پاپیون  به معنی  پروانه

پاپیون به معنی پروانه

پاپیون به فرانسه (le papillon)، به معنی پروانه است و فرانسه مهد هنر و اندیشه و من عاشق این هر دو هستم!
پاپیون  به معنی  پروانه

پاپیون به معنی پروانه

پاپیون به فرانسه (le papillon)، به معنی پروانه است و فرانسه مهد هنر و اندیشه و من عاشق این هر دو هستم!

شمس پرنده


اولین دیدار من با آقای میم بعد از  سه چهار بار چت و ایمیل اتفاق افتاد.

یک قرار ملاقات بسیار کوتاه.

اقای میم از خواننده های وبلاگم بود و فکر می کردم با خواندن دست نوشته هایم کلی من را می شناسد و با توجه به اظهار عشق و علاقه ی فراوانی که از آن دم می زد خیال می کردم الان چه کیس اوکازیونی را دیدار خواهم کرد!!!

خلاصه، دیدار کوتاه ما با جملات کوتاه و  مختصر به پایان رسید و باعث شد برای بار دوم همدیگر را ببینیم.

دیدار دوم مان در تالار وحدت بود، اجرای مجدد شمس پرنده ی پری صابری که برای بالکن، گوشه ی سمت چپ بلیط گرفته بودیم.

به سبب انحراف زاویه، صندلی ها از حالت عادی نزدیکتر بود و رایحه ی پیاز تازه ای که آقای میم با کباب کوبیده نهار زده بود به بدن بر رماتیکی و رویای بودن فضا تاثیر صد چندان داشت و سراسر طول نمایش وقتی اقای میم حرف میزد من مجبور بودم یا سرم را بچرخانم یا آن وری را نگاه کنم! و بر حظ بصر و کیف مضاعف اینجانب که اجرای فوق ضعیف نمایش ناشی می شد تاثیر شگرفی داشت.

طوری که اواخر اجرا حس می کردم کل سالن بوی گند پیاز و کوبیده می دهد،یحتمل پیاز فوق العاده تندی هم بوده و کبابش هم با دنبه ی اضافی طبخ شده بود که همچین رایحه ی جگرسوزی را در فضا متصاعد می کرد.

از آن طرف هم آقای میم می خواست جبهه را خالی نکند یک بند اظهار فضل می فرمود و در پخش و انتشار رایحه ی مورد نظر لحظه ای کوتاهی نمی کرد و خیلی هم دلش می خواست که دست های سرنشین صندلی کناری اش را اگر چه یک بار با نهایت قساوت از میان دست های کشیده شده بود دوباره در دست بگیرد و از اجرای بازیگران لذت ببرد. که متاسفانه ناکام ماند!

اجرا تمام شد و ما راهی منزل شدیم و آقای میم هم با سرعت زیادی بنده را رساندند منزل و زمانی که خواستم پیاده شوم با تعجب پرسیدند که نمیخواهم دعوتشان کنم منزل تا یک چای ای چیزی با هم بخوریم؟ یحتمل این سرعت رساندن به سبب این بود که زودتر به چای و این ها برسند که متاسفانه با گره خوردن اخم های اینجانب که همچون نارنجکی بر برجک ایشان اصابت نمود، مجددا ناکام ماند.

چه تماس ها که ریجکت نشد و چه پیامک ها که بی پاسخ نماند اما همچنان آقای میم ادعا می کرد که به شدت عاشق است و هرچه ما اصرار می کردیم این ورم سر دلتان است و از روی نفخ و باد معده صادر می شود اصرار بیشتری می کرد تا اینکه یک بار به سبب موقعیت جغرافیایی منزلشان ازشان خواهش کردیم بروند و یک آدمی که آنجا مغازه دارند یک آدرسی را برای ما بگیرند، که . . . تا همین الان که بالغ بر یک سال از واقعه ی مذکور میگذرد هنوز منتظریم فعل مورد نظر را مرتکب بشوند که هنوز گویا موفق نشده اند.

به این صورت باد سر دل آقای میم که با توهم علاقه اشتباه گفته شده بود به کسری از ثانیه تخلیه شد و ایشان هم رفتند تا شراب انگورشان را که در خانه ی تازه شان انداخته بودند هم بزنند که نکند نگیرد!


 



پ . ن:

اقای میم اینجا را نمی خواند!


تصمیم کبری


می خوام یه سری یادداشت بنویسم از خواستگارها و مواردی که پیش میاد!!! 

محض خنده البته


خانه پدری


بالاخره حاج آقا از ییلاق بازآمد.

روز گذشته پس از مدتی بالغ بر چهار پنج ماه کم یا زیاد، چشممان به جمال حاج آقا جانمان روشن شد. (تصحیح می کنم حاج آقا و همسر گرامی شان)

خلاصه ما که مدت ها بود غم دوری از پدر را بر خود هموار نموده بودیم پس از دریافت اخبار تازه مبنی بر رجعت ایشان در اولین فرصت واصله خدمتشان جهت دستبوسی شرفیاب شدیم.

