پاپیون  به معنی  پروانه

پاپیون به معنی پروانه

پاپیون به فرانسه (le papillon)، به معنی پروانه است و فرانسه مهد هنر و اندیشه و من عاشق این هر دو هستم!
پاپیون  به معنی  پروانه

پاپیون به معنی پروانه

پاپیون به فرانسه (le papillon)، به معنی پروانه است و فرانسه مهد هنر و اندیشه و من عاشق این هر دو هستم!

دلم می خواهد بزنم بیرون!



امروز هم مثل روزهای دیگر آمده ام سر کار و در دفتری که یک اتاق دارم و در اتاقی که سه نفر با شش میز به هم پیوسته نشسته اند و اسمش واخد تبلیغات است پشت میزی که امروز بینهایت دوست نداشتنی است نشته ام و تمام وجودم، تقریبا لب به لب مملو از اعتراض و نارضایتی است و دلم می خواهد بزنم زیر میزی که شبیه میز رستوران ، رومیزی سفید داشته باشد و رویش لیوان و گیلاس و گلدان ظریفی که گل تازه هم دارد،  بزنم  و میز را برگردانم و همه ی این شکستنی ها با یک صدای جیلینگ جینگ و زنگ دار بیفتد رو زمین و پخش و پلا بشود و همه چیز بشکند!

دلم می خواهد همین الان بلند بشوم و یک طوری که در کوبیده بشود به هم و محکم تاراق صدا بدهد و بادش بگیرد به کاغذ های روی میز و کاغذ ها را بسراند روی زمین و در همان حال که کاغذ ها رو هوا مثل قاصدک بالا و پایین تاب می خوردند و در نوسانی قاصدک وار به زمین می رسند، من به در خروجی رسیده باشم و آن را هم تاراقی به هم کوبیده باشم و بعدش عنقریب صدای تاپ تاپ قدم هایم که پاهایم را می کوبم روی پله ها و تند تند پله ها را پایین می روم و می روم به سمت در خروجی  و همین طور که به سر سرا و ورودی ساختمان نزدیک می شوم احساس می کنم که نور و هوای تازه به سمتم حجوم می آورد و ریه هایم را پر می کنم و بی سایبان ، هجوم می برم به آفتاب خیابان و می روم تا قلمرو خودم را بسازم!

چیزی تو دلم شعله می کشد و نمی گذارد آرام سر جایم بنشینم!

چیزی از جنس نارضایتی!

یک کسی یک گوشه ی دلم در سایه ایستاده و دارد غر می زند،اصلا  مثل کنیز حاج باقر غر می زند، تند تند و بی وقفه می گوید و هیچ خیالش نیست که کجاهایش را می شنوم و کجاهایش اصلا به گوشم نمی رسد، پیوسته و بی وقفه می گوید و وقتی نگاهش میکنم و هیبتش را در تاریکی و سایه تشخیص می دهم که چطور ایستاده است و دارد میگوید این بود قرار مان؟ قرار بود این شکلی باشد؟ قرار بود این طوری پیش بروی؟ همین طور پشت سر هم و با عصبانیت و دلخوری و نارضایتی و لحنی که درش غرو لند دارد می نالد و ادامه می دهد تا نگاهم را دوباره از رویش بکنم و یاد دالان بی انتهایی می افتم که بی نهایت پله دارد و دالبر دالبر پله ها را بالا و پایین می روم و هیچ جایی و هیچ نور و روشنایی پیدا نمی کنم و باز و باز بالا و پایین می روم و به امید راهنما و نشانه ای که بیرون از خودم باشد بالا و پایین می روم و بیشتر ایمان پیدا می کنم که همه این راه را خودم تنهایی ساخته ام و بقیه اش را هم خودم تنهایی می روم و پیدا می کنم که از کدام کوره راه و کدام پلکانی می توانم بالاخره راهی پیدا کنم به یک جایی که بشود دیوار نازکی برای خراب کردن و بیرون پریدن و یا پنجره ی روشنی برای نظاره کردن آن چه می شود در روشنایی تماشا کرد بیابم.

حجوم بید های و حشراتی که در سرداب دور مشعل های کم سو و نمور میپرند و گاهی در هر رهگذر می روند داخل مجاری تنفسی ام کلافه ترم می کند و بیشتر عجول و غیر منظقی می شوم برای دویدن و دور شدن از همه چیز . . .

دلم می خواهد بزنم بیرون!


پروا_نه

می دانم که آدم خیلی باید خرفت باشد که همه ی وقتش را صرف کار کردن بکند و آخر شب بعد از ایمکه چند ساعت از بیست و چهار ساعت عقب بود و ساعت کم می آورد تا وقتکی را به خالی نمودن خویش بپردازد و بعدش هم دو قران و سه شاهی بیشتر در بیاورد که نه معلوم است آن دو قران به دست آورده کجا خرج شده و نه معلوم باشد آن تلاش های صرف شده جواب مقبول و مورد نظر را داشته یا نه.

علی ایالحال شر یکی از این پروژه های پر زحمت و کم بازده را از سرم کم کرده ام و پلن بعدی البته این است که پروژه های در دست اجرا را با حجم انرژی و توانم طوری میزان کنم که دست آخر چیزکی ته دلم را قلقلک بدهد که پاشو لعنتی! پاشو  تمامش کن چون بعدش می توانیم فولان چاهمان را پر کنیم و شاید هم گوش شیطان کر توانسیم سفری چیزی هم برویم!

