پاپیون  به معنی  پروانه

پاپیون به معنی پروانه

پاپیون به فرانسه (le papillon)، به معنی پروانه است و فرانسه مهد هنر و اندیشه و من عاشق این هر دو هستم!
پاپیون  به معنی  پروانه

پاپیون به معنی پروانه

پاپیون به فرانسه (le papillon)، به معنی پروانه است و فرانسه مهد هنر و اندیشه و من عاشق این هر دو هستم!

اولین نمایشگاه انفرادی نقاشی و حجم


اولین نمایشگاه انفرادی نقاشی و حجم

 پروا ـ نَـه عنـادی

در جستجوی مـَعنا 

 گالری هفت ثمر

افتتاحیه: 26 دی ماه، از ساعت ۱۶ تا20

اختتامیه: چهارشنبه، اول بهمن

بازدید از ساعت 16 تا 20 

 آدرس: تهران، خیابان مطهری (تخت طاووس) خیابان کوه نور، کوچه پنجم، شماره ۸

(ورود با ماسک و حفظ فاصله اجتماعی الزامی است)

Solo Exhibition by

Parvane Enadi

In Search of Meaning

7SAMAR Art Gallery


دیوانه خانه

دیشب را در بیمارستان خوابیده ام. 

روی تخت ناراحتی که زیادی کوتاه بوده و پتویی که کافی نبودو  تا صبح بشود بارها ساعت را چک کردم تا صبح شود. زمان گاهی سخت میگذرد،  انگار به پای ثانیه ها وزنه بسته باشند. گاهی چشم هایم گرم می شود و خوابم میبرد اما باز بیدار میشوم 

عقربه تا رسیدن به پنج صبح، فاصله ای ندارد که پرستار می آید تا داروی مسکن را سر ساعت تزریق کند.

پرستار که میرود دوباره خوابم میبرد تا زن لکاته در میزند، طوری در میزند که از جا می پرم، این زن به صورت متناوب می آید و آب داغ و وعده های غذایی را پخش میکند. طوری در میزند که انگار پشت در حادثه ای فاجعه آمیز رخ داده است و منتظر است تا خبر بدهند،  اما  هیچ خبری نیست، فقط همین آدم است که این طوری در می زند و منتظر است تا همراه بیمار برود و لیوانش را ببرد تا یک آب جوش و چای لکنته  بگیرد. 

در واقع چای ماده ی متعفن و بد رنگی ست که گمانم ته مانده ی شب پیش باشد و چای کیسه ای که تا حالا به گمانم خیلی چیز بی اصالتی بود، دارای یک تشخص و شرافت قابل احترامی می شود.

نزدیک ۱۲  ظهر است، زن با ترولی غذا ، در بخش بستری های جراحی زنان که همچون قلمرو خویش مسخر ش ساخته ، پیش می رود. من در اتاق نشسه و کتاب میخوانم، میدانم که چند ثانیه مانده تا وقتی در را بکوبد، بلند می شوم و در را زودتر باز میکنم و سینی پلاستیکی غذا را که رویش با سلفون پوشانده شده است،را دستم میدهد. سینی مسطح و خالی به نظر می آید اما وزن بیشتری از تصورم دارد و لمبر می زند، زن میخواهد فریاد بزند  و نگران افتادن سینی شده است که میخزم تو اتاق و در را می بندم، در مثل سپری که از من دفاع کند تا قبل از حمله ی قریب الوقوع زن لکاته در امان بمانم.

جلو آیینه می ایستم، میان پره های دماغم و جایی داخل بینی جوش زده و درد میکند، وقتی آب دماغم با دستمال پاک میکنم یا مخاط خشک داخلش را پاک میکنم، درد مزخرفی سراسر وجودم را می گیرد، انگار که یک سر این درد میان دماغم و سر دیگرش درمغزم است و وقتی  درد شروع می شود تا مغز استخونم می پیچد

ساعت نزدیک چهار بعدظهر است که برمیگردم خانه 

راستی که بیمارستان دیوانه خانه است!




تو نباش لطفا!

خیلی دنبال منشا این ماجراها گشته ام. خیلی زیاد. این که من از این ماجرا حرف می زنم  البته به این معنی نیست که دیگران آن را ندارند یا درک  نمی کنند نه باید دنبالش بگردی، نه همهذجا هست کافیست که دیده شود. 

من دنبال یک وضعیت بودم:شادی و رضایت واقعی!

این که می نویسم واقعی یعنی مقطعی نباشد و با تغییر موقعیت حس خوب همچنان خوب مانده باشد. لذا باید از بینهایت موقعیت بد رمز گشایی کنم

تو یکی از کلاس ها که ده ها نفر آدم در کلاس بودیم بارها و بارها شنیدم که تو برون گرایی! تو اجتماعی هستی و می توانی راحت ارتباط برقرار کنی و البته که باورم نشده بود. این آخری ها تحمل دوستان فرمایشی آنقدر برایم سخت و تقریبا غیر ممکن شده است که نمی توانم تصور کنم چطور می شود این وضعیت را مدیریت کرد.

