پاپیون  به معنی  پروانه

پاپیون به معنی پروانه

پاپیون به فرانسه (le papillon)، به معنی پروانه است و فرانسه مهد هنر و اندیشه و من عاشق این هر دو هستم!
پاپیون  به معنی  پروانه

پاپیون به معنی پروانه

پاپیون به فرانسه (le papillon)، به معنی پروانه است و فرانسه مهد هنر و اندیشه و من عاشق این هر دو هستم!

چند روز مانده تا محرم


امروز که شنبه است، بیست و هفتم شهریور، انطباق دارد با پانزدهم ذی الحجه و از امروز سه روز مانده تا عید سعید غذیر خم! عید بزرگ مسلیمین جهان که از قضا برای ایرانیان و به الطبع شیعیان باید اهمیت بیشتری داشته باشد نسبت به سایر مسلمانانی که به امامت اثنی عشری و ولایت حضرت علی اعتقاد ندارند.

و از طرفی هم غدیر خم واقعه ای است که علقه ی اصول بنیادی و اعتقادی شیعه در آن شکل می گیرد و بعدتر به شکوفایی و فعلیت به این شکل در حال حاضر به آن اعتقاد دارند  می رسد و از اهمیتش همین بس که از بزرگترین اعیاد شیعیان به شمار می آید !

و از طرف دیگر هم اشاره می کنم به دوشنبه ی پیش که عید قربان بود و این فاصله هم اسمش عید تا عید است و  . . . 

خوب همه ی این ها را گفتم که آیا برای شما عجیب نیست که به صورت نامحسوس شاهد حرکات شاید به اصطلاح خود جوش برای برپایی و سرپا کردن داربست های تکایا و هیاءت ها و  . . .  در کوچه پس کوچه های شهر هستیم؟ که خیلی جاها و محله های شهر را دیده ام از الان برای برپایی تکیه ها دار بست زده اند؟ که در صحن سینما آزادی از الان تعذیه اجرا می شود و گرافیک محیطی با الم و دسته عزاداری!

انگار عیدی که در راه است و قرار است عید باشد مشتی است که از قبل می دانی گل ندارد و پوچش کرده باشی و به امید گلی آن ور تر کز کرده ای!

انگار از دل تشیع هم مسلک و مذهب جدیدی در حال شکل گیری است که آدم را یاد خوارج می اندازد. مردمان همیشه سیاه پوش و همیشه گریان و عصبانی که خنده و شادی را حقیر و مورد کراهت قرار می دهند و مشتاقانه انتظار می کشند تا دهه های محرم و بر سر و سینه زدن و زار گریستن ها از راه برسد.

اصلا در این شیون ها انگار تصویه و پالایشی رخ می دهد که در هیچ امر دیگری شکل نمی گیرد.

از آن طرف یاد بیشمار مداح و سخنران محرمی می افتم که از فولان اخور تغذیه ی فکری می شوند و یک شبه به حکم همین هوار هوار ها از ملت و مملکت را از کجا به کجا که نمیرسانند . . . پارسال تر بود در یک نطق همراه با شیون و فغان که رییس جمهور سابق را این طوری مورد خطاب قرار دادند که از گندم کدام بهشت خورده ای که عورتت این طور نمایان شده . . . راستش تلفیق سیاست با این عمیق ترین و ریشه دارد ترین اعتقادات مردم به نظرم بزگترین ظلم و جوری است که در حق همین مردم می شود روا داشت

در حق حُریت حتا! و این حریت به نظرم سرسلسله و ریشه ای ترین چیزی است که  قرار است از محرم یاد بگیریم.

بزگترین اچحافی که می شود در حق اعتقاد کسی ، مردی زنی یچه ای به محرم و عزای امام حسین کرد همین است که ریز و نامحسوس درد دل خودت را بریزی تو درد هایی که مال آنها بود و همش بزنی و آشی بپزی که دیگش برای تو می جوشد و نه برای آن کس که باید!


قصه این جاست که می آیند یک وجب دل آدم را می گیرند آنقدر می کشند تا بشود مثل لحاف و می کشندش روی همه ی جان آدم. (یاد کلیپ 12 ملیادری خواننده ی محترم ح ز می افتم ) قصه این جاست که آن چیزی را که آنقدر کشیده اید و بست داده اید به همه چیر و همه جا دیگری آن چیز سابق نمی تواند باشد.

دیگر نمی تواند آن اعتقاد راسخ عمیقی باشد که بعد از صد ها و هزار سال هنوز وادارت می کند به بردن نام کسی به احترام و دلیری و  . . . 