حالا ماجرای سفر هم برای من خیلی با مزه است و شبیه همان هویجی است که بالای سر اسب ارابه نگه می دارند تا خوب بتازد و به امید رسیدن به آن تند تر برود و برسد! نه اینکه خیلی مارکوپولو طور ها! نه این خانم گیسو را اگر دنبال کنید و گریز پایی اش را بشناسید باید بگویم هیچ نسبتی با آن حد از دویدن ندارم

یک طبیعت بکری که بشود در دلش ولو شد و افتاد و مثل آن قسمت جلسه اول کلاس یوگا که خانم فرشته می گفت جنین طور بخوابید و بگذارید همه اعتشاش های ذهنتان همچون آب گرمی از گوش راست تان به بیرون بریزد . . . بیرون بریزد و ببینم چه غلطی می خواهم با این زندگی کنم!



+ همین ک  اینستاگرامم را زنده نگه داشته ام گمانم اتفاق خوبی باشد


در مارتن خرید اتوموبیل


ایران خودرو و سایپا برای فروش خوردوهای جدیدشان  تبصره ی جدیدی راه انداخته اند( قبلا با مراجعه به نمایندگی می شد خرید کرد) که بایدفقط  از طریق سایت اینترنتی خرید کنی. خوب تا اینجا که خوب است اما وقتی که بدانی این امکان تنها چند دقیقه موجود است و تنها چند صدم درصد شانس موفقیت دار یو بعد هم هر بار که حتا در همان چند صدم درصد اقدام می کنی باز ظرفیت را پر اعلام  می کند و غالب کسانی که موفق می شوند دلالان خودرو هستند، بسیار زیاد حال آدم خراب می شود چون با تلاش های مستمر و پی در پی چیزی جز ناکامی به بار نیامده و معلوم نیست که اصلا موفق بشوی و بدتر این است که کسانی که در این ماراتن موفق به خرید اتوموبیل م یشوند عموما حرفه ای هایی هستند که راه و چاه قصه را می دانند و با موفقیت پروسه پول خوبی از فروش اتوموبیل صفر به جیب می زنند و بعدش هم متقاضیان واقعی که می خواهند یک چیزی بخرند که فقط سوار شوند و استفاده کننده واقعی هستند پشت در های بسته می مانند و دوباره بازار ملتهب و نا آرام است.

چند روزی است که دارم تلاش می کنم اما خوب حقیقت این است که هیچ موفقیتی نصیبم نشده! 

اما خوب تصمصم دارم که موفق بشوم

میخواهم نمی توانم را از دایره واژه ها پاک کنم. 

این طوری دنیا خوشکل تر  میشه


پ.ن:

وقتی فهمیدم ک تفاوت قیمت بین قیمت بازار با قیمت کارخونه تقریبا 30 ملیون تومنه به حالت غش افتادم و همون وقت بود که فهمیدم اوضاغ مون چقدر  به فناس . . . یا ابرفض 

شگفت انگیز

این اواخر، یک هفته کمی بیشتر است که سرکار می روم، البت که هنوز تو دوره آزمایشی است و بعید نیست آخر دوره همدیگر را پاره پاره کنیم از بس که ساعت کاری آنها بالاست و غیبت ها و مرخصی های من زیاد . 

جو دوست داشتنی و دوستانه ای است که مثل یک خانواده می مانند. آدم هایش مهربان و دوست داشتنی هستند و می شود کنارشان نشست و حرف زد !

یک ابدارچی خانومی هم داریم اینجا که اگر چه فامیلی اش را یادم نمی آید اما کلیت مفهوم فامیلی اش شگفت انگیر است، خلاصه این سرکار خانم خیلی دختر نایسی است!یکی از خوش مزه  ترین قسمت های این دفتر برایم،  شخص هیمن خانوم است. از رشت آمده تهران و بعد از سه سال ازدواج جدا شده و پسرش را داده به پدرش و بعد تنها خانه گرفته و مستقل زندگی کرده و کار و  . . .

دیروز تعریف می کرد ، شوهر خواهر بزرگترش که همیشه رییس بازی هم در می آورد این طور گفته که یا باید بیایی و در خانه ما زندگی کنی، یا اگر می خواهی تنها زندگی کنی باید یک کسی بشوی لنگه میترا! ( حالا میترا کی هست؟ میترا دختر پرشر و شوری است که جدا شده  و تنها زندکی می کند اما یکبند در کار کام گرفتن از این و آن و لهو و لعب و   . . . فولان است و آیینه ی تمام نمای شرارت زنانه اما موفقیت چرک، در نگاه عامه نیز  هست)

خلاصه دخترک قصه ی ما در این چند سالی که دارد تنها زندگی می کند فقط کار می کند ، از صبح تا شب می آید دفتر و بعدش را هم در خانه به سبزی پاک کردن و پیاز سرخ کرن و فروش این ها می گذراند،برای پسرش خرج کرده و خرج زنگی خودش را داده.

وقتی داشت اینها را تعریف میکرد مکثی کرد و گفت البته پس انداز هم کرده ام! یک ماشین لباسشویی هم خرید ام. (کاملا منتظر بودم بگوید یک ماشین خریده ام)

حالا بعد از این سالها خانم شگفتت انگیز ناکام و درمانده شده است.

از نگاه آدم های شهر و از گرانی و کرایه خانه و  . . . از شهری که همه ی این سالها را کار کرده اما به اندازه یک ماشین لباسشویی پس انداز کرده

میخواهد برود ولایت. سال ها پیش مادرش فوت کرده و پدرش با زن دیگری ازدواج کرده است و حالا می خواهد با همه داشتته و نداشته اش برود خانه پدرش و آنجا همین کارهای پیاز سرخ کردن و سبزی پاک کردن را در شهر مادری اش شروع کند

خانم شگفتی یکی از خوش مزه ترین قسمت های این دفتر است و من ناراحتم از اینکه دارد جمع می کند تا برای همیشه برود . . . 