از آن گذشته تحمل جمع هایی که من از اعضای اصلی نبودم و یکی از آدم های فرعی که به واسطه ی حضور کسی در آن جمع حاضر می شدم هم دیگر داشت به دست دادن سردرد منتهی میشد.

ماجرا ازآن قرار بود که این کلونی نه چندان هموار یک فرمانی داشت که همواره بزنند تو پک و پهلوی هم و علی الخصوص اعضای فرعی و اگر طرف جواب داد غش غش بخندند و اگر جواب نداد هم محکم تر بزنند! 

بیشتر اوقات که مورد حمله قرار می گرفتم به تکاپو می افتادم و تلاش می کردم چیزی بگویم و از خود دفاع کنم و حالم از این که نمی توانم جوری که باید جواب بدهم بدتر می شد.

همین طور بد تر و بدتر تا این که فکر اینکه آخر هفته ها باید برویم در این جمع انگشتانم را بی حس می کرد

مدت زیادی در جستجوی دلیل مناسبی گشتم

چرا اینقدر این جمع می توانند حالم را بد کنند؟ بعد متوجه یکی از اهرم های بازی در تی ای شدم. من در کودکی یکسره پس زده شده بودم. 

تو نیا

تو نباش

تو خوب نیستی

تو بدی

بعد هیولاهای کوچک این کولونی جهنمی کافی بود نوک پیکانی را لمس کنند که تهش به معنی تو نباش و تو خوب نیستی و  . . . تا من به تمامی وارد جهنمی بشوم که حجم و طول زمان آتشش از طفولیتم بوده تا کنون

خودم را می بینم که دارم تلاش می کنم خودم را نجات بدهم. خود را از جمع خانواده ای که در آن بزرگ شده ام نجات بدهم؟

خود را از جمع دوستان ناباب در کلونی جهنمی نجات بدهم؟

چگونه خود را به دندان بگیرم و از این آتش بی انتها نجات بدهم

می دانم که آتش از کجا شروع شده است اما ابزاری برای خاموش کردن آن در دستم نیست



پ.ن:

استاد احمد احمدی مطلق که اولین استادم در زندگی بود، همان شخصی که اولین خانه ای را که اجاره کردم را به من داد و همان کسی که قرار بود برای اولین نمایشگاهم بیاید امروز از دنیا رفت . . . . در حالی که کمتر از دو هفته تا گشایش نمایشگاه مانده بود و چندین بار سپرده بود که حتما برای نمایشگاه خبرم کن . . . آه! اشک!

خانم مریم برام نوشته

سلام پروانه خانوم . نوشته هات درد داشت نتونستم خاموش رد شم. اولا که درک می کنم فشار زیادی تحمل میکنید و خوبه که نوشتیدش . با خودت مهربون باش به خودت نگو خاک تو سرت . به خودت بگو خوب این با من حال نمی کنه ولی این دلیل براین نمیشه که من دوست نداشتنی هستم . من دوست داشتنی ام و خودمم خیلی دوست دارم با خودمم خیلی حال می کنم و لزومی هم نداره که برای قبول داشتن خودم منتظر باشم همه دوستم داشته باشند
بعدش با مدیتیشن ،هنر، نوشتن ،یادگیری ، رقص ورزش و ... به خودت فرصت ترمیم بده
بعد ترش بشین با خودت یک گفتگوی دو نفره ترتیب بده و بنویس
یکی از جانب خودت مثلا از دوستت سوال بپرس و بعد خودت برو در نقش دوستت و از جانب تون جواب بده همه اش را بنویس تا متوجه نشدی جریان چیه متئقف نشو هی در سوال کزدن لایه های عمیق تری را هدف بگیر . منظورم اینه که وقتی بهش فکر می کنی به جای احساساتت ، منطقت فعال بشه
اگر داشتی برای خودت دلسوزی می کردی مچ خودت را بگیر و متوقفش کن
درس هایی که این جریان برات داشته را یه جا بنویس و ریویو و اپدیت کن
به جسمت و به خودت عشق و مهر بده
به دیگران خوبی و مهربونی کن فقط برای اینکه تو موجود بزرگوار و دل انگیزی هستی
هر کدوم از اینکارا که کردی به خودت جایزه بده



این کامنتی بود که خانمی به نام مریم برام نوشته و اونقدر خوب نوشته که دلم نیومد تنهایی بخونمش. 

مثل یه درمانگر واقعی و یه دوست البته با پنبه و الکل زخم رو تمیز کرده  و براش نسخه ی درمان نوشته

دلم می خواد این طوری باشم تو زندگی برای دنیام!

