پاپیون  به معنی  پروانه

پاپیون به معنی پروانه

پاپیون به فرانسه (le papillon)، به معنی پروانه است و فرانسه مهد هنر و اندیشه و من عاشق این هر دو هستم!
پاپیون  به معنی  پروانه

پاپیون به معنی پروانه

پاپیون به فرانسه (le papillon)، به معنی پروانه است و فرانسه مهد هنر و اندیشه و من عاشق این هر دو هستم!

شماره چهار

یک وقت هایی انگار که اصلا دنیا می چرخد و به سوی تو نگاه میکند. من اسمش را گذاشته ام چرخش قهرمانانه و ناگهان آدم از پس همه چیز بر می آید و زورت زیاد مشود و یا حداقل فکر یکنی که بتوانی از عهده بر بیایی

من که در قالب اوقات تصور میکنم که مشکلاتم مسخره و سخیف و پیش پا افتاده است و اصلا نباید به آنها اشاره مستقیم کنم مثلا وقتی کفشی نوک انگشت بزرگه را می زند و راه رفتن برایم سخت است برای بیان مشکلم می گویم امروز برای پیاده روی آماده نیستم. یعنی آن مشکل را بیان نمی کنم. در حالی که دلم میخواد دقیقا در مورد زاویه ی فرو رفتن ناخن در گوشه ی انگشتم حرف بزنم و یک حس چپ اندر قیچی ای پیش می آید. آن طور نیست که ناراحت کننده باشد و آن طور نیست که دلم را خنک کند.

اما یک وقت هایی میشود اشاره ی مستقیم مستقیم به چیزی که میخواهی کنی و حس میکنی اصلا هم ضایع نیست مثلا دیروز ها من دکور آتلیه ام را تغییر دادم. یک فضای خالی و بزرگ وسط آتلیه درست کردم که خیلی خیلی بهش نیاز داشتم چون فضای اطرافم روی دیوار ها پر شده است از نقاشی و مجسمه و بعدش هم که دور میچرخی اصلا گه گیجه میگیری و خلاصه در یک اقدام کاملا جهادی در یک عصر هنگام که امیر خواب بعد از ظهرش را آغاز کرده بود (بعدا در مورد مشکلاتم با این تخت هم خواهم نوشت) خلاصه دست به عملیات انتحاری زدم و همه چیز را کن فیکون کردم و امیر که بیدار شد هم غر زد که یعنی چی واس چی زمین فوتبال درست کردی و فولان و من هم لبخند زدم که نه تنهاخیلی راضی هستم بلکه عمرا تغییرش نمی دهم!

خلاصه هر روز که بیشتر از این تغییر می گذشت من بیشتر حس خوبی داشتم تا دیشب که سرزده دو سه تا مهمان خیلی با شخصیت که ته دلم تحسین شان می کنم آمدند در آتلیه و من که همیشه شرمگین بودم از حجم شلوغی و کثیفی این بار حس اعتماد به نفس کردم حس کردم چیزی برای ارایه و ساختاری برای دیدن وجود دارد که در فضا جاری است و مایه حس خوب هم میشود.

امیر تحصص فراوانانی در تبدیل هر فضایی به سگ دانی دارد و نه اینکه توهین به جایگاه والای سگ ها و به خصوص رفیق خودمان جودی خانم باشد ها نه! سگ دانی به معنای فضای شلوغ و کثیف که هیچ نظمی ندارد و من بر عکس او که شلوغی و کثیفی هیچ آزارش نمی دهد از این شرایط به ستوه آمده و رو به مرگ می افتم و بارها و بارها در طول روز حجم پشم های جودی را از زمین جارو میکنم و گاهی هم زیر لب به خودش و پدر بی نظمش بد و بیراه میگویم.

خلاصه که آتلیه تمیز نبود اما قشنگ  و دلنشین بود

میزی که برای برش الگو در کنار دیوار قرار داده ام و دو کوزه ی سبز رویش که خط کش و نقاله و انواع قیچی ر آن جا داشت و میز رنگ ها و کتابخانه ای که شلوغی اش را با تمام قوا به حداقل رسانده بودم جواب داده بودند انگار و چه شادکامی ای بیشتر از این که من دقیقا همه این کارها ر دو سه روز پیش کرده بودم و چقدر جلو این آدم ها از خودم راضی بودم.

البته که آنها خسته و بی توجه بودند اما شک ندارم فضای قبلی طوری بود که حتا نمیشد برای  چند دقیقه در آن آرام گرفت.

انرژی ها و پر وو خالی ها در جریان بودند و قشنگ بود.

الان متوجه شدید من چی می خواستم بگویم یا جمع بندی کنم؟ من از اینکه با تغییر دکوراسیون جلو مهمان هایم سربلند بودم دلشاد بودم و این را تا چند وقت پیش سخیف می دیدم و گمان میکردم که باید در دل حس تایید درونی کنم از چیدمان و انرژی و فولان نه جلو  بقیه!

