پاپیون  به معنی  پروانه

پاپیون به معنی پروانه

پاپیون به فرانسه (le papillon)، به معنی پروانه است و فرانسه مهد هنر و اندیشه و من عاشق این هر دو هستم!
پاپیون  به معنی  پروانه

پاپیون به معنی پروانه

پاپیون به فرانسه (le papillon)، به معنی پروانه است و فرانسه مهد هنر و اندیشه و من عاشق این هر دو هستم!

یک سهم از سه سهم

بالاخره رسیدم به هفته دوازدهم. 

جهان به وضوح و روشنی دو پاره شده است، یک سو جنگ و مرگ و کشتار جوان و نوجوان و کرج و بلوچستان و سقز و فاجعه ی نازی آباد که هرچقدر تلاش کردم تا چشمم به فیلم نخورد و هرقدر تلاش کردم ویدیو ها را نبینم اما مگر می‌شود؟

خیزش سراسری مردم هر روز به پیش می رود و گام های جدیدی رخ می‌دهد و امید در دل مردم زنده می‌شود و سرکوب ها  اما با هر موفقیت مردمی مثل ریختن بنزین بر آتش ، گر می‌گیرد و تشدید می‌شود .

یک سو هم تویی، موجود کوچک چند سانتی من که تمام تلاشم را میکنم که حالت خوب باشد و خود را به آرامش بیشتر دعوت میکنم 

آب آلو درست میکنم و انار دانه میکنم و کتلت می پزم و به گل ها رسیدگی میکنم و برگ های زردشان را می چینم و نگرانم که نیاز به توجه خاص بیشتری داشته باشی چون اکثر اوقاتم را با تبلت و طراحی پرتره های کشته شدگان و یا زندانیان زیر تیغ اعدام سپری میکنم. راستش را بخواهی هیچ نمی دانم چرا این کار را میکنم اما این تنها کاری است که می توانم کنم و از آن دست نخواهم کشید چون به کمانم که باید انجامش بدهم.

هزاران دلیل برایش دارم و هر هزارتا به آرامش تو ختم می شود که فردای آرامی داشته باشی. 

برای ترسیم پرتره ها از تکنیک هاشور استفاده می کنم، قلم را تند تند تکان می دهم و خطوط زاویه دار با هم را طوری در هم آغشته میکنم که هیچ کدامشان تنها نیستند.

در واقع خیلی احتمال دارد ناخودآگاه راهی برای تخلیه ی هیجناتان و حجم خشم سرکوب شده در اثنای فجایع اخیر شده طراحی هایی که با سه رنگ در کادر مربه ترسیم می کنم. روزهای اول آماتوری و نا آگاهانه تر بوده و بعد خامی به سمت و سوی دیگری رفته و رنگ تشخص و فردیت به خود گرفته است و هم الان که می نویسم اگر چه که تعداد لایک ها خیلی خیلی کم تر از سابق است و مثلا رندوم سیصد تا چهارصد لایک میخورد اما حس می کنم بر عکس این اعداد آمار دیده شدن و تاثیر گذاری شان بیشتر از قبل است.

بعد صدای تو را می شنوم. فرزند پنج سانتی متری ام که این هفته شده ای قدر یک لیمو سبز و من دل تو دلم نیست که فردا بروم سونوگرافی و تست غربالگری و تو را در مونیتور بالای مطب ببینم که ناگهان پدیدار می شوی و شکل می گیری و سلامتی ات که مهم ترین آرزویم است.

دفعه پیش که دکتر با دستگاه سونوگرافی دنبالت می گشت موجود بسیار نامفهومی بودی فرزندم. هار هار هار... یک دایره ی کوچولو که هسته داشت و حالا گمانم که حسابی ریخت پیدا کرده ای.

میدانم که در انتهای ماه سوم بارداری به یک آدم کوچولوی کامل تبدیل می شوی که در ابعاد بسیار کوچک است 

در دلم با یادآوری حضور تو صدای خنده می آید. انگار کسی میخندد و من نمی دانم کیست اما این لبخند مسری به من هم سرایت می کند و من هم لبخند می زنم

دفعه بعد که زنی را دیدم که یک گوشه نشسته و الکی ناگهان لبخند می زند حتما حدس خواهم زد که حامله است و دارد به فرزندش فکر می کند.

حس تهوع و بیحالی روز های اول خیلی کمتر شده و حالم خیلی بهتر است. بوها کمتر اذیتم میکند و برای روتین روزانه و حتا و پیاده روی هر روز انرژی دارم.

در عوض یک نوع حس سنگینی در شکمم ایجاد شده انگار که سه پرس آبگوشت چرب را با هم خورده باشم و خیلی وقت ها ترش میکنم و سوزش سر دل آزار دهنده است.