نسیم و بوس و نوازش نصیب شما باشه 

درس چندم حذف بود؟

قلابی بودن به معنی فیک بودن به معنی دوری از اصالت به معنی اصلی نبودن و به معنی واقعی نبودن است.

قلابی بودن زمانی بیشترین آسیب را می رساند که قلب شما دخیل است!

ماجرا از آن جا شروع شد که خانم دوست که برایم یگانه ترین دوست دنیا بود و خیال می کردم که تنها کسی است که خیلی عمیق و دقیق همدیگر را می فهمیم و بدون حرف زدن حتا منظور همدیگر را درک میکنیم طی پروسه ای مشغول زبان خواندن و متعاقبا مهاجرت شد. بعدش هم خودش را ایزوله کرد و بعد همه کانال های ارتباطی به سمت خود را بست و تنها از طریق همسرش دیر به دیر جویای احوالش می شدم.

مدتی به همین منوال گذشت و من همیشه دلتنگ این رابطه و دوستی مان بود و دلم می خواست با هم وقت بگذرانیم اما نمیشد چون یک طرف ماجرا درگیر زبان خواندن بود همیشه و نباید خود را از این شرایط ایزوله خارج میکرد چون شاید خارج شدن از محیط باعث میشد معلومات و دانشته و روال زبان آموزی اش مخدوش بشود. 

دو قرار ناموفق گذاشتیم و بعدش همه چیز تمام شد. تمام که شد هیچی اصلا یک جوری  ریشه اش در آمد که نه تنها خود رابطه نابود شد کل ماهیت چندین ساله اش را همچون چاله ای کند و برد و جای خالی ای ایجاد کرد که انگار نه تنها نبوده که بهای گزافی برای این توهم بودن نیز دریافت کرد و کند و برد و اصلا شاید دزدید!

انگار این همه سال خاطره را از من ربود.

دوستم به من گفت که فعلا در این برهه زمانی جای برای دوستی با من ندارد و اضافه کرد که اصلا در دیدار های اخیر داشته فیلم بازی می کرده و چقدر انرژی گیر و فرساینده و  . . . بوده برایش.

و هر چقدر بیشتر از این ماجرا می گذرد بیشتر آزرده می شوم.

انگار تیری در قلبم فرو کرده که هر جا می روم بیشتر تو قلبم فرو می رود و هر روز یادآوری اش درد بیشتری نصیبم می کند.

من نه تنها اشتباهی بودم و در یک توهم زندگی می کردم که حتا متوجه ی فیلم بازی کردن های دوستم هم نشدم. حتا متوجه ی اینکه آنچه در این فضا جاری است دوستی و صمیمت و خیرخواهی برای همدیگر نیست و جایش را چیزی از جنس دیگری که نمی دانم اسمش چی هست شاید از جنس بی میلی و بی علاقه گی و رخوت و تنفر و . . .باشد گرفته بود.

بعد ها تلاش کردم همه چیز را پاک کنم. فولدر های عکس و فیلم و خاطره را مگر میشود پاک کرد؟

یا مگر میشود کسی را که می گوید جایی برای تو در زندگی من نیست و لطفا برو بیرون،  را به عنوان یک خاطره  و یک دوست بایگانی کرد؟

دلم می خواست به شدید الحن ترین حالت ممکن همه چیز را بروبم و دور بریزم و پاک کنم و بگویم به درک! به درک که این همه جایت خالی است تو قلبم و روزی نبود که یک جوری یاد تو نیفتم! به درک که من هیچ جایی، هیچ جایی در زندگی تازه ای که ساخته ای ندارم.

این ها را نگفتم

جایش آمدم خرخره خودم را چسبیدم که خاک تو سرت!

خاک تو سرت وقتی که دیدی دوست عزیزت به راحتی با پاک کن آدم ها را پاک میکند از زندگی منتظر همچین روزی نبودی و خاک تو سرت که اصلا با همچین کسی که برای این قسم روابط و سال های سپری شده در آن هیچ ارزشی قایل نمیشود قفلی رفاقت زدی!

بعد خنجری که تو قلبم فرو رفته را کمی جابه جا میکنم و می گویم که خاک بر سر زندگی ای که تویش دوستی نباشد.مگر این زندگی نکبتی چی دارد غیر از این؟ مگر قشنگ تر از دوستی کردن ها و رفاقت ها چیزی در این خراب شده هست؟ 

نه 

نیست

به یقین!

شکر خدا که وبلاگستان دچار رکود غریبی است که انگشت شماری که یاداشت های مرا می خوانند آنقدر ناچیز هستند که گمان کنم این نوشته ها همچنان ته قلبم تلمبار شده است و هیچ جا بروزش نداده ام . . . اما راستش این مدت که از این اتفاقات می گذرد ، نمی دانم شاید هشت، نه ماهی باشد اما نتوانسته بودم به تمامی تعریفش کنم. آنقدر خراشم می داد و جراحت تولید می کرد که اصلا از همه چیز منزجر میشدم.

