پاپیون  به معنی  پروانه

پاپیون به معنی پروانه

پاپیون به فرانسه (le papillon)، به معنی پروانه است و فرانسه مهد هنر و اندیشه و من عاشق این هر دو هستم!
پاپیون  به معنی  پروانه

پاپیون به معنی پروانه

پاپیون به فرانسه (le papillon)، به معنی پروانه است و فرانسه مهد هنر و اندیشه و من عاشق این هر دو هستم!

دل نوشت شماره 921


گاهی خودم را می بینم که دارم حرف می زنم، میخندم، همدلی می کنم یا لقمه های غذا را می بلعم در حالی که از خود می پرسم آیا این منم؟ آیا این دایره کلمات و شوخی ها و دایره ی دوستان و ژاکت بلند سورمه ای و شلوار جین نود سانتی با پوتین ساقدار، آیا این منم؟ انگار دارم غریبه ای را از بیرون نگاه می کنم و صدای خودم را می شنوم وقتی کلمه ها از دهانم بیرون می آید

احساس غریبگی می کنم با خودم و همچون کسی که ممکن است برای اولین بار با او روبرو شده باشی، بگویی صاحب این قیافه و این هیبت و این شکل حرف زدن چطور آدمی می تواند باشد؟ چطوری فکر میکند یا چه حرف هایی برای گفتن دارد؟ اصلا کیست؟

آن طور وقت ها خودم هم همین قدر غریبه ام. 

همین قدر متناقض! روزهایی هست که دلم میخواهد زندگی را در آغوش بگیرم و مثل هوا بریزمش تو ریه هایم و روزهایی که همان قدر شاکی و دل زده ام... می ترسم. انگار نظم و قانونی بر این روال حکمفرماست. میترسم بازی خورده باشم و قبل از اینکه بفهممم و از بالا ببیمم، کسی نشانم بدهد یا جایی بخوانم که همه ی این بالا و پایین ها مثل واکنش های ساده ی شیمیایی کلرید سدیم با هاش دو او . . . تشکیل نمک طعام می دهد و هیچ نکته ی تاریک و مبهمی هم ندارد و شما الکی داشی  زور می زدی

حس می کنم مفهومی هست در این غریبگی ها که دلم می خواهد قبل از اینکه کسی بگوید بفهمم ، خودم . . .



یک روز که باران بیاید . . .

بیا 

بیا برایت  یک گوشه ای را پیدا کنم و دستت را بگیرم ببرم زیر سایه بانش جایی که قطره های درشت باران خیس مان  نکند. جایی که یک سمتش مثل غار ، دراز و طولانی و بی انتها باشد و این سرش خیابان  و بخار از لیوان های بزگ  چای بلند باشد

برویم  دو تایی یک کنجی و آب دماغمان را بالا بکشیم و نم نم  و ریز ریز اشک بریزیم و برای همه روزهای سخت و آسانمان لابه کنیم. بی ترس اینکه کسی قضاوتمان کند به خوب بودن یا بی تاب بودن یا غرغرو بودن و یا حتا املای درست کلمه هایی که حین گریه نوشته ایم را بگیرد.  بی ترس از اینکه صدای هق هقمان بالا بگیرد و آدم هایی که نباید آن را بشنوند و یا آدم های که باید بشنوند نگران بشوند که خبری شده است.

برویم و من قلب تو را که مثل یک بالشتک کوچک پنبه ای است،  از جایش بردارم و با گیره های کوچولوی چوبی که برای تزیین دسته گل روی کارت می زنند، روی بند رخت ساده و موقری که هیچ لباس دیگری  و هیچ قلب بالشتکی دیگری رویش آویزان نشده را بیاویزم تا بماند و زیرش با چوب های نازک و باریکی که جا به جا پیدا می شود آتش کوچکی درست کنم تا نمش برود و خشک بشود و کم کمک گرم بشود ، لک و پیس های چرک آلود و نمناکش خشک بشود و گرما در رگ و پی اش مثل خونی که آدم را زنده می کند بپیچد و همه جایش را احاطه کند  و مثل جوانه ی لوبیا در خاک زندگی و شوق را جوانه بدهد در جانش

برویم در عمق تارکی و در عمق زمین. جایی که آدم ها نباشند و نیایند و هیچ اثری ازشان نباشد. آدم ها همان موجودات نادری هستند که گاه و بیگاه دلم برایشان تنگ  میشود و گاهی حوس می کنم می خواهم بروم تو خیابان ها و فروشنده های لبو و باقالی و آش رشته را محکم بغل کنم و بگویم  های آدم ها، های های 

