پیدا کرده و آمده پیشنهاد داده تا همکاری کنیم. من هم از خدا خواسته قبول کردم. دختر خوب و مهربانی است و به خاطر تولد فرزندیش کارش را ول کرده. شماره اش را برای سفارش دادن در فیس بوک و وبلاگ با شرط تا چهار بعدظهر گذاشته ام و حالا با یک رویکرد جدید دارد بازاریابی میکند تا کارها را با قیمت واقعی بفروشد. از آنجا که خودش دستی در طراحی شال ها دارد و از کم و کیف کار خبر دارد برای شال ها قیمت بالاتری را پیشنهاد داده و من هم موافقت کردم.

کلی هم دعوایم کرده که چرا کارها را با این قیمت گذاشته ام و هزار تا مثال زده تا توجیه شوم و کار را کمپلت واگذار کنم به خودش و همان طور که دوست دارم یک گوشه بنشینم و نقاشی ام را بکنم و او کار فروش را بر عهده بگیرد. جالب اینجاست که درصدی که می خواهد از فروش هر شال برای من واریز کند بیشتر از چیزی است که تا حالا خودم برای شال ها قیمت گذاشته بودم! این در حالی است که خودش هم سود خودش را می برد! اینم کار تازه که عاشقشم!


7- بعد از مدت ها نشستم این گوشه و مفتول پیچاندم و حجم های انسان واره و ایستا ساختم که هر بار نگاهم  با نگاهشان تلاقی می کند کیف میکنم و جد میکنم بروم و یک بند مفتول شماره ی چهار دیگر بخرم و بقیه ی دوستانشان را هم بیاورم کنارشان . . .دوستانی که به وضوح و روشنی می بینم که باید کنارم باشند


8- اگر چه که به ظاهر زمستان است اما بسیاری از این روزهای بوی بهار و پرتقال و دود به مشام می آید که هیچ با دی ورمستان و ما فیها همخوانی ندارد . . . و من دلم آدم برفی می خواهد


9- رف پنجره را پر کرده ام از کاکتوس های کوچک با برگ های گوشتی و تپل که در گلدان های رنگ به رنگ کنار هم جا خوش کرده اند و مثل شبنم می درخشند و چشم هایم را نوازش می کنند و زیاد می شود که بی هوا می بینم کنارشان ایشتاده ام و دارم تماشایشان می کنم 

گلدان های کوچک و گل های بند انشگتی که همدیگر را سفت در بر گرفته اند و یک گوشه آرام نشته اند و دیگر مثل حرف های نیمه کاره معلق نمانده اند


10 -از شاهکارهای جدید چیله و دوقلو و روژینایمان نمی نویسم که اگر بخواهم شرحشان بدهم خوذش می شود مثنوی هفت من بس که کرامات از خودشان بروز می دهند!


11- عاشق بافت چوب و درختم. بیشتر از آن عاشق اینم که کنده های چوبی به هر بهانه ای گوشه گوشه ی خانه ام باشند. با کاربری ها که شخصا برایشان تعریف میکنم!

 کنار جاکفشی برای جایی که رویش بنشینی و کفشت را  پا کنی، کنار گلدان ها برای تبدیل شدن به پایه ی گلدان و پای اوپن برای نشستن . . .

حالا پریروز ها ا امدادات غیبی و همکاری خواهن توانستم دو فقره کنده ی تازه تصاحب کنم، قصه اش خیلی مفصل است اما یادآوری اش شیرین است . . .


بالاخره که بال داره، پرواز میکنه!!!


مهشی خانوما داره کم کم کلمه ها  رو دونه دونه مزمزه می کنه و به زبون میاره!

وقتی یهو از یه کلمه رونمایی می کنه موجی از شادی و شعف همه رو فرا میگیره و از شیرین ترین حس هایی که ممکنه موجود باشه پر میشیم . . .

چند شب پیش ترک ها که تولد خاله خانومش بوده و داشتم بنجی با (بادکنک) باد میکردم تا بچسبانیم به دیوار در یک اقدام ناگهانی در جواب اصرار های من که میگویم: مهشی بگو پروانه!!!! 

مکث کرده و  وقتی منتظر شنیدن آواهایی شبیه پر پر یا پ پ یا پنه یا ه یا  . . . بودم 

خیلی شیک و مرتب گفته:

زنبوررررر