خانم شگفت انگیز و بسیاری  از این خانم های شگفت انگیز دیگر هستند که چشم های قشنگی دارند و دل های قشنگ و راه درازی که باید بروند تا به جاهای دوری برسند . . . جایی که وقتی به آن برسند خیلی بعید است که چشم هایشان هنوز همان قدر قشنگ باشد

جایی شبیه تعلیق!

اینجا، اواخر فرودین ماه 1397 جایی میان آنچه بوده ام و آنچه می خواهم باشم معلقم، انگار زمانی است که به زودی مشخص میشود این جوجه مرغ میشود یا عقاب؟ دارد بال و پر در می آورد و رنگ می گیرد و فرمش معلوم می کند که از این لحظه تا خیلی بعد چه جور خواهد بود! 

چه خوب است آدم همچین فرصت هایی در زندگی داشته باشد! فرصتی که راه رفته و راه مانده را بازبینی کنی و ببینی کدام راه را بیشتر میخواهی برای رفتن

از وقتی از دفتر شرکتی که کار می کردم آمده ام بیرون چیزی در من  خیلی روشن و واضح می گوید  دلم نمی خواهد تو هر روز بروی سرکار! دلم نمی خواهد هر روز صبح اول وقت بروی و آخر وقت خسته بازگردی  و حتا پنج شنبه ها  مال خودت  نباشد! میگوید بدم می آید از این سیستم که تو در طول هر هفته فقط یک جمعه را داشته باشی و بقیه ی روز ها برود به حساب کاری که مهم ترین دستاوردش درآوردن ماهی دو و نیم سه ملیونی که بشود خرج اجاره و قسط و اتینا! 

می گوید این شبیه فاوستِ گوته است که روحش را  به شیطان فروخت! همه ساعت هایت را ارزان ت آنچه می ارزد معامله میکنی! می گوید این جور زندگی تو را از پا در می آورد! می گوید این جام مال تو نیست! جام تو جای دیگری است! میگوید جای دیگری است اما نمی گوید دقیقا کجا!

دیروز چند جا رفتم مصاحبه! هر سه جا شرکت های بزرگی بودند و همه کل روزهای کاری از 8 تا 5 و آخر هفته تا 12 ! امروز یکی از درشت هایشان هم صبح،زنگ زد، چیزکی را بهانه آوردم و گفتم نه! راستش  ترسم می گیرد شروع کردن روز هایی که دوستشان ندارم

بعد می نشیند و برایم راهکار و چاره می اندیشد که بیا بنشین برایت بگویم چه اندازه می شود زندگی کرد! می گوید صبح ها برو باشگاه و بعدش کلاس زبان و بعد هم کارهای دانشگاه و کلاس موشن گرافیکت را انجام بده و نقاشی کن و بعد تو طول ماه هم پروژه بگیر و کم کم راه خودت را بساز! کاری را که مال خودت است را بساز!

میگویم خوب اگر ماه آمد و رفت و پروژه ای به کار نبود چه؟ قسط و کرایه و نان و کوفت را از کجا بیاوریم؟

میگوید می شود! تو می توانی! هی تو دلم را مثل بادکنک سفیدی پر از اطمینان و یقین می کند 

می گویم به داشتن درامد ثابت و واریز وجه منظم در یک موعد عادت کرده ام و حالا یکهو ناگهان همه چیز عوض بشود ، برایم ترس آور است!

میگوید تو می توانی ! می گوید تا حالا تو چه زمینه ها و راه های جدیدی پا گذاشته ای و موفق شده ای؟ پس چرا خیال می کنی این یکی نشدنی است

می گویم این طور ها هم که خیال می کنی نیست! تورم! اوضاع اقتصادی را ببین!  میگویم می دانی که فاصله ی هر آدم عادی تا کارتن خواب شدن فقط شش ماه است . . . می گوید نترس! میدانم! فوقش اگر نشد باز هم برمی گردیم سر خانه ی اول! برو یک دفتری که گرافیک دیزاینر بخواهند کار کن و  برای خودت برو و بیا و مثل قبل نق بزن که چرا من وقت ندارم کارهایی که دلمی می خواهد را انجام بدهم! حداقلش این است که فرصت این جور زندگی را به خودت داده ای؟!

این را که می گوید آرام میشوم و با حجمی از نمی دانم چه  میشود کنار می آیم . . .


به هیچ معنی

دل نوشته ام می آید

وقتی نیچه گریست را می خوانم و کنارش هم کتاب صوتی اش را گوش می دهم ،  وقتی روی کتاب فصل سه و چهار را تمام کردم فایل صورتی را شروع کردم و عجب کیفی دارد. مدت زیادی بود که خواندن کتاب  چاپی و دست گرفتنش برایم سخت شده بود، در یک چرخش محسوس کتاب های صوتی جای خالی کتاب های آنها را گرفتند و این البته با یک وقفه ی کوتاه و توقف بر کتاب های پی دی اف بود. خلاصه بعد از مدتی کتاب شندین در یک چرخش خفیف و یک جهش از سنت به مدرنیته و از مدرنیته به پست مدرنیته دوباره اشتیاق دست گرفتن کتاب های کاغذی را در دل دارم و وقتی فایل صوتی کتاب هم به انضمام می آید عیشت مدام می شود.