شما کجا بودید 

چه با مزه اید

چقدر خوب است که هستید

بعد لوپ بچه ها را بکشم ، دست دختر بچه ها را فشار بدهم، پشت گردن های سه تیغ را نیشکون بگیرم و چونه ی آدم هایی که دارند تنها راه می روند را بگیرم و بچلانم و بگویم ووووی! امان از شماها. امان از ماهی فروش تویه تره بار که بوی زخم می دهد ، از پسر اسفناج فروش که می خندد و زن پیری که دانه های سیب زمینی و پیاز را یواشکی تو سبد پرت میکند تا جنسی که فکر می کند درجه ی دوم است را نخرد

برویم رو دیوار های  نمناک غارمان نقاشی بکشیم و جا به جا گل بکشیم. جا به جا صورتک های خندان و مهربان و گرم بکشیم

اینجا هوا گرفته است.

انگار کن که ابرهای سرد پاییزی نفس را تنگ کرده اند و تا آنجا که راه را بر هم ببندند و خاکستری تنهایشان به سیاه  می زند و مهیب به نظر می رسند از جایی که  می شود نگاهشان کرد. شاید باران ببارد و آنها هم مثل تو بغضشان بترکد و آنقدر گریه کنند تا دنیا را آب ببرد. 

آنقدر گریه کنند و باران ببارد تا همه  ماشین های تو خیابان شسته بشوند و برق بزنند. آنقدر که همه جوب های پر گل و لای کوچه پاک و پاکیزه بشوند و همه دانه هایی که منتظر بودند یک روزی یک جایی شاید بتوانند جوانه کنند بی مهابا و بی مجال اندیشیدن جوانه بزنند و بترکانند پوسته ی تاریکی را نمی گذاشت پاهایشان را دراز کنند

باران که می بارد شیشه ها و آدم ها و لبو فروش ها و ماهی های توی دریاچه می خندند و منتظر روزهای سفید تر و بهتر می شوند

انگار که همه آرزوهایی که جرعت نمی کنی حتا ته ته دلت بنویسی شان ممکن است از راه برسند. ممکن است یکی راه حرف زدن را نشانت بدهد و گوش کند به بی شمار ناهمواری و نا هم زبانی را

ممکن است پشت آن ابرهای تیره که سخت مشغول باریدن است روز های گرم و روشنی پنهان شده باشند که فقط منتظرند ابرهای تیره بروند تا قدم قدم پاهایشان را بگذارند روی آن پله های سفید تا خیلی بالاها رفته و کم کمکم بیایند و برسند تا تو . . .

شاید زندگی مثل رنگ های شفاف از نوک انگشتان یک سبز انگشتی دیگر بتراود و نشت کند تا نزدیکی ها ما

یک روز که روی جزیره ات بیدار می شوی و می بینی آفتاب نوک دماغت را قلقلک می دهد

و یک پروانه پشت پرده های سفید پنجره بال بال می زند 

و یک قاصدک  تازه از راه رسیده است


و خدا خود عشق است در دل آدم ها


خدا مثل  شعله ای است که گذاشته باشی روی بالاترین طاقچه ای که  ممکن است قدت  به آن برسد

اما گاهی سر می خورد و می افتد ، بی جان و لارمق و پورتی خاموش می شود  و گم می شود! به همین راحتی . . .بعد باید آنقدر دنبالش بگردی تا دوباره پیدایش شود!

شاید همه مزه زندگی به این گم شدن و پیدا کردن های دوباره باشد، وقتی که دقیقا حس میکنی چیزی را جسته ای و به مختصاتش اشراف داری، یکهو ورق بر می گردد و باید همه کتاب را از اول بخوانی و هر خطش را انگار که هیچ وقت ندیده باشی از سر نو و تازه ی تازه می خوانی! مثل کارزاری است در آن به جنگ رفته ای و بعد از تمام شدنش و بعد از این که جام قهرمانی را گرفتی و نفسی تازه کردی دوباره از سر 

باید دنبال این شعله گشت چون لحظه ای که فکر میکنی  صاحب آن هستی همان لحظه ای است که در واقع از دستش داده ای . وقتی حس میکنی به نور روشن روز هایت عادت کرده بی اینکه بفهمی کم کمک غروب  فرا خواهد رسید

آن وقت باید دنبالش گشت و جایی بین رد پای آدم ها و لبخند ها و اشک ها یک گوشه دوباره پیدایش کنی و دوباره از سر نو در آغوشش بگیری و سخت بفشاریش و بگذاریش تو بلند ترین جایی که هیچ کس  دستی  به آستانش نرسد!