و اما آنچه در ابتدای پست هم به آن اشاره کردم دقیقا همین بود. همین که امرور برای اول بار از مشکات این چنینی آتلیه و امیر و جودی نوشتم و حالم از یاداشت هم خوب است و فولان

تاره در کلاس رنگ روغنی که صبح های چهارشنبه می روم هم یکی از همکلاسی های خیلی کاردرستم گفت تو چقدر هیکلت با نمکه. گفتم چطور و ادامه دارد که شبیه بریزیلی هایی که هم کشیده اند و هم برجستگی دارند و فولان

اولا که این چند وقتت من حالم خیلی بد بود که خاک تو سرم که اینقدر چاق شده ام و این ها و بعدش هم در ادامه باید بگویم من هیچ وقت هیچ وقت رویم نمیشد که چنین مکالمه را بنویسم و قید کنم و حالا امروز حتا دارم آن را هم می نویسم و خداااایا

چی میشود که ادم این جور می شود را نمی دانم


بعدا در فرصت به دست آمده غلط های املایی ام را میگیرم تذکر ندهید جان عزیزتان

شماره سه

الان در یک وضعیتی هستم که فقط نوشتن می تواند حالم را بهتر کند. 

اما از طرفی نمی خواهم در مورد موضوعی که عصبانی ام کرده بنویسم، در نتیجه به در و دیوار و ترک دیوار گیر می دهم اما خلقم که گره خورده است باز نمی شود. همین طور در یک حالت کرختی ای سرگردانم و نمی توانم مثل لاک پشت سرگردانی که کله پا شده برگردم روی پاها و به سمت اعتدلال برگردم.

می دانم از چه راهی اما نمی خواهم و همین طور به خودم حق می دهم که عصبانی باشم و هی هم عصبانی تر می شوم اصلا.

یاد بعضی جمله ها در یادها و خاطرات می تواند به این مرحله از عصبانیت برساندم و جایش هیچ خوب نمی شود. بعضی گلمات نامهربان

سعی میکنم به عقب برگردم. به دیروز!

سعی میکنم به خاطر بیاورم که چه چیزی اینقدر عصبانی ام کرده و چطور اتفاق افتاده؟

خیلی خجالت آور است که هیچ چیز به یاد نمی آوردم. به یاد نمی آورم که از کجا شروع شده است و چرا به اینجا رسیده است .

ها

یادم افتاد

تکرار رفتارهای غیرخودگاهی که مرا هم به صورت ناخودآگاه عصبانی میکند. چیزی شبیه تهدید کردن!

راستی چرا من اینقدر از تهدید کردن عصبانی می شوم؟چرا اینقدر آزرده میشوم؟ راستی باید گره کور تهدید را در روانم پیدا کنم و خودم را خلاص کنم.

آنقدر از تهدید کردن می ترسم که اگر یکی در خیابان بگوید  . . .  دقیقا نوشتن یک عبارت با لفظ تهدید را بلد نیستم(چه با مزه الان فهمیدم) خلاصه اگر در خیابان هم یکی تهدیدم کند جانم در می آید و ممکن است همانجا تا مرز انفجار عصبانی شوم و یکی را بزنم.

من که نمی توانم راه بیفتم و از آدم ها تقاضا کنم لطفا یکدیگر را با ادبیات تهدید آزار ندهید. حتا نمی توانم این قرارداد با یک آدم ببندم چون آدم ها در موقعیت های متفاوت رفتارهای نتاخوآگاه بروز می دهند 

خلاصه که تهدید کردن برایم مثل فشار دادن زنگ آتش نشانی در خانه است و در همان لحظه همه آژیر ها با هم به صدا در می آیند و از بالا فواره های گردان آب جاری می شود و بعدش هم اقدامات لازم و فوری یکی پس از دیگری انجام می شود و قصه ادامه دارد.


شماره دو


یک غولی در زندگی ما هست به اسم مهاجرت.

حالا که تازه تازه رابطه مان را قانونی کرده ایم (به قول یار میگوید برده ام سندش را به نام زده ام) و به خانواده داشتن و ساختن و ماندن فکر میکنیم و می خواهیم برگ بگستریم و شادی کنیم و زندگی مان را گسترش دهیم و میخواهیم زندگی اش کنیم، یک دم خروسی هست که همواره از یکجایی می زند بیرون و نمی گذارد با قسم حضرت عباس سر کنیم. دمب بزرگ و رنگارنگی به نام مهاجرت!