در کنارش البته مقدار زیادی به خودم فحش داده ام. راستی چرا در بیست و سه سالگی همچین کتابی را نخوانده ام؟ آدم احساس تضییع عمر می کند از بس که خوب است و به دل آدم می نشیند و جای جایش  عالیجناب "یالوم" دلبری می کند و با کرشمه آدم را متحیر می کند. یک جاهایی از کتاب آدم حس می کند در برش عمیقی از تاریخ فرو می رود، در ذهن فیلسوفانه ی نیچه و فروید و دکتر برویر و شاید همه ی این شیفتگی از آنجا سبب شده که آن را در راستای علاقمندمندی هایم یافته ام  و از شدت خوشی قلقلکم می گیرد . . .خودم هم خنده ام می گیرد

اما آنچه اجتناب ناپذیر است تغییر است دوستان،  همین جهش . . . به واقع آدمی به همان هیبت و شکل و همینه که هست باقی نمی ماند و باید بی وقف در خود کنکاش کند و هر آن از کوچه پس کوچه ها و پشت و پسله ها، هر آن انتظار غریبه ای را داشته باشد که به انتظار اهلی شدن ایستاده است. کسی که بسیار علاقمند بود به پوشیدن مانتوهای بلند و رعایت حدی از ظرافت و سرخ رنگ زدن لاک انگشت ها  . . . کسی که در تاریکی کوچه پس کوچه های ذهنت پشت باید ها و نباید قایم شده است و مترصد فرصتی است تا خودش را ، جزیی از وجودش را نمایان کند و ملتمسانه و حقرانه و یا قلدارنه و با اجبار راضی ات کند که بگذاری او هم باشد. بگذاری تن نحیف و فرتوتی را که سال ها انتظار کشیده تا اندکی زیست کند بیاید و زیر نور درخشان خورشید خود نمایی کند و جلوه گری هایش را نشانت دهد و ببینی که چقدر شدنی بود که شکل دیگری هم باشی و چقدر این شدن ها خرسند کننده است و آدم را گسترده می کند

مثل این می ماند که یک ماشین گران تومنی با آپشن های ویژه و متفاوت و آن چونانی داشته باشی اما فقط با آن برانی.کلاژ بگیری و دنده عوض کنی و گاز بدهی و ترمز کنی و بوق بزنی . . . یک روز می بینی در حالتی می شود بدون اینکه گوشی موبایلت را با یک دست و با بدبختی بگیری می شود و با دست دیگرت که فرمان را هدایت می کنی (میدانم در حین راندن گفتگو با موبایل جرم است اما گاهی اجتناب ناپذیر می شود) و گوشی را با چانه و گردن نگه داشته ای و با مشقت دنده عوض می کنی و  . . . بدانی کافی است تنها یک دکمه را لمس کنی، و صدایی را که در تمام ماشین پخش می شود را بشوی و به راحتی پاسخگوی  تماس باشی و بینهایت آپشن و ویژگی که همگی با ذهن مبتکرانه و متفکر گروهی برای آرامیش و آسایش خانومی که شما باشی طراحی شده است و می توانستی این همه مدت از آن سود ببری

تفاوت و آسودگی موجود بین حالت های موجود چیزی است که فقط زمانی لمس می شود که حالت مشقت و سخت اولیه را با تمام وجودت زیسته باشی و تجربه کرده باشی و اینک به واسطه ی کشفیات جدید حالت جدید و متفاوت و پر آرامشتر (پر آپشن تر  در واقع) را مورد بهره بری قرار بدهی

یادتان هست که قبلا سوره بادمجان را نوشته بودم، که آدمی میتوانی از همین بادمجان به خدا ایمان بیاورد (از بس که همه چیز تمام و کامل است و هر سمتی که بلغزد، طعامی بسیار لذیذ حاصل می شود) حالا  می خواهم بگویم انگار آدمی از شناخت خودش و درونیاتش به خدا ایمان تر (این تر به معنی تفضیل است و می شد نوشت بیشتر ایمان می آورد اما ایمان روشن تر را نشان نمی داد) می آورد. . . 

دایره یی آشنایان


تا جایی که خودم را می شناسم ، آدم اجتماعی و برون گرایی هستم! دایره احساساتم را همین طور که در این چند ساله می بینید بی واسطه و بی کم و کاست  میریزم روی دایره و روی صفحه ای می نویسم که هزار و یک نفر آشنا و غریبه و دوست و دشمن ، قابلیت خواندن آن را دارند و به سهولت میتوانند در کم و کاست امورات یومیه و مابقی دل مشغولی ها و غیره ام  قرار بگیرند و با زدن دکمه ای از احوالاتم خبر بگیرند. نه اینکه خیال کنم سلبریتی طور جماعتی علاقمند اند که این بنده ی کمترین چه می کند یا نه ها! منظورم این است که چیزی را پنهان نمی کنم و بابت چیزی ک هستم خجالت نمی کشم! بالعکس همین ملغمه را دیکته وار زندکی میکنم       

حتا اطلاعاتی از اینکه  الان کجای زندگی ایستاده ام و دارم دنبال خانه می گردم و یا می خواهم کیس استادی طور دوست پسر بیابم و یا  . . .  ارایه می دهم که باکی از آن ندارم کسی بداند و یا نداند. شرم نمی کنم از مشکلات پی ام اسم بنویسم و  یا از حس نفرتی که از رهگذری در دلم چنگ زده و یا بالعکس وقتی اشتیاقی در سینه ام جوانه می زدند!