خدا مثل نور است برای اطاق تاریک دل آدم . . .

وقتی در  لبخند آدم  می درخشد

در برگ های درخت ها و گل ها وقتی جوانه می زنند 

خدا تو دل همه آدم های عاشق هست

به قول کسی چرخ دنیا را آدم های عاشق می گردانند 

و خدا خود عشق است در دل آدم ها






در این نبرد نا برابر

مثل یک سونامی می ماند. از یک سو درد و خون ریزی از سوی دیگر اشک و التهاب و حجوم همه حس های مفلوک کننده! همه شان باهم یکهو از راه می رسند و مثل یک سطل اب یخ ناگاه می ریزند روی سرت 

و هربار در این نزاع نابرابر باید مثل بار اول خودت را نجات بدهی!  

باید از این طوفان وحشی که تا بیخ گلویت آمده  و از لای آوار ها و خرابی ها و ویرانه ها  زنده بیرون بیرون بیایی 

 باید دوباره برنده شوی و جانت را نجات بدهی

از این گرداب باتلاقی که همه چیز را مثل یک همزن برقی با دور تند می کشد تو خودش و ناکامی و فلاکت می سازد

هر بار باید زره آهنی ات را بپوشی

و دستمال قدرتت را هم گره بزنی 

و زنده بمانی

باید گیر کنی لای پره های همزنی شکلش  تا از کار بیفتد! 


پ.ن:

لطفا لینک وبلاگ های باحالی که می خوانید و خودتان کشف کرده اید را برایم بگذارید . . . ممنون :)

دنیایی که محضر توست . . .


از سه روز پیش در همه اتاق های شرکت دوربین مدار بسته نصب شده است!

همه سعی میکنند معقول تر باشند! بچه های رصد بازار کمتر می آیند تو اتاقمان و همه سعی میکنند پشت میزشان باشند و برای کنار هم بودن برنامه صبحانه می چینیم!

من اما اصلا حس خوبی ندارم به حضور این چشم ها که مشتاقانه تماشایمان می کنند، وقتی پشتم به دوربین است نفس راحی می کشم!

بعد یادم می آید اگر کسی باشد که پشت مونیتور هم تماشایت کند!وقتی پشتت به دوربین است!

کسی زیر پتو!

کسی از تو دلت تماشایت کند

وقتی پشت فرمان نشسته ای!

کسی در تاریکی که در تاریکی اتاق هست

بودن خدا خیلی کیف دارد! 

مثل مربا شیرین است!

خدای مهربانی که دوربین هایش را نه برای کم کردن حقوق و اضافه کاری چک میکند و نه برای اینکه توبیخ و تنبیه مان کند...

خدایی که سرتاسر عشق است و دلش می خواهد بین آدم ها جاری شود

مثل رود

مثل مهربانی


متولد 1363


سال های اولی که دانشگاه می رفتم غالب همسکلاسی هایم یا همسنم بودند و یا بزرگتر. تعدا سال هایی که تا رسیدن به آنها فاصله داشتم را می شمردم و با خود می گفتم تا رسیدن به آن موقع چقدر وقت دارم و چقدر کارهای مختلف می توان انجام بدهم

اطرافم پر بود از پنجاه هفتی ها و شصتی ها و شصت و یکی هایی که هر کدام یک راه را می رفتند و من هم

فلانی نمایشگاه نقاشی گذاشته! متولد چند است؟ 60

فولان خواننده ی جدید هم متولد 61 است

فولان بازیگر متولد 63


حالا این روزها، حس میکنم دهه شصتی ها دارند بساطشان را جمع میکنند و دهه ی هفتاد از راه میرسد و گل میکند

دیگر نمیشود کیف کرد از سالهایی که هنوز وقت داری تا آماده شوی و هی ساعت را نگاه کنی و ببنی که باز هم زمان باقیست 

حالا دیگر زمانی نمانده

باید رفت




عروسک های کوکی


یک جایی خواندم مریلین مونرو ستاره ی جذاب و زیبای هالیود گفته:

«من یک زن بازنده‌ام. مردها، زیادی از من انتظار دارند؛ به خاطر تصویری که از من ساخته شده و خودم هم در ساخت آن کمک کرده‌ام؛ من سمبلی از تنها چیزی هستم که مردان از آن استقبال می‌کنند»


فکر می کنم اگر این جمله متعلق به امروز می بود باید این طور نقل می شد:

لب هایم نازک و صورتم رد چین و چروک و جای جوش دارد، سینه هایم شبیه توپ بسکتبال نیست و باسنم برجستگی کوچکی دارد،من یک زن بازنده هستم  . . . در واقع من موجودی چرک و کدر هستم که با تصویر زن مثالی تشابهی کوچکی دارد

چون من با این حساب اصلا زن نیستم!!!