من اینجا در سی و شش سالگی و در زندگی عادی ام اینم، بالا و پایین زندگی را چشیده ام و هیچ چیز غیر از بی چشم داشت بخشیدن و بی دریغ زیستن معنی انسانیت را متبادر نمی کند و هیچ چیز جز دوستی ها پیاله ی خالی دلم را پر نمی کند. 

و یک چیزی را یاد گرفتم. یک جمله را آموختم و آن این که آدم های واقعی را به زندگی تان راه بدهید.

آدم هایی که فیک نیستند، با اصالت  و واقعی! آدم هایی که خودشان و دوستی شان واقعی باشد!

21 آذر

روی ترازو رفته  و از خواندن عدد  در شرم و بهت فرو می روم. 75 کیلو شده ام و این به معنی ده کیلو افزایش وزن است.

همچنین به معنی رها کردن الگوی زندگی و همچنین به معنی بی توجهی و دوست نداشتن خودم است که انگار همه چیز را رها کرده ام.

حقیقت این است که تغییر بزرگی در زندگی ام رخ داده و زندگی ام به گونه ی جدید پیش می رود که آرامش بیشتر و سکون بیشتر و غذای بیشتر و مهمانی بیشتری را شامل شده

امروز اولین روز بود

من هر روز ورزش خواهم کرد

45 دقیقه حداقل

سگ تو پول!

سخت ترین قسمت کارم چه در گرافیک و چه نقاشی گرفتن پول یا همان دستمزد است.

 بعد از اینکه به خودم کش و قوس می دهم و با هزاران جان کندن می گویم که ممکن است تسویه کنیم، یعنی پول و دستمزد اینجانب را پرداخت کنید لطفا!  بعد طرف میگوید سلام ویرگول چشم.

و از تاریخ گرفتن  این پیام یک روز می گذرد و دو روز می گذرد و...  وای آن وقت است که حالم از  فریلنسی که خودت باید پولت را از ارباب رجوع طلب کنی به هم می خورد و دلم می خواهد بروم و هر چی دلم می خواهد به یارو لیچار بگویم.

یکی از این مشتری های طراحی گرافیک یک دکتری بود که کار تولید محتوا برای صفحه اش را انجام می دادم و حالا شما تصور کنید که وقتی نوبت من برای کار کردن بود ارزانی می آمد و باید ساعات طولانی و تعداد بالایی کار انجام میشد و وقتی نوبت پرداخت میشد تقریبا باید التماس می کردم!

و بعدش هم به خودم می گویم از این پولی که این شکلی در بیاید حالم به هم می خورد و اصلا نمی خواهمش و بعدش به سرم می زند به یارو پیام بدهم و بگویم که پولت را نمی خواهم و اصلا کوفتت بشود و بعدش البته خدا را شکر می کنم که همکاری ام را با این موجود تمام کرده ام.

 بعد هم به خودم می گویم آرام باش بچه جان. فیالواقع زندگی همه اش همین است! 

زندگی آن جور سانتی مانتال و تمیز نیست و همه یکسره لقمه در خون هم می زنند و تو نشسته ای گلایه  می کنی که چرا با سلام و صلوات نمی آورند حق و حقوقت را پرداخت کنند؟

می دانم که جنس نارضایتی ام از جنس رویین تنی ای نسبت به همه ی این مشکلات ریز و درشت و در راس آنها نیازمندی و نگرانی از بی پولی  است ، نوعی کمال گرایی که عدم دسترسی به آن بسیار به چشم می آید و البته که حصول آن در شرایط کنونی بسیار دور از دسترس است!

ته ذهنم جایی که سوراخ های دماغم به مغر وصل میشود یک نگرانی بزرگ دوق ذوق می کند. صدایی که می گوید پس انداز سپرده ی بانکی  کمی داری  و چرا کم پس انداز داری و چرا  و چرا و چرا اگر ناگهان یک اتفاقی بیفتد به اندازه کافی موجودی نداری و وای بر من که این نگرانی ها با من چه می کند.

بیچاره امیر که در این شرایط  و وقتی این افکار مرا می ربایند می شوم مثل زهر مار و او را هم مقصر می دانم که چرا به اندازه کافی پس انداز ندارد و البته که اوضاع او با مال من فرق دارد . او به کلونی خانوادگی اش وصل است که برای خودشات امپراطوری ای می سازند اما من مثل گونی هستم که باد آورده و هر چیز را که ساخته و پرداخته را خود یک تنه انجام داده ام.

هیچ کس نمی داند که چقدر دلم از گذشته پر است

دیروز ها بالاخره تصمیم گرفتم قصه ی پر فراز نشیب این ماجرا را بنویسم و یک روزی تبدیلش کنم به یک کتاب.