امروز صبح کلیپی را که برای چنگ و دندان نشان دادن به تخاصم آل سعود ساخته شده بود را دیدم، محرم مثل گیس های دختری است که بلند است و سیاه است و قشنگ است . . . و شده است دستاویزی که دخترک را زوی زمین خونین و مالین از گیس می کشند و و می برند

محرم آن قسمت از وجود این مردم بود که هزار سال بی جیره و مواجب دولتی زنده ماند و مفاهیم بزرگی را منتقل کرد و نسل به نسل افتخار خانواده ای بود که خرج بدهد یا سینه زن امام حسین باشد یا خانه اش بشود تکیه ی عاقا ابوالفضل! محرم آن قسمت ظریف و ناب فرهنگ مان بود که متعلق به خود مردم بود و لاغیر

حالا می ترسم مثل هزار تا قصه ی دیگر که به سلاخ خانه رفت و سر بریده شد و اخته و ناقص از آب در آمد  . . . چیزی از آن باقی بماند که نتیجه اش بشود فاصله! که این وری ها و اون وری ها! چپ و راست!  

کاش محرم را می گذاشتند به عهده ی خودمان، مثل هر سال ، مثل همیشه

کاش به جای سرپا کرده سوله های تکیه برای عیدی که در پیش است ریسه می بستند . . .



طلسم دستمال کاغذی


این نوشته به منظور رمز گشایی و گشودن از طلسمی است که اسمش طلسم دستمال کاغذی است.

فرایند این طلسم به این ترتیب است که کسی از شما در یک موقعیت خیلی خفن و باریک و منجر به وخامت یک عدد دستمال کاغذی طلب می کند و شما در همه جیب ها و کیف و سوارخ سمبه هایی که شکش را می برید که ممکن است دستمالی باشد را می گردید اما هیچ چیزی که نشانه ای  از دستمال باشد یافت نمی شوئد حتا قبض بانک

و از فردای آن روز یک بسته دستمال کاغذی در کیف و جیبتان گذاشتید بی بروبرگرد و بی استثنا امکان ندارد کسی در موقعیت منجر به تقاضای دستمال کاغذی قرار بگیرد

حتا خودتان

نهیایتا یک روز که دیدید بسته دستمال خیلی نو مانده بازش می کنید و یکبار اگر خواستید آدامستان را شوت کنید تشخص به خرج می دهید می گذاریدش تو دستمال و یک روزی می اندازیدش تو سطل زباله

طلسم مورد نظر در مورد لقمه ی نان و پنیر نیز صادق می باشد. 

به این ترتیب که اگر روزی من همت کنم و با مشقت بروم نان تست و پنیر فتا را بیاورم و پنیر بمالم روی نان و رویش کنجد برشته ی شور بپاشم و نان دومی را هم با فشار بگذارم روی این کمپلس و مجموعه اش را بگذارم تو کیفم تا رسیدم شرکت سق بزنم بی شک آن روز روزی است که آقای همکار با نان بربری دو رو خاش خاشی و پنیر لیقوان "که قربانش می روم از چند جهت" از راه می رسد در حالی که آبدارچی شرکت قبل از رسیدنمان لیوان چای را روی میز گذاشته باشد . . . 

باطل شو . . .

هو ها ها ها


مضاعف


خوب خنده دار است که اینقدر مهم باشد که حرص بخوری یا حتا همین نوشتنش هم خالی از لب و دندان گزیدن نیست.

ماجرا از این قرار است من لباس فرم شرکت را تن کردم. مانتوی گرم و سنگینی است که بعد از صرف چای حتما باید بروی جلوی کولر بایستی تا خیس عرق نشوی  این قصه چند باری در طول روز تکرار میشود.

شلوار کرپ را تا کردم گذاشتم تو طاقچه و دکمه طلایی های سردست و اپل مانتو  و همچنین ردیف دکمه های مخفی ای که تا بیخ مانتو کاشته شده بود،کندم . ماحصلش شد چیزی که می توانم بگذارمش شرکت و وقتی می رسم بروم مانتویم را بکنم و آن عامل مجاز کننده را بکشم به تنم در برابر بینهایت نگاه کاوشگر که وقتی نگاهت می کنند دنبال رد خالی دکمه ها یا باقی قضیه هستند.

در نهایت تاسف و تاثر دیروز متوجه موج جدیدی در شرکت شدم که تکان دهنده تر از حرکت پوشیدن لباس فرم اجباری بود.