دیشب در تلویزون جمهوری اسلامی ایران و دقیقا در سریال عامه پسند ستایش، زنی را دیدم که دماغش قده یک نخودچی بود،لب هایش مثل گلبرگ های رز فر خورده بود و گوشتی و برجسته بود و رنگ پوستش هم دقیقا عینا برنزه ی سولاریوم رفته و  . . .

شک ندارم اگر سیما اجازه می داد و اسلام دست و پای جماعت را نبسته بود سینه های گرد و بزرگ و باسن برجسته ی خانم را هم میشد رویت کرد! خانمی به تمام معنا! یک زن واقعی


اگر چند ده سال پیش خانم مونرو در برابر تصویری که غالبا از خودش پخش شده بود احساس عجز می کرد و خود را یک بازنده می پنداشت امروز یک زن عادی در برابر موجی که از یک زن یک موجود ویرایش شده ساخته است چه حسی می توانست داشته باشد؟!


موجی از یکسان سازی و شبیه شدن جماعت نسوان با یک رنگ پوست و یک حالت بینی و یک مول مو  و غالبا یک گونه آرایش و . . . . دققیا با دارا بودن اشل های خاصی از زیبایی که هرچقدر نزدیک به آن باشی زیباتر هستی!

با جراحی هایی مختلف برای بالا کشیدن و بزرگ کردن و صاف کردن و برجسته کردن

من اسم اینها را گذاشته ام زن کاذب!

چشم ها همگی شهلا و خوش رنگ تر از حتا جعبه ی مداد رنگی است!

بینی ها خوش تراش و مینیاتوری و سربالا و البته هرچه کوچکتر بهتر

مژه ها همگی کاشت است و یا گره زده شده که تاب خوردگی اش تا پس سر می رسد

گونه ها برجسته

چال گونه و چانه همگی تضمینی! فقط کافیست لبخند بزنند تا دلت قنج برود

ناخن ها زیبا تر و شیشه ای تر از جام بلور

سینه هایشان مثل سنگ سفت است و لازم نیست لباس زیر به تن داشته باشند چون بدون نیاز به آن س ک س ی تر هم به نظر می رسند، باسن هایشان به خانم لوپز و کارداشیان شهیر طعنه می فرساید و می شود روی طاقچه اش گلدان شمعدانی ای را به سهولت جا داد(بستگی به وسع جماعت دارد البته اگر دستشان به دهنشان برسد می روند جراحی میکنند و پروتز می گذاردند والا خدا بدهد برکت! سوتین های جک دار و شرت های قلمبه برای باسن که به طرفه العینی برجسته گی ها را چندین برابر میکند) 


یاد یک کارتونی در بچه گی هایم می افتم که آدم آهنی ها سر موعد از کار می افتادند و باید برای سرویس می رفتند تعمیرگاه تا روغن کاری شوند و در در یک پروسه ی تعمیری دوباره تبدیل به همان موجود سرحال سابق می شوند ، روغن دانی که وقتی روی چشم ها چکیده میشود مژه ها پرپشت و بلند و فرخورده و زیبا می شوند

روی لب ها میچکد تا توپی که حالا در گذر زمان کم باد شده به حالت عادی برگردد و پرباد و برجسته و ورق خورده باشد

روی ناخن ها تا دوباره شیشه ای شوند و بلند

روی موها تا رنگشان مثل سابق بشود

روی گردن

روی سینه ها

روی باسن


من هم یک زنم 

من هم دوست دارم زیبا و مقبول باشم

من هم چند سال پیش دماغم را عمل کردم تا کوچکتر و خوش حالت تر بشود اما قد نخودچی نع!

من هم برای برداشتن خط اخم وسط ابروهایم بوتاکس تزریق کرده ام

اینها را میگویم چون از نظر من هیچ کدام از این کارها ایرادی ندارد که هیچ ، بعضی هایشان خیلی هم خوب است و حال آدم را از خودش خوب میکند


چیزی که آزار دهنده است و از آن می گویم ، اغواگری ست

اغواگری زنانه ای که مرزهایش در برجستگی سینه و باسن و غنچه ی لب ها و نازکی پشت چشم است

این است که از زن یک مدل، یک عروسک بی مخ می سازد که فقط و فقط به یک درد یک چیز می خورد و بس! و هرچقدر که در این امر تواناتر باشد پرچمش بالاتر می رود و بیشتر لایک می خورد

این که هوش از سر مردان بیشتری  ببرد و همه مرزها را به واسطه ی این نیرو بگشاید

هر روز آدم هایی را می بینم که بیشتر و بیشتر خودشان را شبیه آن بت مثالی میکنند و هر گونه ارتباط قیافه شان را با خودشان از بین می برند تا برنده تر شوند . . .

