پاپیون  به معنی  پروانه

پاپیون به معنی پروانه

پاپیون به فرانسه (le papillon)، به معنی پروانه است و فرانسه مهد هنر و اندیشه و من عاشق این هر دو هستم!
پاپیون  به معنی  پروانه

پاپیون به معنی پروانه

پاپیون به فرانسه (le papillon)، به معنی پروانه است و فرانسه مهد هنر و اندیشه و من عاشق این هر دو هستم!

یک داستان واقعی

یک صفحه ی آ چهار که مطالبی روی آن نوشته شده را تصور کنیدِ حالا پرانتزی را تصور کنید که محتوای مشخصی  ، در چند دو خط  را تفکیک کرده است. حالا تصور کنید پنداشت ما این است که هر چیز  داخل پرانتز صحیح و هز چیز که خارج آن باشد را اشتباه فرض میکنیم.

فرض کنید نوشته های روی کاغذ یک داستان کوتاه است که داستان زندگی یک آدم معمولی از ابتدا تا انتها باشد  و آنچه داخل پرانتز تفکیک شده تنها بخش کوچکی از زندگی  سوژه ی داستان در زمان اتفاق خاصی مثلا نوجوانی او است  که بسیار تحت تاثیر هومرمون های رشد قرار داشته است.

دنیا شبیه آن تکه کاغد و همه نوشته های آن است و دین همان پرانتزی است که سایر بخش ها و جزییات دیگر را ابتر و بی ارزش می پندارد و نمی خواهد که دیده یا خوانده بشود 

امنیت و آرامشی مقطعی می سازد که همه واقعیت را در برنمی گیرد. احکام و قوانینی می سازد که تنها در هما بازه ی محدود جوابگوست.

دین ساخته ی دست بشر است و در هزاران سال ساخته شده است و در نهایت آرامش و امیتی به همراه می آورد که ناشی از فکر نکردن و عدم استفاده از نیروی تعقل آدمی است چون برای هر شرایطی جوابی دارد و نمی گذارد که شما با مشکل روبرو شوید

انسانیت نام آن صفحه ی کاغذ است که کافی است همه ی آن را ببینیم تا بدانیم تنها انسانیت است که پاسخوگی تمام نیازهای انسانی است!

کافیست دنیا را از ابتدا تا جایی که پیش رفته ببینیم تا بدانیم که چقدر آن پرانتز تنگ و غیر واقعی است

برای همین بود که کتاب ارزشمند انسان خردمند از کتاب فروشی ها جمع  و ممنوع الچاپ شد!




این پست را نخوانید⛔️


با آه سرد شروع می کنم
راستش ما رفته بودیم ترکیه، دوستانمان را ببینیم و بعد هم ببینیم شرایط زندگی آنها چه شکلی است !؟
روزهای اول سعی کردم امتیاز های مثبت و منفی را تفکیک کنم
۱_ امنیت اجتماعی
(شما در اجتماع هر شکلی هستید پذیرفته و مورد احترام قرار میگیرید)
۲_ پوشش اجباری نداریم
محجبه ها و بی حجاب ها دوستانه کنار هم و با هم معاشرت می‌کنند
۳_ اینترنت بدون فرمایشات فیلترینگ
۴_ هزینه های زندگی تقریبا شبیه ایرانه
۵_ نزدیکی به ایران
۶_ هوا خیلی تمیز تره
۷_بینهایت کلمه مشترک و یه عالمه مشابهت های همسایه گی….

نکات منفی :
۱_ تو یه خارجی ای
۲_ هزینه سوخت و ماشین خیلی گرونه
۳_ انگلیسی بلد نیستن
۴_ همچنان شومی های خاورمیانه و جهان سوم تو حلقته
۵_ حتما باید ترکی یاد بگیری

بعد که اومدیم خونه و هنوز ساعتی نگذشته بود که اونقدر اخبار تلخ از اطراف به گوشم رسید که فقط یک جمله پاسخ همه شون بود، هر خراب شده ای بری بهتر از ایرانه

فصل بعدی: شهر دور

برنامه ریزی کرده بودیم با ماشین برویم سفر شهر های خیلی دور! اما ناگهان بعد از صرف زمان و هزینه طولانی برای کاپوتاژ و گواهی رانندگی بین المللی و  . . . کاشف به عمل آمد که مرز مزبور برای اتوموبیل های سواری مسدود بوده و امکان تردد برای ما حاصل نمی شود. لذا با دماغ سوخته (مشخصه خواستم مودب باشم؟) رفتیم و بلیط چارتر طیاره به همان مقصد را خریداری کردیم و انگار کسی که خودش را برای کنکور آماده کرده بود اما با یک امتحان کلاسی روبرو شده باشد حس میکنم که سهم اعظم ماجرا جویی و  به خصوص جذابیت سفر دود شد رفت هوا!

راستش سفر به قصد و منظوری است و داریم برنامه ریزی می کنیم که از این خاک ریشه مان را درآورده و در مسافتی آن طرف تر در خاکی که فاصله ی آنچنانی با اینجا ندارد و خودمان را بکاریم تا بلکم برگ جدید در آوریم در این بی آبی و عطش و گرما و باغبان بی مهری که نه باب گفتگو را می گشاید و نه بند که رسن کرده دور حلوق مان را شول تر کند تا حداقل نفسی تازه کنیم. . .