کتابی بر اساس سرنوشت واقعی یکی . . .

اشکو یا بغضو یا . . .

ایامی در زندگی من هست که بغض تو گلویم گره میخورد و اشک دان هایم سرریز میکند.

ایامی شبیه دایره ی مکرر و تکراری قاعدگی

در این ایام کس دیگری می شوم و حالت عصبیت pms  به حالت دیگری بدل میشود که لابد علم آنقدر پیشرفت نکرده تا برایش اسم بگذارد

در این حالت که پوچی و تاریکی پی ام اس را نیز دارد آدمی یا همان بیمار دلش قدر یک گنجشک می شود و برای همه چیز و همه کس دلتنگ است. بینهایت برای والدینش و دوران کودکی اگر چه ناهمواری که بسیار دور است را با حسرت از خاطر می گذراند.

لیکن با تقه ای اشکش سرازیر میشود و خود را به ورطه ی مهلک گریستن می اندازد. در این حالت غریب که بارش باران نیز آن را تشدید می کند همچون ابر بهاری حالتی شبیه بارداری و نیاز به تیغی برای ایجاد رعد و متغاقبا بارش باران ایجاد می شود.

چیزی شبیه سیکل ها تکراری سرریز کردن کاسه ای زیر شیر آب که یک نفر باید آن را خالی کند تا دوباره پر بشود

در این حالت حرف زدن خیلی سخت است و اصلا داشتن کسی که بشود آن جور حرف ها را به او زد هم سخت است و نوشتن راه درمان بهتری است

اگر چه چیزی را تغییر نمی دهد


خاطرات کودکی

+


تابستانهای کودکی من در روستایی به نام  شمس کلایه گذشت روستایی از از توابع  الموت شرقی که در حاشیه استان قزوین است. وقتی آخرین امتحان خرداد ماه را میدادیم یکسره ساک هایمان را میبستیم و روانه ی دیار اجدادی می شدیم.

یادآوری خاطرات شیرین کودکی در روزگاری چنین تلخ شاید راهی برای التیام روان ناآرام و مخدوش این روزهایمان باشد.

با من آشنا شوید، من هم نهنگ 52 هرتزم . . .



 چالش خود را می شناسید که از طرف آنی دالتون نازنین به آن دعوت شده ام را بازی می کنم با این ترتیب:

آیا خود را می شناسید؟ نه والا!

من تا همین چند وقت پیش هیچ خودم را نمی شناختم و در هر بزنگاه و هر شرایط سختی با خود دچار تعارض میشدم که ای فولان فولان شده تو را چه میشود؟ تو هم یکی مثل بقیه! دردت چی هست که در کادر نمی گنجی و آنقدر ناله کرده ای که گوشم زنگار بسته است.

خلاصه هرچه بیشتر می گذشت بیشتر می فهمیدم  من جوجه اردک زشت بوده ام ، نه از آن سبب که زشت باشم ، نه! به سبب تفاوت! تفاوتی فاحش با اعضای خانواده ام که هیچ شباهتی با آنها حس نمی کردم و یک طوری یک جور دیگر بودم که حس می کردم شاید از پس مانده های آدمیت ساخته شده ام که اینقدر بی قافیه بودم در بستر گرم و خواستنی و حمایت کننده ی خانواده ای که خدا را شکر بودند و هستند اما هیچ وقت نخواستند و شاید درست تر باشد نتوانستیم راه ارتباطی مناسبی برای برقراری رابطه ی انسانی و عمیق با هم پیدا کنیم.

پدرم هیچ گاه تایید و مهر تشویق ش را پای هیچ کدام از تز ها و پروژه ها و ژانگولر هایم نزد، هیچ وقت نتوانستم آن خنده ی عمیق و شیرینی که گاهی در صورتش می بینم راایجاد کنم. بیشتر اوقات باید سرو صدا به پا م کردم تا دیده شوم و بعدش هم بی بروبرگرد می شنیدم که چقدر شلوغ میکنی و هیچی نگو و دعوت به خفقان می شدم .

خلاصه که هرچه بود نشد و نتوانستم با پدرم به صلح برسیم. همان طور که او راضی نبود، در حقیقت او هم برای من کافی نبود من تشنه ماندم و خیلی وقت ها هنوز هم دلم می خواهد یک جایی، یک بابایی باشد که بروم خودم را مثل گربه های چرک تو کوچه که خود را می مالند به پرو پاچه های آدم تا محبت نیم بندی بگیرند، چیزی از جنس تایید پدرانه بگیرم.

در دهه ی چهارم زندگی و در سی  شش سالگی داشتن همچین نیازی کمی خنده دار است ، مثل اینکه بگویی من عمیقا نیاز به توپ جق جقه ای دارم!