این که هر کجا چند نفر نگاهش کنند و چند تا چشم پشت سرش دودو بزنند و چند نفر حاضر باشند برایش بمیرند و برایش هدیه های گران تری بخرند

این است که آن عروسک لعنتی را در نظرم تنفر آمیز می کند و حالم از اینکه یک زن هستم بد می شود


من هم یک زنم


یک زن عادی

زنی با پلک های پف دار و موهای به هم ریخته، زنی که افتخارش چهره اش نیست . . .



قد آدم بزرگ ها


تا حالا اینقدر شکل ادم بزرگ ها نبوده ام

در حالی که حساب بانکی ام صفر است و تا واریز حقوق سر برج شصت هزار تومنی را که دیروز مریم واریز کرد تا برای تولد خواهرش چیزکی نقاشی کنم را دارم و از چندین و چند سو در معرض بدهی های ریز و درشت هستم

قسط های سرماه را که واریز کنم باید خرج صافکاری ماشین را هم بدهم که در یک تصادف زنجیره ای که یک پراید وسط بزگراه همت بی دلیل زده تو ترمز و یک سری ماشین خوردند به هه و  سومین ماشینی که خورد به دومی من منه کله گنده می باشم

از آن ور هم چون صاحب قبلی ماشیت را اسپرت کرده بود که به خیال خودشان با پایین آوردن ماشین باعث خوشگل شدنش می شوند اما کلی عواقب دست و پا گیر برای رد شدن از هر چاله و جوب و  . . . پیش می آید که مجبور شدم با خرید چهار فقره کمک فنر و پرداخت اجرت آقای مکانیک ماشین را به حال عادی برگرداندیم و آن هم رفت جزو لیست بدهی ها

شارژ سه ماهه ی ساختمان هم !

و فریزی که از هر گونه عامل خوراکی زدوده شده است!

و صاحب خانه ای که به بهانه های مختلف سر و کله اش پیدا میشود و می دانم عنقریب به بهانه ی فروش خانه باید فکری به حال خودم کنم و می دانم پول پیشم قدری نیست که بشود جایی را رهن کرد و باید یک وری یک وامی چیزی جور کنم

یک وام ده ملیون تومنی البته! که وقتی هیچ جا ودیعه گذاری نکرده باشی اصلا هم کار آسانی نست!

و اگر با فروش چهار قطعه سکه ای که در اوج گرانی برای سوراخ کردن چشم بازار خریداری کرده و به امید ضرر نکردن تا حالا نگهشان داشته ام بشود پنج تومن دیگر جور کرد میشود پولکی برای رهن خانه جفت و جور کرد و برای پیدا کردن خانه امید داشت

بعد در طی تحقیقات میدانی درباره وام فهمیده ام که می توانم از بانک سرکار خواهن اینها این مبلغ را به راحتی وام بگیرم اما دقیقا باید یک برابر و نیمی پس بدهم 

یعنی ده تومن بگیر‍ !پانزده تومن پس بده! خیلی هم شیک


به کارم و جایی که در آن ایستاده ام نگاه می کنم و به نارضایتی عمیقی از شرایط دارم و به نگاهی که همیشه داشته ام که آنقدری درآمد داشته باشم که بتوانم یک گوشه ای برای خودم بنشینم و کارهای نقاشی ای و حجم و طراحی ام را دست بگیرم و بنویسم و در عوالم خودم سیر کنم

به خانه ام نگاه میکنم که پارسال پر بود از حجم های قد و نیم قد و مجسمه های پاپیه ماشه ای که تولیدات دلم بود اگر چه که هیچ پولی را نصیبم نمی کرد

و به خودم نگاه می کنم که آن وقت که تعداد بیشتری نقاشی بکشم و طراحی کنم و فیلم ببینم و کتاب بخوانم شاد ترم از هر وقت دیگری


حالم بد می شود

دغدغه ی نان! دغدغه نیفتادن از تک و تا

برای خریدن کفش های خوشگل برای تولد دوقلوها! خوشگل ترینشان که تولدشان هم چند روز دیگر است