زندگی را دست جمعی دوست دارم و هر چقدر شلوغ تر باشد، بیشتر کیف می کنم، مهمانی و دور همی و جمع های دوستانه ای که واقعا دوستانم باشند را بسیار دوست می دارم و لذت می برم و انرژی می گیرم!

به همان نسبت از تنهایی و تاریکی می ترسم. وقتی وارد جایی می شوم که نور کافی ندارد انگار فیتیله ی جان من را کشیده باشند پایین و با یک چیز فرضی ای درگیرم.

هدفم از نوشتن چنین پیش درآمدی البته طرح مساله بود، 

در واقع طرح مشکل.

یک جای زندگی ام ناگهان  تلنگر جانانه  ای خودرم  که پس کجا هستند دوستانت؟ 

انگار کسی دست گذاشته باشد روی دیواری که پشتش خالی است  و  تکیه زده باشد، دیوار ناگهان فرو می ریزد و آن وقت است که می فهمی حاشیه ی امنی که برای خودت ساخته ای چقدر کاذب است. چقدر مستعمل و چقدر به در نخور!

دایره ی وسیع آشنایانی که هر کدامشان چند وقت یکبار یادت می  کنند و می آیند و می روند ، مانند اقیانوسی که از هر سو بنگری وسیع و چشم نواز است اما عمقش به بیشتر از ده سانتی متر نمی رسد و قدری است که تا مچ پاهایت را تر کند، نه کمتر و نه بیشتر! نه آب تنی دارد و نه جانت را خنک میکند!

مثل کسی که وقتی می گویی چند تا دوست خوب داری ده تا انگشتش را می شمارد اما وقتی می گویی قرار است صدهزار تومن قرض کنی و از کدامشان می توانی بگیری هیچ گزینه ای برای شمردنموجود نباشد.

دفترچه ی تلفنم را باز می کنم و بینهایت اسم می بینم که سال به سال هیچ کاری با هیچ کدامشان ندارم! آدم هایی که شاید یک وقتی یک باری کاری برای هم کرده باشیم و یا حرفی زده باشیم و بعدش هم همه چیز تمام شده است اما همچنان اسمشان با من است. 

همه اسم های این چنینی را مثل یک ورد رهایی بخش دانه دانه  باز می کنم و در ادیت شماره ها را پاک می کنم و حس می کنم  مثل خاکستری به هوا می روند و برای همیشه  تمام می شوند! (یک موقعیت هایی در زندگی آدم ها هست که هیچ وقت تکرار نمیشود، مثلا وقتی طرف دارد ازدواج می کند، خانه می خرد، پدرش فوت کرده و یا  . . . دوستانی را که در هیچ کدام از این موقعیت ها نبوده اند هم می شود رفت و دور ریخت! نبودنی که در حد اینکه حتا یک تماس تلفنی هم از سمت شان دریافت نکرده باشی) 

حس آدم متقلبی را داشتم که می خواهد با روش های جبرانی و البته ناخودآگاه نتیجه ای را حاصل کند که با روشی غیر از این مقدور است

این که اینقدر من آدم فیک و خاکستری در زندگیم زیاد دارم که مثل ستاره هالی سالی یک بار ظهور می کنند و بعدش هم بلافاصله وارد دوره غیبت می شوند تا هزار سال بعدی  . . .  این است که  کلافه می کند. مثل همان دیواری که ادم رویش تکیه بزند و دیوار فرو بریزد.

دیروز همه ی این ادم ها را پاک کردم! بعضی هایشان که تیک و تاک طوری هم بودند و با هر بار که عکس پروفایلتو عوض می کنی سرو کله شون پیدا میش که چه خوب شدی و فولان و بهمان! این دسته را خیلی سخت گیرانه نه تنها پاک کردم که بلاکشان هم کردم و از کرده خود دلشادم! این ها آدم های خطر ناکی هستند! 

جان آدم را می گیردند

بقیه شماره ها را هم پاک کردم که دود بشوند رو هوا و تمام شوند و در بهترین شرایط اگرررر اگررر روزی روزگاری شماره ی ناشناسی زنگ زد بپرسی شما؟!

سبک شده ام

می خواهم آن قسمت از وجودم را که دلش می خواهد تنها نباشد حتا شده با وجود آدم های نخاله حرث کنم .شاخه های اضافه اش را بزنم و مرتبش کنم! می خواهم بیشترین حرف ها را با رفیق ترین آدم های زندگیم بزنم! 




رفع کتی!

1-  یک هفته است که جا به جا شده ام و با یاری خانواده و دوستان اسباب کشی به سرانجام رسید

2- در زوایایی از خانه ی جدید صدای آب می آید و نور می تراود

3- اول صبح ها مسیرم از پارک بغل خانه می آم و از فواره سبقت می گیرم خیس نشم و کفششام گلی نمی کنم!

4- فقط مسیرم برای محل کار سخت شده که آن هم دنبال کار جدید می گردم

5- یک دوست خوب یافیدم، روژان و همسرش از اون  آدمای رفیق بشوی ممکنن! مترصد یه فرصتم برای استحکامش

6- دیروز خبر فوت خواننده ی محبوبم اومد. حبیب رفت پیش شهلا و مادرش  . . . آخ که من چقدر کبود شدم با آن تک آهنگ  مادر . . . خدایا بغلش کن!

7- شنیدن خبر میتینگ دهه هشتادی ها هم بدجور سر شوق آوردتتم، دقیقا یاد شهر موش های دو  می افتم و نسلی که نمی ترسه!