دیشب دخترخاله ی عزیز یار از ایران رفت و آخر ماه پسر خاله و همسرش و بعدترش هم بهار و میلاد هم بلیط شان را گرفته اند برای وین و به مقصد تورنتو و دارند می روند که برای همیشه بروند کانادا. این ها برای تحصل و متعاقبا زندگی و این هابرای کار و ماندن و ماندن برای همیشه و همیشه.

دیشب هی بغض کردم و هی بغضم را قورت دادم، هی اشک تو چشم هایم جمع شد و هی گفتم مرگ!!! چته که گریه کنی؟ اصلا چرا گریه کنی؟ برای کسی که دارد می رود به دنیاهای بهتری که قرار است کلی طعم و لحظه و روز جدید را تست کند؟ برای اینکه دارد می رود و نمانده و قرار است حرکتی که در هر صورت رو به تعالی است را شروع کند که نباید گریه کرد! 

به یقین باید برایش هل هله و دست افشانی می کردیم اما جایش غصه خوردم. برای شرایط موجود و اوضاعی که هرکس که بتواند برای رفتن کوتاهی نمی کند گریه کردم. برای اینکه برای زنده بودن و سطح متوسطی از آزادی باید چقدر اذیت بشوی.

یاد دوست و آشنایانی افتادم که رفته اند و چه قدر تشنه ی شنیدن اخبار و فجایع رخ داده در سیستم حاکمیت هستند تا راحت تر بتوانند تاب سختی های جاری زندگی در غربت را بیاورند. تشنه اند که از دزدی جدید فولاد و برابری اش با بودجه ده وزارت خانه و برابری اش با کل سرمایه ترامپ بشنوند تا دلشان خوش بشود که اگر به زور و بلا رفته اند و در دوری و غربت و هزاران مشقت دیگر به سر می برند اما حداقل شاهد چنین فجایعی نیستند. شاهد گشت ارشاد که دل همه را خون میکند  و شاهد چنین چیزاهایی

گریه کردم برای خودم و برای یک متر از زمین زیر پایم که چه سان به ظلم و استبداد اندود شده است 

گریه کردم برای امیدهای نا امید شده مان به بودن و زیستنی بی فشار احمقانه ای برای ترس افتادن روسری لز سرت

برای روزگاری که می توانست باشد اما نمی گذارند که باشد

برای قحت الرجال و امپراطوری کوتوله ها

برای خودم. برای همه آدم هایی شبیه خودم و شبیه تو و شبیه دیگران که دلشان می گیرد از رفتن کسانی که می روند تا پشت دیوار های نظام سرکوب نشوند

به امید شادکامی و رشد و با درد دوری و فراق


شماره یک


راستی که باید اسم وبلاگم را عوض کنم و اسمش را بگذارم غر نوشت و چون که  وقتی درشرایط غرغرویی باشم بیشترین زمان برای عرض حال نوشتن است و چنین می شود که روزهای خوش سپری می شود و روزهای بد به یادگار می ماند و ثبت میشود (جایی خواندم ذهن آدم ها اصلا خاطرات بد را بیشتر به خاطر می سپرد).

واقعیت این است من شنا بلد نیستم.

دو  تابستان کامل را تا کنون صرف کلاس شنا رفتن  کرده ام و حالا تنها چیزی که خوب بلدم کرال پشت است. در آب که می مانم مثل قلوه سنگی پایین می روم و ترس تمام جانم را می گیرد و فلج می شوم و اسباب خجالت آوری را فراهم میکنم که با دست و پای دوچرخه و زور و بلا و فولان خودم را عمق کم برسانم تا هراس مرگ آور غرق شدن دست از سرم بردارد.

پریروز ها همراه خانواده ی یار دعوت بودیم باغ یکی از اقوام و همه تنی به آب زدند و خیلی مسلط و حرفه ای انواع شناهای موجود را انجام داده و غاط گیری می کردند و عیب نفس گیری و فولان همدیگر را می گرفتند و من در حالی که بسیار زیاد غمناک (اصلا یه وضعی) بودم که به خاطر شرایط عادت ماهانه ام نمی توانستم توی آب بپرم همه ش با خودم می گفتم شرم نمی کنی بابت این جور شنا کردن!

بعدش هم شب خواب دیدم

دیدم با یار در قایقی در اقیانوسی بسیار آبی هستیم و داریم در آب بازی می کنیم و ناگهان من میگویم که پرتم کند داخل آب تا خودم بیرون بیایم و همان وقت می پرم داخل آب. آب کیفیتی پارچه ای و مبل مانند داشت و حس میکردم روی سطح بدنم لمس میکنم که چطور کیفیتی دارد و روی آب ماندم.

آن وقت بود که گفتم چراااا من شنا بلد نیستم و با عزم و اراده ای راسخ تصمیم گرفتم جدی جدی که ماندن روی آب را حداقل . . .

عمق فاجعه را منتقل کردم؟