حس می کنم زندگی سخت است و بالا نگه داشتن پرچم سخت تر

آخر ماه میخواهم ماشین را بیمه بدنه هم بکنم، بدجوری لازم است و ای کاش قبل از این خورده خراش هی اخیر انجامش داده بودم


لب تاب لنووی قسطی

دلم جیغ می خواهد

دلم می خواست با چیله در تونل نیایش جیغ بکشم

دلم می خواهد همه ی پول تویه جیبم را شلیل شبرنگ و هلو زعفرانی بخرم

دلم می خواهد برای سی ساله شدنم برنامه ی مهمانی بچینم و درگیر انتخاب فینگر فود و پیش غذا و دسرهای خوشگل و شیرین شوم  با کیک بی بی و . . .

دلم می خواهد شلوار خنک میس اسپرت و مانتوی گشادی که چند وقتی است نشان کرده ام بخرم که گور بابای همه ی حساب کتاب ها و باید ها و نباید ها

دلم می خواهد یک روز صبح بی دلیل و بی مرخصی نیایم سر کار

قسط های معوقه ی سر هر ماه را ندید بگیرم و بروم جایش آن زنجیر خوشگل گردنی را بخرم و جلوی آینه بایستم و ساعت ها تمایایش کنم


و می دانم

خوب می دانم که هیچ کدام از این کارها را نخواهم کرد و مثه بچه ی آدم خیلی معقول و منطقی اول میروم بدهی صافکاری و بعد مکانیک و کمک فنر و بعدترش قسط های معوقه و بعدش شارژ ساختمان و آخرش پول تلفنم را می دهم و تولد بی تولد!

و این است که سگم میکند

این درایت و منطق ملعون که مثه بختک افتاده روی سرم و ولم نمی کند

باز هم صبر خواهم کرد و باز هم تلاشم را بیشتر میکنم تا بتوانم راحت تر زندگی کنم و برنامه ریزی میکنم تا بعد از چندین و چند وقت شاید بشود که یک حال اساسی را مرتکب شد 

و این صبر مرا دیوانه میکند که تا کی بشود ، نشود . . .

دلم می خواهد کمی دیوانه سر باشم

کمی بزنم به سیم آخر 

از این دنیا سهمی بردارم و نعره برآورم 

چرخی را من بچرخانم یا جهتی را به سمت من تغییر کند

دلم می خواهد امتیاز بگیرم از این بازی ای که همه ثانیه هایش دارد گر و گر از جیب من می رود


اما در نهایت ادب و احترام . . .

نشسته ام اینجا و بعد از تمام شدن ساعت اداری دارم پستی را که نشان از مقادیر فراوانی ناکامی است را دیکته و ویرایش میکنم و دم بر نمی آورم و دمبم را می گذارم روی کولم و آسته می روم خانه تا گربه شاخم نزند و . . .

مثل دل من به عشق


مثل اتاقک تاریک به نور شمع

مثل خالیلیوان به جاری آب

مثل شب تاریک به نور ماه

مثل کتاب به واژه

مثل گلدان خالی به شاخه ی بابونه

مثل گهواره ی خالی به گریه ی نوزاد

من دلم می خواهد لبریز شوم 

سر بروم

دم کنم و دلم پر بشود از شور، از شعر، از شعف

من هیزمم

خشک خشک، آتش نگیرم نم میزنم


در هجوم لحظه ها


یکی باشد محکم در آغوشت بگیرد

در گوشت بگوید باش!

من هستم


هنوز هم دانه می کارم


گاهی جایی دانه ای، بذری، چیزکی می کاری و از کنارش رد می شوی و گه گداری مهمانش میکنی به قطره ای و امید نبسته ای به روییدنش اما دانه می شکفد و میروید از زیر خروار ها خاک سر بر می آورد و میتاد به جهانی که پیش از او بوده . .

گاهی اما دانه را سال ها کاشته ای و جای قطره خروار خروار آبیاریش کرده ای و دست را سایبان می کنی تا تیغ آفتاب به سوختن نگیردش و جانت را سایه بانش می کنی اما . . .  

اما دانه نمی روید

اگر بروید و جوانه بدهد هم گیاهک بی رمق و کم جانی است که با کوچکترین باد و نسیمی از ریشه کنده میشود و با باد میرود به هر کجا که باشد و تو می مانی و عمری که به پای روییدنش منتظر نشتی 

و آن باد که ریشه را میکند 

و آن گیاه که هیچ وقت انتظار و شوق را ندانست . . .