8- پست های نا نوشته ی زیادی را با ثبت عنوان و پردازش کلیات در ذهنم ثبت می کند که نمی دانم چرا به این سرعت می پرد

9-اگر اهل بازی هستید، از کشفیات جذاب و لذید این روزها بازی ایرانی "quiz of kings"  را حتما امتحان کنید. (بگین من دعوتتون کنم :)))) اصلا هم به خاطر سکه های دعوت نامه نیستااا  :))) )

10- حالم خوب است که با وجود همه بهانه های حال خوب نبودن حالم خوب است . . . خدایا دوست دارم که این همه هستی

سیاتیک


بچه بودم یکی از اقوام دورمان دیسک کمر داشت و برای مراقبت های پزشکی مربوط یک سری پرهیزها یا نسخه های مخصوص داشت،  استفاده از وسایلی که دردش را کاهش و به التیام درد و آسیب دیدگی کمک می کرد . خلاصه که در عالم بچه گی بیماری این آقا خیلی به نظرم  مهم بود و همه پرهیزهای مورد توصیه هم  انگار دستوراتی بود که باید مو به مو انجام می شد و شوخی بردار نبود و وحی منزل بود.

مخلص کلام  اینکه بعد از همه کار های مهم دنیا که شاخش را شکستیم و فهمیدیم هیچ کار خاصی هم نبوده و فقط  دهلی که می کوبیده اند صدایش زیادی بلند بوده دیشب فهمیدم که سیاتیک هم دارم.

آسیب دیدگی دیسک کمر و درد سیاتیک چیزی است که یک ماهی است دارد بال بال می زند و من به خیال اینکه گرفتگی  عضلات و اسپاسم است تحملش کرده ام !

راستش درد زیادی دارد  . . .

این مدت به صورت کاملا نامحسوس و طوری که خودم هم نمی دانستم چرا حس کردم به یک قاب توالت فرنگی احتیاج دارم (سازه ی که روی دستشویی های سنتی قرار می گیرد و می شود کاسه توالت فرنگی) بعدش هم وقتی نمایشگاه مبلمان رفته بودیم یک بالشتک کوچک که می توانست بستر مناسبی برای نشستن باشد خریدم

موقع نشتن یا بلند شدن از روی زمین درد عمیقی ایجاد می شود، وقتی گلدان های پاسیو را جا به جا می کردم سوزش خاصی در انتهای لگنم ایجاد میشد و وقتی روی کنده ی چوبی ای که پشت کانتر گذاشته ام می نشستم  و با لب تاب کار می کردم درد خفیفی در ساق رانم می پیچید و تا کف پا  ادامه پیدا می کرد و می سوخت. وقتی روی زمین می نشستم و لب تاب را روی زمین می گذاشتم و کار می کردم موقع بلند شدن دقیقا انگار بیل خورده بود تو کمرم

البته کل ماجرا از گرفتگی شانه ی چپ نشات می گرفت که وقتی بی دلیل برای خودش گرفته بود یک درد مشابه این چنینی ای داشت ، این توهم را ایجاد کرده بود که گرفتگی همه جا می تواند به وجود بیاید و نشانه هایش هم با حفظ مقام تغییر کابری می دهند

حالا قرار است همه چیز را جدی بگیرم و فردا بروم ام آر آی!  

تازه به صورت نامحسوسی از امروز دلمی م یخواهد بروم خانه بخوابم و دراز بکشم و استراحت کنم 

دلم می خواهد همه چیز سبک و لایت و راحت بشود

دلم می خواد یواش بشود دنیا




گزارش گونه

بابا چند روزی هست که مرخص شده 

خداروشکر هنوز نوبت های شبانه برای بودن پیش بابا  به قوت خودش باقیست 

خانه من است، حاج خانوم هم هست! چه بودنی هم! کلا بابا که مریض است یک حاشیه است در برابر حضور تمام قد حج خانوم

شاید یک وقتی از حاج خانوم و کنتورهایش نوشتم البته

بابا اگر چه مرخص شده اما هنوز حال و احوالش همان طور است. با واکر و با کمک تا چند قدم راه می رود و بعدش سست و بی توان می افتد و نمی شود تکانش داد

وجود این ضعف و شککنندگی بعد از جراحی ای این چنین کمی غیر طبیعی است البته

روند بهبود با سرعت بسیار کند رو به جلو می رود

مثل یک لوکوموتیو پیر و خسته

یک حلزون که در انهنای یک برگ آهسته به شیب شدیدی برخورده باشد

خیلی کند

دلم گرم است که اگر چه آرام اما به پیش می رود. 

هنوز فقط می تواند بنشیند تنهایی و گاهی لیوانی در دست بگیرد

از آن روزهاست... این روزها



یاداشتی برای توصیف یک حالت


بعضی روزها یگ چیزی درونم فرو می شکند، می ریزد

مثل یک سینی برنج می ماند که یهو هری میریزد پایین و دانه هایش پخش زمین می شوند

آن وقت هاست که دلم می خواهد یک گوشه ای کز کنم و زار بزنم. سینی برنج و یا چیزی که میشکند هیچ ربطی به هیچ چیزی ندارد، نه کارناوالی از ناکامی ها ردیف کرده ام و نه غصه خورده ام و نه به خودم خفت چیزی را داده ام. یک روز هایی انگار ابرهای دلت سیاه شده و هوس باران می کنند. آن وقت دلت میگیرد از همه دنیا