من همیشه از همه ماجراهای جدید و ماجرا جویی های تازه، استقبال کرده ام و تجربه و رویارویی با شرایط جدید برایم مثل قند و نبات شیرین است اگر چه که می دانم دشواری های فراوانی دارد اما باز هم رفتن و کندن و دیدن و تجربه ی جاهای جدید برایم جذاب تر است

شوق و ترس هر دو به صورت موازی همراه و یکنواخت دلم را همراهی می کنند و لحظه ای تنهایم نمی گذارند

ترس از روبرو شدن و همچنین شوقی در رویارویی با دنیای تازه

خود را دلداری می دهم و گاهی خودم را آرام میکنم که بالا و پایین نپرم

حس میکنم زندگی های تازه و روز های تازه ای پشت این پیچ نهان شده و انتظارم را می کشند . . .

حال بد!

 دو سه چند باری هست که  در باب مسایل زندگی مان با خانم روان درمانگر به گفتگو می نشینیم . سه باز از آنها را دو تایی و بقیه ها را من تکی حرف زده ام.

الان که اینجا می نویسم در آستانه ی سردرد شدیدی هستم که این جور وقت ها می گیرم. وقت هایی که حس می کنم نمی توانم! با هیچ کس نمی توانم حرف بزنم با هیچ کس نمی توانم رابطه ی موثر و دو سویه و دوستانه ای ایجاد کنم. این جور وقت ها حس میکنم همه راه های ارتباطی بسته است و از وقتی خودم را شناخته ام خودم را می بینم که این جور وقت ها رنجیده خاطر و ناتوان در خود فرو می روم و ایمان دارم که هیچ کاری برای بهتر شدن اوضاع از دستم بر نمی آید.

دیروز که با خواهرم حرف می زدم خودم و او را می دیدم که چقدر در الگو های کودکی مان زندگی میکنیم. خودم را هنوز بچه ی اخر خانه است و لوس و ننر است و زود قهر می کند و  یک من تنها نمی توانم بزرگ با خودش همراه دارد.همچنین یک هیچکی منو دوست نداره .

و خودم را که ناتوانم از رابطه برقرار کردن و حرف زدن و ارتباط برقرار کردن با ادم هایی که خیال می کردم دوستانم هستند.

و این رابطه ی بسیار مغشوش و مشوش که هیچ رقمه اسمش را نمی شود دوستی گذاشت!


انرژی هایی که بین مان رد و بدل می شود چیزی از جنس حسادت و سرکوفت و آدم فروشی است.. حالا شاید دارم ماجرا را حماسی جلوه می دهم اما واقعا حالم از فضای دوستی هایم خوب نیست

بعدش هم بلافاصله نتیجه می گیرم لابد من یک دردی دارم که آدم های اطراف که نزدیکم می شوند حس دوستی و صمییمیت می میرد و چیزی از جنس بی توجهی و بی مهری باقی میماند

آخرش هم نتیجه می گیرم که من یک موجود حساس این مدلی ای هستم که دوستانم نمی توانند درک کنند که چقدر ممکن است کارشان آزارم بدهد

چیزی که بیشتر اذیتم میکند این حس مزخرف کوفتی است.

حسی که دلم میخواهد که رابطه ی صمیمانه و نزدیکی داشته باشم. دلم رابطه ی دوستانه می خواهد و دلم درک شدن می خواهد.

آره

من فقط دلم درک شدن می خواهد و همه این غمبادی که از صبح گرفته ام و حالا آمده نشسته تو بغض گلویم هم از این است که من دلم درک شدن می خواهد.

وبلاگ می نویسم و عمیق ترین دغدغه هایم را در آن به امید اینکه کسی از جنس من آن را بخواند و درک کند می نویسم

اما جز اندک همراهانی در حد کمتر از تعداد انگشت های یک دست، اغلب برایشان جالب است که من شوهر کرده ام یا نه؟!

که شوهرم خوب و پولدار است؟

که عقد کرده ام یا نامزدم؟ که کی بچه دار میشوم

همین ماجرا در زندگی ام هم تعمیم پیدا می کند

هر روز که می آیم آتلیه، می روم سراغ گل ها و دانه دانه احوالشان را می پرسم. می بینم که حال و روشان چطور است و چقدر کم آب یا سر حال هستند

میان همین حال و احوال ها بیماری و آفت خیلی هایشان معلومم شده است. لذا با آدم ها باید معاشرت کرد

کنارشان ایستاد و نگاهشان کرد و حال دلشان را فهمید

سعی میکنم با آدم های زندگی ام این طوری باشم اما خیلی راه مانده تا آنجایی که دیگران هم دلشان بخواهد این شکلی باشند تا یک باری یکی شان بگوید هی فولانی تو انگار دلت می خواهد درک بشوی؟ بیا اینجا بنال تا من سعی کنم درک ت کنم