تو می مانی و خاکی که بذرها را عمل می آورد

تو می مانی و ریشه ای که تا اعماق خاک رسوخ می کند برای ماندن

تو می مانی و نسبت، سبب، برق چشم و شور لبخند و غم بی پایان

دنیا جای عجیبی است


گاهی برای ریخته شدن قطره ای خون از دماغ کسی کمپین و راه پیمایی و هوار هوار و گردهمایی های خود جوش و غیر خودجوش و چه و چه شکل میگیرد که گوش فلک را کر میکند و گاهی به راحتی از کنار دریای خونی که بالایش دایو شیرجه هم نصب شده و کنارش صندلی و روغن آفتاب هم هست می گذریم و انگار نه انگار!

در اصالت خون و درد و رنج و شکنجه که تفاوتی وجود ندارد اما چه می شود که آدم هایی که تا حالا داعیه حقوق بشر و صلح جهانی و امنیت و ارامش برای همه را داشتند ناگهان مثل برق گرفته ها خشکشان زد و زبان را در دهان گزیدند و خفقان گرفتند برای ادامه ی آنچه تا حالا سنگش را به سینه می کوبیدند!


این طور وقت هاست که باورم میشود . . .


باورم می شود که دنیا جای امن و آرامی که سردمدارانش اهل گفتگو و انسان دوستی و صلح هستند، نیست.

باورم می شود که همه آن عکس ها دروغ است، همان عکس هایی که فولان رییس جمهور و وزیر و سفیر و سردرمدار و بهمان بازیگر با لبخند های فرتوت و نازک کودکانی که از بس گرسنگی کشیده اند پوست به استخوانشان چسیبده و نافشان در راستای ستون فقرات قرار می گیرد است گرفته اند و دست به دست همه جا می چرخد

باور میکنم که همه ی این ها دروغ است و همه این نمایش ها برگزار می شود تا کسی باور کند، و لبخندی که قرار است به هر وسیله ای روی لب بچه ها جاری شود چیزی میشود مثل ابزار که قرار است ورد استفاده قرار بگیرد!

و کسی فریاد هورا سر بدهد که هی تو قهرمان مایی!!! همان قهرمان موعود که حق را به حق دار خواهد رساند و حواسش به گرسنگان و درماندگان هست و همانا یگانه رسالتش همین برپایی حق و حیقیت است و هر جای دنیا که باشد سراغ ظالمان خواهد رفت و حقوق اولیه انسانی را جاری خواهد ساخت

و این قهرمان بودن چیزی ورای کلمه و ناجی است و با خود کلمه می توانی اوج بگیری و بری بالای بالای بالا و همان بالا می مانی اگر نمایش های افتخار آمیز ادامه پیدا کند 

و قهرمان می مانی اگر کودکانی که تو در گلویشان آب می چکانی نحیف تر و زار و نزار تر باشند و لبخند روی لب هایشان جاری بشود حتا اگر ان را با میخ روی لب هایشان با چکش بکوبی

دنیا جای غریبی است

جایی که باور داری صد ها سال از زمانی که مردمانی روی سکوهای استادیوم چند هزار نفری می نشستند تا تماشا کنند که چطور شیر گرسنه برده ی یبچاره را می خورد گذشته است اما ناگهان می بینی همین جا در خاورمیانه ی خودمان نمایشی از آتش بازی و خون برقرار است


آن سوترک کسانی برای تماشای بمباران غزه صندلی های سبک تابستانی را تا بالای تپه می برند و با هر انفجاری بالا و پایین می پرند و هر لحظه تهییج می شوند و لذت می برند 


این میان اما دنیا در خواب فوتبال و جام جهانی است یا هنوز خبرش را ندیده و نشنیده و یا اعتقاد دارد که عرب ها حقشان است و یا می گوید تقصیر خودشان است و یا شاید هم دنبال این است که در نزاع سنگ و گلوله ، سنگ اول را چه کسی پرت کرد . . . خدا می داند!

آدم خوفش میگیرد، تصور اینکه  یک همچین فاجعه ای با این وسعت بیخ گوشمان در جریان باشد و همه ی رسانه ها در برابرش سکوت کنند و در این جدال نابرابر بمب و خونپاره در برابر سنگ هم سنجیده میشود و در یک سو کودکان غزه سر می دهند کسی چیزی نی گوید و در یک سو چسب زخمی که روی انگشت سبابه ی کودک اسرائیلی بسته بشود رسانه ای میشود آدم را بد جوری به فکر می اندازد و بلافاصله می ترساند البته . . . 