دلت یک متکای نرم و طبی (از این هایی که بر میگردند به حالت اولشان ، هر چقدر که فشارشان می دهی) بگیری تو بغلت و هیچ کاری نکنی، نگاه کنی به دیوار و دانه های اشک را که شور است را پاک کنی

غالب این روزها علت های ریز و درشتی هم برای این حال پیدا میکنم

مثلا اینکه افزایش حقوقم در حد دو زار و سه شایی است

یا اینکه چرا رئیسم به اندازه کافی رویم حساب نمی کند

یا اینکه چرا در خانه حفاظ امنیتی ندارد، بعد از آن ماجرا و هنرهای که از همسایه ی محترممان دیده ام با اولین تلنگری خیال میکنم الان باز قرار است جنگ بشود و ترسم میگیرد

و یا اینکه چرا هیچ کس تو زندگی ام نیست؟ چرا هیچ کس نیست که بتوانم دو خط دوستش داشته باشم؟

حتا شده که از سه چهار کیلو وزن اضافی بعد از عید شاکی بشوم 

می توانم برای گلدان بزرگ و کشیده ای که شبیه باکس سبزیجات است و بذر ریحان بنفش درونشان کاشته ام غصه بخورم که چرا نور کافی نداردند و چرا یک روز قیچی باغبانی را بر نمی دارم و همه برگ های اضافه ی ون بزرگ تو حیاط را نمی زنم تا راه برای نور باز بشود . . .

برای اینکه شلوار مشکی ندارم تا با کفش قرمز تازه ام بپوشم هم می توانم غصه بخورم

میتونم بنشینم تو توالت و به دیوار صورتی روبرو خیره بشوم و برای همه چیزهایی تا حالا از دست داده ام غمگیم بشوم و زار بزنم

یک طوری که انگار دلم نم برداشته و خیس است. دیوار سنگ و بتنی ای که با هزار زحمت چیده ام فروریخته و چیزکی نازک تر از شیشه و طلق دورم را گرفته و همان هم به تلنگری بند است.انگار باد می آید، سوز دارد

بادگیر سرومه ای را روی شانه هایم می کشم و دسته هایش را محکم دورم می کشم و باز دوباره باد می آید و هوا سرد است. هرچقدر بادگیر را تنگ تر می کنم گرمم نمی شود و اشکم می گیرد 

از سرما . . . از بادگیری که به اندازه کافی گرم نیست . . . از خودم که . . .

یک حالی که مثل طوفان می آید و می تواند همه چیز را ببرد زیر سوال! 

همه چیزهایی که تا دیروز سر جایشان بود



وقتی چراغ ها خاموش است


نمیدانم چرا این شکلی ام

سال را با یک قولنج و گردن درد وحشتناک شروع کرده ام که هر روز صبح که از خواب بیدار میشوم انگار که از اول شروع شده باشد، شروع میکند به لنگ و لگد انداختن و دردش می شود مثل روز اول

گاهی قایم می شود و گاهی با تمام قوا می ریزد بیرون و امانم را می برد

یکبار هم اوژانسی رفتم دکتر که دو روز استعلاجی و مقادیر متنابهی متاکاربامول و چند تا قرص دیگر گرفتم که اگر خیال کرده اید مصرف متداوم و مرتبشان درد را ریشه کن کرد باید بگویم زهی خیال باطل!

حالا شده یک درد دو ماهه و نیمه که کم کمک دارم عادت میکنم در عضلات سرشانه و گردنم ضعف داشته باشم

نمی دانم به یمن حظور اوست یا فقط متاثر از آن باشد که این روز ها هچ دلم نمی خواهد کار کنم

دلم آن دفتر و این دفتر و فولان کار پروژه ای و  . ..  را نمی خواهد

دلم یک مزرعه میخواهد یا یک گل فروشی و یا حتا یک باغ گل که بشود تو مغازه هایش پلکید

دلم کار نمی خواهد، قانون نمی خواهد، باید و نباید نمی خواهد

دلم میخواهد کلاغ باشم

یا گربه، یا شاید رودخانه

بی قانون و بی مجالی برای دل بستن و بی ترس از رفتن

مثل گوپی ها که یک دقیقه بعد از تولدبچه هایشان یادشان نیست این موجوات ریز کنارشان بچه های خوشان هستند و همه را می خوردند

بی غم فردا

مثل درخت ها که زمستان می میرند و بهار دوباره به دنیا می آیند

آدم بودن درد دارد، مثل درد قولنجی که از پشت کمرت می گیرد و می آید بالا تا بیخ گردنت را بگیرد و جانت را بفشارد و اشکت را در آورد و نعره بر آوری که های! و نه بتوانی ساکتش کنی و نه بشود تحملش کرد

دیروز ها دعوای وحشتناکی در ساختمان اتفاق افتاد. خانم طبقه بالایی که همیشه صدای خنده هایش به گوشم می رسید و بارها نیمه شب از کرکر خنده هایش از خواب پریده بودم جیغ میزد. زن دیگری فریاد میزد کمک!! و صدای زد و خورد می آمد.

ماجرا از آن قرار بود که پسر همسایه که بیست ساله است در ترم های آخر دانشگاه با دختری دوست شده بود و خانواده اش برای اینکه طعم این روابط زیر دندانش نرود این رابطه را به ازدواج هدایت کردند و در کمتر از چند ماه پسرک همسایه شد یک مرد متاهل!

