ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
من نمی دانم چه مرگم شده است اما می فهمم که یک دردی دارم، شبیه کسی که زبان الکنی داشته باشد و نتواند دردش را بگوید شده ام، نگاه می کنم از دست این و آن که شرایط یا حال مشابهی با من دارند و دو کلمه از وصف حالشان را میگویند دنبال خطوط گم شده ی درد خود می گردم.
یک جا خواندم کسی نوشته بود هویت شخصی زنی که پا به بیمارستان می گذارد و هویت مادری که از بیمارستان مرخص میشود متفاوت است و عجیب به دلم نشست، دیدم دردم خیلی ربط دارد به این هویت تازه ای که مادر شده است و یک بچه دارد و شخص جدیدی است و آجرهای های هویت تازه اش را باید از سر بچیند تا کس تازه ای شود و مدتی هم که بگذرد و دیوارش را بچیند تازه می شود تازه مادر !
یعنی در آن زمینه تازه کار و نابلد هم هست
بعد یک جای دیگر شنیدم کسی می گفت تمام طول روز به هم ریخته و نامرتب است و درگیر بچه است و بچه نمی گذارد هیچ برنامه ای داشته باشد و کل امیدش به همین یک ساعت پیاده روی آخر شب است که آدم خودش را مرتب می کند و آرایش می کند و از خانه می زند بیرون تا یک ساعت را در پارک پیاده روی کند و کل روز را منتظر است که به این قسمت از شب برسد تا کمی هم به خودش برسد و حالش بهتر بشود و با بچه که پیاده روی می کنند بچه هم خیلی بهتر میخوابد
بعد هم دیدم که دلم روتین هر روزم را میخواهد ، اصلا می خواستم محکم در آغوشش بگیرم تا از من دور نشود
دلم بیدار شدن در همین تخت در همین ساعت و بیدار شدن بچه و درگیر شدن به ساعت و شیردادن و آب خوردن و قرص آخر شب و همین ها را میخواهد، از نشستن در ماشین و رفتن به جاده و سفر و چالش جدید ملول و مشوش می شوم
آه زندگی عادی
رویتن هر روزه ی قشنگم
من دلم هیچ کار جدیدی نمی خواهد و توان رویارویی با هیچ قصه ی جدیدی را ندارم
دلم رستوران جدید و غذای تازه و مرکز خرید و آدم های تازه هم نمیخواهد
دلم میخواهد بتوانم کنار فرزند شیرخوار سه ماه ام آرامش بگیرم و کنارش در حالی که روی تشکی دراز کشیده یوگا کنم و شب بروم پیاده روی و صبح بتوانم تو بغلم شیرش بدهم و از همین ها بیشتر از هرکار دیگری کیف خواهم کرد و لذت خواهم برد
من از اینکه برسم ظرف های جا مانده در سینک را بشورم و لباس ها را پهن کنم و خانه را جارو بزنم و چیزی بپزم تا حس کنم که اوضاع عادی شده است و از عهده ی امورات بر می آیم لذت بیشتری خواهم برد تا اینکه بروم مسافرت
اصلا انگار مسافرت یک کار اضافه و خارج از برنامه است که دارد به من تحمیل می شود و باید خانمی کنم و سکوت کنم و از آن لذت هم ببرم اما نمی دانم چه شد که اینقدر این مسافرت برایم جان کاه شد
شاید اکر همسران جدیدی داشتم این حس تغییر می کرد
شاید اکر مقصد سفر ولایت مان بود حس دیگری داشتم
شاید اگر دغدغه ی مالی نبود هم سفر جذاب می شد
اما همه ی این ها با هم برای من از سفر پیش رو جهنمی ساخته اند که انگار به زور محکوم به طی کردن آن شده ام
الان که اینها را می نویسم تو راه سفر هستم البته و امیدم این است که چند روزی آب و هوا عوض کتم و حالم خوش شود حسابی و برگردم به روتین عزیزم
مادرانه ها همیشه سخت هستند
سخت ولی شیرین
عین عطرهای تلخ و شیرین
شاید مادرانه ها کمی هم درد دارند ... من که مادر نشده ام ... چطور بدانم؟
اما احتمال میدهم عین تمام بزرگ شدن های دیگر درد داشته باشد
دردی که باید کشید ... بعد بزرگتر میشوی... مثل همه ی وقت هایی که بزرگتر شده ام نمیدانم بزرگتر شدن خوب است یا بد... ولی یک سری از دردها می آیند و ما بخواهیم و نخواهیم هستند و بخواهیم و نخواهیم ما را بزرگتر میکنند ... بعد هم میروند... خاطره شان؟؟؟؟
اره خاطره هایشان به جا میماند
ولی نه اونطوری که باید ... یه چیزای خوب... یه چیزای خیلی بد.... بقیه را یادمان میرود
دقیقا همین طوره
وقتی بچه اولویت میشه
ناگهان آدم رشد میکنه
مجبوری گ رشد کنی
قشنگه البته
بسیار زیاد
چقدر زیبا روتین زندگی و مادرانگی رو توصیف کردید . به نظرم در سفر هم سعی کنید به همین مادرانگی تون بیاویزید و لذت ببرید.
مادر بودن رو نمی دونم اما کنار همچین موجود شیرینی بودن هر لحاظ ش پر از عشق و لذته شادی جان
سلام. انشااله سفر خوش بگذره.
سپاس
سفر خوش عزیزم
مراقب پسر کوچولوی زیبا باش
متشکرم نسیم جان
پروانه جان امیدوارم سفر اینقدر خوش بگذره که مدام هوای سفر کنید
ممنون خانم دکتر جان
سفر عالی بود
چه حس خوبی بود این روتین
قربونت عزیزم
من طبق تجربه های خودم از داشتن دو فرزند فکر می کنم بچه ها از یک ماهگی کامل می فهمند. سفر خوب بود؟
خیلی خوب بود
گمونم بزرگ شده و سفر هم دوست داره