رعنا گله ی رعنا

شکمم قلمبه شده و سرش تیز زده بیرون، اگر به هم ریختن اندام و سایز کمر و شکم را کاملا نادیده بگیرم ، چیزی در حد یک فاجعه در بدنم جاری است و هر لحظه از تماشای خودم و کپل هایم که در حال افزایش هستند و شکم قلمبه ام که کلا هیکلم را از ریخت انداخته اند غصه می خورم.

سابق بر این با نیمچه ورزش و پیاده روی روتین روی فورم بودم و اگر خیلی اوضاع خراب بود دو سه کیلو هم از اضافه وزن عدول میکردم که غالب اوقات پی بازگرداندن آن به حالت عادی بودم اما خوب در شرایط موجود زیاد پیش می آید که امیر را صبح با فریاد من گشنمه از خواب بیدار کنم چون آنقدر گرسنه ام که حس میکنم ممکن است از گرسنگی غش کنم و بعد از وعده صبحانه میان وعده و میان وعده و میان وعده! اصلا این جور نیست که بخواهم پرخوری کنم، نه واقعا گرسنگی نمی گذاری که دست به غذا نبرم.

دیروز که رفتم روی وزنه و دیدم چهارکیلو چاق شده ام و عدد را در نمودار بارداری وارد کردم و دیدم که اصولا دارم بالای نمودار به صورت سعودی پرواز میکنم و کر گرفته و فولان!

هارهارهار! اصلا انگار که نگرانی همه زن های باردار شبیه هم باشد و یحتمل کس دیگری هم میخواست بنویسد از همین دغدغه ها می گفت 

خرف نمودار باروری شد، با یک اپلیکیشن آشنا شده ام که اتاق گفتگو برای مادران دارد و گفتم بروم ببینم مادر ها چه چیزهایی به هم میگویند و نتایج جستجو آنقدر ناامید کننده بود که اضطراب گرفتم نکند من هم مادر بشوم این طوری میشوم، واقعیت ، متوجه شدم که غالب زنان از یک سطح بسیار پایینی در معلومات و سواد اجتماعی و سیاسی و … برخوردار بودند.

سواد سیاسی در حد تلویزیون و بیست و سی بود و بعد فتوا هم می دادند 

با خودم گفتم مادر شدن ممکن این آدم را خرفت کند؟

یا شاید هم خرفت تر ها مادر می شوند؟

سریعا پیج گفتگوی مادران را ترک کردم و دیگر هیچ وقت به هیچ بهانه ای هم واردش نشدم اما یک چیز برایم روشن است که آدم ها شبیه هم نیستند. اصلا در اخرالامر هم باید متفاوت باشند و تفکر بیست و سی هم محترم و مغنم اما واقعیتی که تفاوت آدم ها را شامل می‌شود، نباید سرکوب کرد.

حکومت های تمامیت گرا یا توتالیتر اولین و بزرگ‌ترین جنایت شان شاید همین باشد، همین که همه را یکسان میخواهند 

ادامه دارد 

سوگواری

از صبح که با کج خلقی از خواب بیدار شده ام(حاصل دیدن عجیب غریب ترین خواب های ممکن که گویا آن هم حاصل ترشحات هورمونی بالا در دوره بارداری است)  دنبال شخصی میگردم که بتوانم با او مثل یک دوست گفتگو کنم و سوگواری کنم تا حجم احساسات منفی و عصبانیت و خشم خود را کم کنم. 

سیستم فشل دیکتاتوری مذهبی که گاهی مثل شوخی و گاهی شبیه کابوس است روی سر یک هویت یک کشور نشسته و پیش می رود. 

جوان هایی که هر روز کشته می شوند،  واقعه ی شاهچراغ از همه شان دردناک تر بود چون این اتفاق افتاد تا از عواقب و خط و نشان کشی های بعدش بهره گیری شود و چقدر که ناجوانمردانه است. 

چقدر کثیف

دیروز حین خواندن اخبار فشارم رفته بود بالا و صورتم داشت می سوخت و ضربان قلبم را حس میکردم که انگار تو حلقم می تپید و تند تند می زد،  متوجه شرایطم شدم و بلافاصله با نفس عمیق کشیدن و دم و بازدهم های طولانی تلاش کردم بدنم را ارام کنم. 

شاید مقطعی بهتر شد اما سراسر طول شب را خواب دیدم و هی درگیر مسائل احمقانه میشدم و کلافه و خسته از خواب بیدلر شدم،  آنقدر خسته که باید برای رفع این خستگی دوباره مدتها میخوابیدم تا شاید بدنم ارام بشود که قطعا نمیتوانستم کاری برایش کنم. 

دیروز رفته بودم جمعه بازار،  برای خرید شورت. شورت های نخی و گشاد و با کش های ملایم و تمام مدت فکر میکردم که از وقتی که خودم برای خرید کرده ام تنها لباس زیر های تک رنگ و ترجیحا مشکی یا رنگ پوست خریده ام.  بیشتر از بیست سال است که همچین لباس زیرهای گل واگلی و گشادی نداشته ام و در میان احساسلت متناقض سردرگم میشوم. 