 از محبت پدرانه و نیاز به پرو پاچه ای که آدم خودش را به آن بمالد که بگذریم می رسیم به اصل ماجرا.اصل تفاوت و این شکاف فاحش از یک نحوه ی نگرش به زندگی بود

من  از اول دلم می خواست تجربه کنم

دلم می خواست خودم بسازم و خودم کاری کنم و اگر کسی برای لطف کاری که به دوشم بود را انجام می داد مایه ی شادی ای نمیشد و جایش غصه می خوردم. 

به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل   و گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم 

انگار مد بود که بی تفاوت باشی اما من توجه میکردم

مد بود که همیشه بی حوصله باشی اما من حوصله داشتم

مد بود حال نداشته باشی اما من داشتم

مد بود حال درس خواندن و کار و مطالعه نداشته باشی اما من به نظرم زندگی بی اینها بی معنی بود

به این سبب متهم می شدم و بارها و بارها برای اینکه مثل بقیه از فرمول موجود بهره نمی گرفتم به سرکشی و فولان و فولان متهم میشدم و هیچ وقت حتا یک بار هم نشنیدم که شاید بشود اندکی تفاوت را تاب آورد.

راستش تحمل این برچسب خیلی سخت بود و هست و الان که موجودی بالغ به حساب می آیم سعی می کنم برای خانواده ام توضیح بدهم که روش و تفکر و رویکرد ما به زندگی با هم متفاوت است و کسی حق ندارد آن دیگری را برای اینکه با اون فرق دارد سرکوب و تحقیر کند.

خوب راستش هنوز هم من آن عضوی هستم که تنها می ماند.

دلم عمیقا برای یک رابطه ی عمیق با کسی شبیه خودم که سرش درد کند برای تجربه کردن و ساختن راه خودش و کسی که کار کردن را (نه هر کاری) عمیقا دوست بدارد و با آن کلی کیف کند و رابطه و آدم را عمیق بخواهد تنگ شده است و راستش قلبم تند تند میزند و بغض تو گلویم گره می خورد وقتی فکرش را  می کنم که کاش یک همچین آدمی اطرافم بود یا یک همچین دوستی داشتم!

بگذریم

بعد از سی سالگی بود که من بالاخره توانستم خودم را دوست بدارم. یعنی این خودی که اگر خود را ابراز می کرد عموما با قوه ی قهریه روبرو می شود را. 

یاد گرفتم  اگر برای هر تجربه ی کوچک و بزرگی ذوق می کنم و جیغ می کشم از شادی نباید آن را پنهان کنم و شرمسار باشم و بلکه آن را زندگی کنم و بگذارم هیجان هایم راهی خروجی بیابند!

یاد گرفتم اگر کسی هستم که دلم می خواهد با همه ی آدم های اطرافم از گارسون گرفته تا سوپری خوش و بش کوچکی کنم به هیچ معنی دیگری نیست الا این که من دوست دارم با آدم های اطرافم خوش و بش کنم! که خیلی هم قشنگ است!

یاد گرفتم اگر دلم می خواهد به آدم ها اعتماد کنم و به دنیا و اتفاقات پیش رو، به معنی بلاهت و سبک مغری نیست بلکه به معنی مثبت اندیشی و پذیرش است که تعمدا بخواهی نیمه ی پر را ببینی

یاد گرفتم بغض و کینه ای تو دلم هست را با عشق التیام بدهم. نه اینکه از خودم متنفر باشم که چرا در دلم تنفر موج می زند و گاهی از همه چیز دنیا متنفرم

یاد گرفتم همین جوری که هستم و با همین کار ها و کم و کاستی ها و  . . . خوب و خواستنی و دوست داشتنی هستم

خودم را تو بغلم گرفتم و در گوشش گفتم تو خیلی زیبایی

یاد گرفتم موهایم را باز بگذارم و ناخن هایم را بی شرم از انگشت های تبل و سیاه لاک بزنم و بی خجالت از باسنم شلوار جذب بپوشم و قوز نکنم و . . . 

من از منهای خیلی شروع کردم تا به صفر برسم

منهای پذیرش

منهای تایید

منهای دوستی

منهای همراهی

منهای موجه بودن

شاید در جمع های مناسبی هم قرار نمی گرفتم

مثلا یادم می آید در دبیرستان وقتی بی شمار سوال داشتم و معلم شیمی مشغول پاسخ دادن سوال هایم بود از دختر های دیگر بدوبیراه می شنیدم که چرا نمی گذاری کلاس تمام شود؟

وقتی دلم می خواست امتحان بدهم و آن امتحان برایم چالش بود و کل کلاس داشتند التماس می کردند که امتحان بیفتد هفته ی بعد و من هیچ وقت جرعت نکردم نظر واقعی ای ام را اعلام کنم