دوستان و آشنایان و همکارانی که غالبا در بخش های اداری مشغول فعالیت هستند رفته بودند و برای خودشان مقنعه های کرپ هم خریده بودند. یکی شان که عقب مانده بود هم سپرده بود آن یکی برایش بخرد یا اگر نشد با پیک برایش ارسال کنند که خدایی نکرده لحظه ای از این فیض عظیم بی نسیب نمانند.

مورد هایی هم بود که مقنعه های خط دار که خط طلایی مفصلی رویش نقش بسته بود مشاهده کردم که کم مانده بود قالب تهی کنم از این حجم دگر باشیدگی!

البته این من بودم که به بوته ی نقد می رفتم که چرااا شلوار کرپ خوشکل ست نامبرده را گذاشته ام کنار و جایش جین پوشیده ام و یا چرا مقنعه ی بور  و سیاه معمولی ای که همیشه چانه اش جایی است که نباید باشد را می پوشم وقتی این مقنعه های کرپ نازنین به اندازه ی کافی مشکی هستند و مجموعه ی لباس های مشکی با وجود همچین مقنعه ای درخشش بیشتری دارد و . . .

نه اینکه تعجب کرده باشم اما درکش و پذیرشش سخت بود.

برای توضیح بیشتر و تنویر افکار عمومی خوب است عرض کنم که این مقنعه های کوفتی ای که از آن ها یاد می کنم غالبا چیزهایی است که مجری های شبکه پنج وقتی خبر می خوانند سر می کنند و از بلندی هم می شود رفت زیرش قایم شد و از سایر مختصاتش این است که می افتد کف سر ادم و می چسبد و . . .  در واقع بی قواره ترین مقنعه ای است که من می توانم از آن یاد کنم! 

خوب تا اینجا و تا مواجهه با دخترکانی که لباسی که به زور تنشان کرده بودند را سفت در آغوش گرفته بودند و همه اش را با همه مختصاتش پذیرا بودند روبرو شده بودم

و بعدترش دخترکانی که رفتند و برای این مجموعه ی رقت انگیز اکسسوری رقت انگیز تری هم خریدند که مجموعه را از منتها درجات نحسی ای که می شد در نظر گرفت نحس تر هم کرد!

و بعدش هم در وحله ی  آخر با کسانی روبرو شدم که برایشان بسیار عجیب و باور ناپذیر بود که کسانی در این شرکت هستند که با لباس خودشان می آیند شرکت و می روند در سرویس بهداشتی که تنها جایی است که دوربین ندارد و لباسشان را عوض می کنند و لباس فرم را با تغییرات نامبرده می پوشند.

این مرحله ی آخر از سایر قسمت ها برایم مبهوت کننده تر بود

این دخترکانی که از آنها می نویسم همه شان جوان و زیبا و با طراوت هستند و می توانند خوشحال و شاد و شنگول هم باشند، اما یک طوری مغمومانه در دامی که انگار هیچ مفری از آن نیست گیر افتاده اند و  نه حال فرار از آن را دارند و نه انگیزه اش را

راستش کمی احساس خطر کردم. یعنی این جماعت صبح از خانه بیرون می آیند هیچ برایشان مهم نیست که چی بپوشند؟ بروند سر کمد لباس هایشان و دلشان بخواهد امروز را رنگی تن کنند یا ساده یا اسپرت یا هر چی. 

این که ادم حوصله ی ست کردن و لباس مناسب پوشیدن را نداشته باشد قابل درک است اما این که تصور این که کسی هر روز همچین کار میکند را نتوانند تاب بیاروند ترسناک است

این تفاوت فاحش مثل دره ای است که هر آن هر کدام از طرفین ممکن است بیفتند داخلش! 

ترسناک است چون خیال خامی است که همه میل دارند خوب باشند و خوب تر و زور را تاب نمی آورند و یا حتا همین قدری که بدانند و اعتراض کنند که چرا فقط خانم ها ملزم به استفاده از همچین پوششی هستند؟ یا چرا به جای اینکه بخواهند شیک تر و مرتب تر باشند می روند آن مقنعه های فاجعه تر را هم خریدند؟

دلم می خواست جای این قصه ها وقتی می رفتم طبقه بالا تا غذایم را در ماکروفر آشپزخانه گرم کنم دختر های واحد فروش را می دیدم که یکی شان شال قرمز دور مقنعه ی نخی اش گرد کرده دور گردنش یا آن یکی شلوار جین یخی اش را ست کرده بود با مانتوی مشکی و یا هر چیز دیگری که کمی دلگرم کننده تر باشد 

از اینکه خیلی با تعجب نگاهم کنند و بپرسند واقعا هر روز میایی تا اینجا و بعد لباست را عوض می کنی؟