دور کمرم که هر روز و هر روز بیشتر میشود و وزنم که این همه روی کنترلش حساس بودم حالا مثل سرسره سر بالایی میرود و خودم که بی حال و حوصله و کم توان گوشه ای می افتم و تا می توانم همه چیز و همه کار را لغو میکنم چون شرکت در هر جا و برنامه و غیره برایم سخت است. 

بوهای شدید به سراغم می آیند و حالم را بد میکنند

از آن طرف هم سرما خورده ام

در دوران بارداری،  بدن برای اینکه با میهان تازه وارد به عنوان یک عنصر خارجی متخاصم برخورد نکند و آن را از بین نبرد،  سیستم ایمنی را به پایین ترین حد ممکن تقلیل میدهد و این طوری است که خانم باردار در معرض بیشمار بیماری قرار میگیرد. 

چند وقت پیش ها سرخوشانه میگفتم راستی کرونا که کنترل شده و چرا هنوز مردم ماسک می زنند؟ 

امروز می گویم یکی از اقشاری که همچنان حتما باید ماسک داشته باشند به یقین زنان باردار هستند

راستی که تصویر آدم ها چه کار میکند با روان آدم؟ در جریان این اعتراضات هر وقت یک عکس از کشته شدگان به چشمم میخورد،  انگار که بعضی از این تصاویر قابلیت حک شدگی دارند

تصویر مونا نقیب با آن چشم های درشت و قشنگ

مهرشاد شهیدی با آن صورت اسطوره ای و زیبا

تصویر آن طفلک شاهچراغ که پدر و مادرش را کشتند

ناگهان دلم می گیرد و همه امید ها جایش را به واقعیت تلخ میدهد

راستی که من میخواهم در این ویرانه کودکی را به دنیا بیاورم تا چه یشود؟ 

ترس و اضطراب تمام وجودم را در بر میگیرد 

هیچ حرفی نمی ماند

زاده ی بهار

هفته یازدهم و ماه سوم بارداری را می گذرانم،  همه چیز بسیار غیر واقعی و ناملموس پیش می رود و زمان بیشتری برای درک و مطابقت با این وقایع نیاز دارم که متاسفانه هیچ رقمه تعلق نمی گیرد. 

از وقتی تست بارداری دو خط قرمز را نشان داد و از وقتی در هفته ششم دکتر سونوگرافی درخواست کرد سکوت کنم تا صدای قلب ش را (هنوز حتا ضمیر مناسبی برای یاد کردن و نام بردنش در ذهن ندارم)  پخش کند و ناگهان چند ثانیه صدای تپیدن قلبی که تند تند می زد پخش شد و من نمی دانستم چه کار باید کنم. 

از وقتی که آن تصویر کوچک که شبیه یک دایره که هسته داشت بود را در مونیتور و بعد در پرینت سونوگرافی دیدم و هی تلاش کردم که درک کنم چه اتفاقی دارد می افتد

و تنها پنداشت و درک عمیقی که به دست داد رخ دادن یک معجزه بود،  همیشه زندگی را با حیرت نگریسته ام و از زیبایی هایش به وجد آمده ام و حالا هم همان شکلی که وقتی در جنگل های گیلان یک غروب خورشید زیبا را با بینهایت  لذت و شعف می نگرم و سیر نمی شوم تا خورشید قرمز شود و بنفش شود و برود در دامان کوه و هیچ اثری از شفق باقی نماند تماشا میکنم و لذت میبرم و این تنها کاریست که عهده امدبر می آید. 

حالا هم هیچ شکلی نمیتوانم درک کنم که چطور یک همچین ملجرایی در جریان است اما از آن لذت می برم. از طی مسیری که قرار است ماه ها در بطن خود با هم سپری اش کنیم و لابد بعدش که لیگ دیگری برای رقابت ها پیش خواهد آمد. 

از وقتی از حضور این موجود کوچولو مطلع شده ام موج اعتصاب و اعتراض در حال غلیان است. موج سرکوب گری های حکومت بالا گرفته است و هر روز جوانان این وطن کشته میشوند

هر روز خبر دستیگیری و سرکوب و ترور عده ای رسانه ای می شود. 

یک روز در سیستان و بلوچستان و یک در شیراز و کردستان و... 

شرم میکنم که حتا تو دلم از امدن تو ذوق کنم،  حس میکنم بدترین زمان ممکن را برای بچه دار شدن انتخاب کرده بودیم اما خوب واقعیت وقتی نقطه ی اول شکل گرفت  وضعیت این شکلی نبود و هیچ کدام از این اتفاق ها نیفتاده بود

اما خوب واقعیت این است که بسیار امیدوارم که بالاخره از شر این ظالمان جانی خلاص خواهیم شد. دست به دست هم سرزمین به یغما رفته مان را بازسازی و آزاد خواهیم کرد تا خانه مان آباد باشد. 

گمانم همه این امیدواری ها شدنی است