اصلا دنیای مدرسه و بعدش دانشگاه همیشه یک طوری بود که انگار همه ی بچه را با زور کتک آورده اند آنجا! من اما آن دیوانه ای بودم که وقتی تکنینک ساخت رنگ های اکرلیک را یاد گرفتم بی شمار رنگ ساختم

نه برای اینکه تشویق و تحسین معلم را بگیرم! برای اینکه کیف می داد! و البته خیلی چیز ها هم بود که حذف میشد چون خوشامدم نبودند

علی ای الحال باید بگویم یک چند وقتی است که خود را چنین که هستم پذیرفته ام و هر چند وقت یکبار چیز جدیدی یادم می آید و یا ربط دادن یک سری اطلاعات چیز جدیدی می فهمم و معمای کسی که هستم برایم روشن تر میشود و از خودم بیشتر خوشم می آید!

با تقدیر و تشکر فراوان از آنی برای دعوت برای چالش 

و در راستای ادامه دادنش از شما دعوت می کنم که در این چالش شرکت کنید

1- خانم لاله

2- خانم کامشین

3- تیلو تیلو


در توضیح عنوان

تنهاترین نهنگ دنیا

عبور از دیوار ها


اول از همه بگویم همیشه در دنیای هنر احساسات منفی  نسبت به هنرمندانی که خوب پول می آورند و شهرت زیاد دارند وجود داشته و دارد.

عنوان پست که نام کتابی با موضوع بیوگرافی از خانم مارینا آبرامویچ (هنرمکند اجرا - پرفورمنس آرت ) است به عبور از سد های گوناگونی اشاره دارد که خیلی هایشان مانند هفت خان رستم بوده اند و خانم آبرامویچ باید برای گذشتن از آن ها با دیو سفید وارد جگ می شده.

بیایید اما بررسی کنیم چه چیزی مایه ی ایجاد این حس از غرابت و نزدیکی با شخص نویسنده ی هنرمند کتاب می شود؟

او زنی ست که در بستر ناامنی از خانواده رشد کره و سخت گیری های فراوان خانواده و بالاخص مادرش تاثیر به سزایی در روان او گذاشته است. 

مارینا پرشور و پر انرژی و ملهتب است اما الگوی خانواده از وی یک زن کلاسیک و مورد پذیرش با چهارچوب های جامعه می طلبد.

مارینا ناهنجار و بی قاعده است اما مادرش با نهایت روشن فکری ای که به خرج داده رشته هنر را برایش انتخاب کرده و دیگر با سرکشی های روح نا آرام دختر کنار نمی آید

مارینا یاغی است . او با شدید ترین و دردناک ترین راه هایی که میداند تن خویش را شکنجه می دهد و این راه او برای بیان شخصی خویش است

حجمی از سرکوب و نادیده انگاشته شدن را به اغراق آمیز ترین راه ممکن در چشم مخاطب خود فرو میکند.

در اجرای لب های توماس که به گمانم یکی از مازوخیستی ترین اجراهای هنرمند است بعد از نوشیدن یک لیتر شراب و خوردن یک کیلو عسل به شلاق زدن خویش می پردازد و پس از آن روی شکم خود ستاره ی پنج پر که نماد مادر و نظام کومونیستی است را روی شکم خود با چاقو می برد

یک جایی از مطالعات یونگی خواندم بسیاری از ما در بزنگاه ها دقیقا مطابق رفتار والد خویش رفتار خواهیم نمود و به تعبیری ستاره ای که با خون و درد روی شکم مارینا ترسیم شده همان ستاره ی مشور روی لباس ها و مدال ها و پرچم مادر است و اینک روی تن هنرمند ادامه یافته است.

مارینا زن بسیار شجوع و جسوری بوده است اما به گمانم تله هایی که خود بر سر راه خویش می گذاشته بسیار خسته و فرسوده اش می کرد ند

در جای جای کتاب رابطه ی مخدوش خانم آبرامویچ با مادرش به چشم می خورد و به صورتی است که انگار زخمی همواره باز و در حال خون ریزی است و عجیب اینکه خود شخص هنرمند نیز با خود همین رویه را ادامه می د هد.

او تصمیم نمی گیرد که خود را دوست بدارد و تن خود را عزیز و نفس خود را گرامی بدارد و به گمان نویسنده ی این یاداشت در راستای شکنجه ای بی پایان رویه اش را ادامه میدهد و هیچ گاه سپر خود را زمین نمی گذارد.