دنیا جای عجیبی است و گاهی باور کردنش برایم سخت می شود

مگر میشود؟


و با ناامیدانه حالت ممکن می گویم که آری میشود . . . 



صبح


سرشار بودم و از جانم کلمه می چکید . . 

حس ناگهان


گاهی آدم خراب است

گیج و گمگ و گم

برمیگیردم خانه

نگاه میکنم شال های رنگ به رنگ از کمد لباس سریز کرده و هر کدام چون کلافی سر در گم دور خودش پیچ و تاب خورده

شال صورتی را بر میدارم

تا میکنم و میگذارم درون قفسه

بعد شال آبی

بعد شال سیاه

. . .

کسی میگوید شاید فردا نباشم

بهتر است که در کمد ها بسته باشد و لباس های داخل قفسه پنهان شود

بهتر است پتوی روی تخت تا کرده باشد


قطره چکان


نمیدانم از کی تا کی به مناسبت ماه رمضان یک جشنواره ای در برج میلاد و چند جای دیگر شهر در جریان است، مردم جمع می شوند و خانواده ها می آیند که تا ساعتی پس از نیمه شب غلغله و هیاهو بر پاست

شهر ها و ملیت های مختلف و چند کشور هم غرفه اکی دارند برای عرضه ی چند قلم محصول ناقابل و قومیت های مختلف در جای جای محوطه سکنا گزیده اند و آش و نان محلی و دوغ و یک سری خنزر پنزر دیگر به مردم می فروشند

اوج برنامه سالنی است که گروه های موسیقی مختلف از شهر های گوناگون با برنامه می آیند و اجرا میکنند 

عرب ها با شمشیر می رقصند و گیلانی ها رعنا را می خوانند و آذری ها کلاه های پشمینه به سر دارند و مردان خراسانی با دستار و رقص چوب  و . . .

مردم با شور و اشتیاق روی صندلی ها نشسته اند و کف می زنند و سوت می کشند و ازدحام آنقدری هست که خیلی جمعیت سر پا هستند و ایستاده اند و برنامه ها را می بینند

از آن جلو یکی اس تیری سفیدی را بالا برده و تا مموری اش پر نشده به فیلم گرفتن ادامه میدهد

یکی هم با خانواده اش عکس میگیرد

مجری یکریز نمک میریزد و برای شور و هیجان برنامه چند زوج را روی سن می برد تا خانوم ها همسرانشان را با دستمال تبدیل به مومیایی کنند

قبلش هم پسرهای جوان را برده بود روی سن تا مسابقه ی سوال و جواب بی ربط کند

مجری اجرای زنده ی فولان گروه را اعلام میکند،موسیقی ای که پخش میشود طرب انگیز و نشاط آور و تند است

چند جای سالن چند نفر وول میزنند و موج مکزیکی و حرکات ریزپوستی درست میکنند

حراست و انتظامات همه جای محوطه را تحت نظر دارد و به محض اینکه کسی بیشتر از تکان دادن صندلی کاری کند مورد اخطار قرار میگیرد و اگر توجه نکند لابد باید فضا را ترک کند

ردیف جلویی زنی کنار دخترش نشسته و دست های هم گرفته اند و تو هوا چپ و راست می کنند

یاد صبح های پارک ملت می افتم

محوطه ای که مخصوص ورزش صبحگاهی همگانی است و غالبا زن و مرد های مسن با لباس های سفید ورزش میکنند و موسیقی تندی پخش می شود و مربی با حرکات موزون و نرم نرمش می دهد و سایرین با تقلید از مربی حرکات را تکرار میکنند

آن ها که خجالتی و کم رو تر هستند می روند خارج از میدان گاهی و بین نمیکت ها و درختان حرکات را تقلید میکنند

کنار این جعیت وجود چهار پنج تایی نیروی انتظامی مسلح به اسلحه و باتوم که در فاصله ی چند متری می ایستند همیشه آزارم می دهد و لبخندی که آمده را با همان سرعت می دزدد


حس میکنم بالای سرمان قطره چکانی هست که خیلی اهسته و با احتیاط محتویاتش را قطره قطره و ریز ریز روی سرمان پمپاژ میکند که نکند بیش از حد از ماده ی مذکور مصرف کنیم و اوردوز کنیم خدایی نکرده . . .

حس می کنم آدم های اطرافم حالشان بد است و می خواهند خوب باشند، حس میکنم دلشان می خواهد قاه قاه بخندند و بی مهابا و بی ترس راه بروند 

یا حداقل بی نظارت مستقیم پلیس ورزش کنند

قطره چکان لعنتی اما مجال نمی دهد