حالا نمی دانم چه طور دعوایشان شده بود که  دست و دماغ برادر دختر شکست و خون و خون ریزی شد و با دخالت پلیس 110 ماجرا قایله پیدا کرد

دلم برای خانم همسایه سوخت

گریه میکرد و اشک های درشتش تند و نتد می چکید

این روابط پیچیده ی انسانی است که کلافه ام می کند

چرا به اینجا رسید پس قصه؟

شکی ندارم که از اول درست شروع نشده بود اما همه ی آدم هایی که داشتند آن شکلی یقه می دراندند و هوارشان هوا بود مگر چیزی غیر از این می خواستند که همه چیز به خوبی و حوشی تمام بشود؟!

مثل معادلاتی که جماعت بلد نباشند x , y را سر جای درستش بگذارند و یکی معادله را بلد نیست و یکی وسطش خطا می کند و یکی راه را اشتباه می رود و  . . .

دست آخر میشود برهوتی که هیچ کس نمی خواست سر منزلش باشد

و برای رفع این سوء تفاهم ها باید حرف زد  ولی کسی حوصله حرف زدن ندارد

شاید اصلا همسایه طبقه بالایی کل فک و فامیل دختر را برای همین دعوت کرده بوده که حرف بزنند

بعد یکهو همه چیز شکل دیگری گرفته است 

روابط آدم ها و کلمه و حرف و ارتباط . . . 

همین قدر که نزدیک و ملموسند همان قدر هم می تواند تاریک و دور باشند

 



نقطه. سرخط


دو روز از تعطیلات را آمدم سرکار.اما امروز بعد از یک هفته بیشترک اولین روزی است که دوباره می آیم سرکار و در واقع حس روز اول بعد از تعطلات را امروز دارد

میزم را گردگیری کرده ام

گلدان ها را آب دادم

بوته های کوچک نیلوفر آبی را شستم و آب تنگ را عوض کردم

نشاهای پتوس را که حسابی ریشه کرده بودند را در گلدان کاشتم

نان های خشک داخل قفسه میز آتلیه و کمد را جمع کردم و گوشه ای گذاشتم

پنجره را باز کردم تا نور و هوای بهار بدود در ساختمان

لیوان بزرگی را پر از چای داغ کرده ام و نشسته ام اینجا وبلاگ می خوانم

خبرهای خوب و خبرهای بد! حال های خوب و بد

و چند خطی می نویسم

انگار که باید حاضری بزنم

پروانه ع!

حاضر!!!!!

یادم باشد . . .


دلم می خواهد هر روزی چیزکی بنویسم

حتا اگر آن چیز لیست خرید باشد . . .

من و حاج آقا یهویی!


آخر هفته پیش در یک حرکت ناگهانی و شرفیابی حاج خانوم به ولایت برای برپایی عروسی خاله خواهرزاده هایش دو روزی ددی گرام تنها بود و از آنجا که ایشان حال و روز خوشی ندارند و هیچ عنوان تنهایی برایشان مجاز نیست با اوتول سفید رنگمان راهی کوه پایه های درکه شدیم تا پدر گرام را به دندان کشیده و به خانه مان ببریم!

اتول نازنینمان در همان سربالایی کمرکش درکه در رفاقت جا خالی داد و خاموش شد که خاموش شد! و بعد ترش فهمدیم که برقش عیب پیدا کرده طفلی!

خلاصه که امداد غیبی که همان خواهر نازنینمان باشد آمد و من و ددی را به خانه مان رساند!

از آنجا که کلی برنامه ویژه داشتیم برای حضور حضرتشان که در کل سه سال اقامت ما در این مسکن کلهم اجمعین یکبار قدم در آن نهاده اند و از کار افتادن ماشین دستمان را در پوست گردو فرو کرد!این طور شد که همه برنامه تغییر کرد

شام را رفتیم پیتزا فروشی سر خیابان نوزدهم که جدی جدی ایتالیایی است و سالاد هایش هم خیلی ویژه است! 

قانون مرفی مثل حاله ی نور دور سرم  می گردید و بعد از خراب شدن ماشین نوبت خراب شدن پیتزا بود که جناب گارسون بعد از اینکه من و حاج آقای طفلی رسما کش آمدیم از انتظار آمده می گوید پیتزایتان خراب شده و خمیر است و می پرسد یکی دیگه بزارم؟

میخواستم بگویم پ ن پ! همونو بیار با نون لقمه می کنیم می خوریم! (یعنی کاملا فهمیدم چی میشه که ملت پ ن  پ رو اخترا ع کردن)خلاصه تا آماده شدن پیتزای بعد نیم ساعت سماق مکیدیم و آخرش هم غذا را گرفتیم و رفتیم خانه!

صبحانه هم عدسی بارگذاشته بودم و بعدش هم یک نهار کبابی و حاج آقا خوشحال و راضی  بعدترش هم حاج آقا را بردم پیش روح الله، گل فروش دم در که آدم باحالی است و نشستیم با هم چای خوردیم و حاج آقا و روح الله از خاطرات ازدواج شان تعریف کردند و کلی دوست شدند باهم

و البته این وسط پرشان هم به من گرفت که این دختر هایی که به فکر ازدواج نیستند عجب خنگند و لذت یک لبخند شوهر می ارزد به نیمی از دنیا و  . . .

قسمت قشنگ ماجرا هم آنجا بود که حاج آقا که رفته بود برای خودش از سوپر سر کوچه سیگار بخرد وقتی آمد دیدم برایم یکی از این اسپری های گار پر کن خریده!

و بعدش هم فندک گاز و فندک یدکی را برایم پر کرد.

و در نهایت حاج خانوم از عروسی آمد و حاجی بابا به منزل بازگشت!

قصه ی ما به سر رسید! کلاغه به منزل نرسید!!!!!!!