او جنگجو است و مبارز بودن و به تعبیر خودش بچه پارتیزان بود برایش آنقدر نقاب ارزشمندی است که هیچ گاه در رویارویی های مختلف با شرایط  موقعیت های مختلف آن را زمین ننهاد

تاب و تحمل شرایط سخت و گشنده و طاقت فرسا برای ساعت طولانی و هفته های متمادی و چندین ماه آن چیزی است که او نقطه ی تمایز خویش با دیگر هنرمندان اجرا معرفی کرده است و بعد از این برداشت سوالی در ذهنم شکل می گیرد که آیا نکته ی تاکید و قوت دیگری برای بسط و معرفی خویش نداشت؟

مارینا آبرامویچ هم اکنون هفتاد و سه سال سن دارد و در کاری های اخیرش با استفاده از تکنولوژی vr  (ویرچوآل ریالیتی) اجرای جدید برگزار می کند که در آن نقطه ی تاکید دیگری وجچود دارد که به گمان من بیشتر از پشت کار استثنایی اش مورد مقبولیت قرار می گیرد و آن تماس با آدم هاست.

حداقل در اجراهای اخیر این طور بوده است و مردم در صف های طولانی شرکت کرده اند تا مدتی را در چشم های او بنگرند و اشک بریزند

هدف از نگاشتن یادداشت حاضر یادآوری نکته ای به خودم بود

شاید چیزی که گمان می کنی برگ برنده باشد همان خار چشم است . . .



لینک خرید کتاب:

+

امداد


آیا در بین شما و یا آشناها و دوست هاتون کسی هست مطالعه زنان داشته باشه و فمینیسم باشه و اطلاعات خوبی داشته باشه و بخواد که در یک کار هنر و فرهنگی به من کمک کنه؟

آیا کسی هست که بدون خشنودی جنسی و بدون رضایت مورد تعرض قرار گرفته باشه؟ 

آیا کسی هست که نه گفته اما نه ش شنیده نشده باشه؟

آیا کسی هست که فکر می کرده مخالفت کرده برای روابط جنسی اما نه ش زیادی محکم نبوده؟

آیا شعر فارسی و ناز معشوق  برای کسی خاطره ای رو تدایی نمی کنه؟


برای نوشتن پروپوزالی  هرچند مفصل تر و هرچند همراه با کیس استادی نیاز به همراهی شما دارم. اگه تو هر کدوم از اینا چیزی برای گفتن دارین لطفا برام بنویسیدش 


تعویق

نمایشگاه را انداختم آذر ماه.


در ستایش رسمیت!

البته که نمره هیچ اهمتی ندارد که با هجده یا پونزده دفاع کرده باشی. 

آن چه آنقدر اهمیت داشته که دارم می نویسم علتی است که به ان سبب از نمره ی دفاعم بیست و پنج صدم کم کردند وقتی درناک تر می شود که فهمیدم علت آن رسمی صحبت نکردن بوده. 

خوب خیلی اصرار داشتم که خودم حرف بزنم و از روی فایل پاور و ارایه روخوانی نکنم و مسلط باشم به بحث و طوری ارایه را انجام بدهم که مخاطب کنه مطلب را درک کند اما دقیقا همین نکته باعث شد که نمره کامل را نگیرم.

فقط میشود خندید اما به هر حال خوشحالم که طوری که خودم دلم خواسته بود دفاع کردم 

این چند روز میخواهم تحقیقات ارشد را بدل به مقاله ای کنم که برود برای چاپ. فقط گیر این هستم که چه طوری باشد که دوستش داشته بشم؟!

ذکر مصیبت


یادمه یه باری یه آقایی رو معرفی کرده بودن که با هم آشنا بشیم که ایشون علاقمند به رضا یزدانی بود و تو کل کنسرت هاش شرکت کرده بود و سینه چاک طوری از فن های حضرت شان بود و برای دیت اول دو تا بلیط برای کنسرت جدید اسطوره ی مورد علاقه ش خرید که با هم بریم.

قبلا هم از من پرسیده بود که دوست داری و من هم بعد از دیدن فیلم تهران تهران فکر میکردم که عاره و دوست دارم نگو که همین یه ترک متفاوت ترین اثر ایشون هست.

خلاصه که ما با هم رفتیم و اوشون در پوست خود نمی گنجید و من هم سعی میکردم همراهی کنم اما وقتی خبری از موزیک آشنا نبود و من هیچی از آهنگا سر در نمی آوردم و کم کم خوابم برد فهمیدم که نه من هیچ علاقه ای نداشتم که بیام!

فاجعه هم وقتی اتفاق افتاد که من داشتم چرت می زدم و آقای فن منو دقیقا در حالی که چشمام رو روی هم گذاشته بود دید و  پرسید خوابی؟ منم که خواب از سرم پریده بود گفتم ها؟ نه! نه! 

خیلی تلاش کردم به اونجا نرسه ها . . . اما خوب رسیده بود

لذا بعدش دیگه همو ندیدم و هیچ خبری هم از هم نگرفتیم و ناگفته پیدا بود که کیس مورد نظر رو از زندگی ناامید کرده بودم!

گمونم زمستون سال ۹۵ بود