بعد از مدت ها سوار مینی بوس های درکه شدم،که البته بر خلاف قبل ها هیچ کدام از آدم هایی که سوار مینی بوس بودند را نشناختم.

در کوچه پس کوچه ها هیچ آشنایی را ندیدم که سلام علیک کنیم

نرسیده به میدان درکه یک پاساژ به زودی باز می شود، مرکز خرید به راه می شود، آدم های تازه سر و کله شان پیدا شده، کلی ساختمان تازه هم!

مسجد جامع شماره ی پیامک گویا دارد و برای اطلاع از برنامه های مسجد باید پیامک بزنی. یحتمل برای حسینهیه جامع هم تلفن گویا گذاشته باشند.( فکرشو بکن . . . زنگ میزنی آن ور خط یکی می گوید امشب هیئات اوین می آید درکه و سینه زنی داریم و شام به زنانه نمی دهند . . . :)))

امروز صبح هم که سوار اتوبوس شدم از کل آدم های اطرافم فقط یک نفر را شناختم که آن هم دخترکی بود با موهای فر و دماغ کوفته ای که امروز البته با ابروهای نصفه و دماغ نخودی و موهای لخت از روی یک شباهت خیلی دور شناختمش. لاجرم بر اساس جبر زمانه بدل به یک فقره داف شده بود بنده ی خدا! (تقاضا زیاد است)

کلا همه چیز عوض شده بود . . .

حاج اقا هم برای خودش دایره ی ادم های تازه پیدا کرده است، مثلا این دفعه مثل همیشه که خواهرم از ولایت می آوردشان نیامد و با برادرزاده ی حاج خانوم آمد. با فک و فامیل خانوم جان هم روابطی به هم زده و تو دفترچه تلفنش اسم همه ی برادرزاده های حاج خانوم و متعلقاتشان اضافه شده بود. گویا در این چند ماهی که ولایت بوده اند هم کلی تیریپ رفاقت برداشته اند.

دیشب یهویی گفت شاید شما ما را دوست داشته باشید اما بعضی ها ما را بیشتر هم دوست دارند، بعد که تازه فهمید چی گفته آمده از دلم در بیاورد!یک دقیقه و نیم قهر کردم و بعد از منت کشی دوباره آشتی شدیم! 

حسودیم شد به اونایی که این چند ماه دور و بر پدرم بوده اند! حسودیم شد به شماره هایی که بهشان زنگ می زده! و می زند . . .  

از کوچه باغی رد شدم، وسط باغ های گردو و شاتوت کلی آپارتمان تازه مثل قارچ از زمین سر در آورده اند .

از کوچه ی توده شیشه ی گرد سوز خریدم

مغازه ی محبوب بچه گی هایم که همه ی کادوهای روز مادر را از آنجا میخریدم هنوز دایر بود

دیروز خاطره می بارید . . .  


نت


اینترنت خانه ام قطع است

و من بی انتها زمان دارم . . .

برای حرف زدن

راه رفتن

دور همی گرفتن

بیرون رفتن

بازی کردن

رقصیدن

 دویدن

کوه رفتن

 . . .

سوره بادمجان


سپاس خدای را زمانی که از رستنی های زمین بادمجان را آفرید

آنگاه که میرزا قاسمی را از گوجه و سیر بنیان نهاد

و حلیم بادمجان را با نعنای سرخ شده رونق بخشید

و زمانی که کشک را بر بادمجان نازل فرمود

و زمانی که قیمه بادمجان را فرو فرستاد

و زمانی که شکمش را از سبزی و گوشت معطر مملو ساخت

که از تناولش روح و جانتان صفای دوباره میابد

حتی زمانی که به تنهای در روغن سرخ شده است

و این از نشانه های عظمت خداست، برای آنان که بینا باشند

به درستی که اگر بادمجان نبود دنیا چیزی کم داشت

و تمام نمیشد نعمت ها بر انسان

پس وای به حال مسخره کنندگان و عیب جویان

و بر آنان که حساسیت دارند گناهی نیست

باشد که رستگار شوید




پ.ن:  تشکر ویژه از بادمجان عزیز برای همه ی بودن هایش

کوچه


کوچه ما خیلی دراز است.

تایم گرفته ام از اول کوچه تا دم در خانه با قدم تند بیایم میشود هشت دقیقه، با قدم معمولی یازده دقیقه، دلی دلی کنم هم الی ماشالله . . .

سر یک دقیقه و نیم یک پراید خاکستری بر خیابان پارک است که پشت ماشین یک کتاب پارچه ای صورتی گذاشته که رویش یک شیر زرد جست زده و کمین کرده .نمی دانم یک همچین اسباب بازی گت و گنده ای پشت شیشه ی عقب چه کار می کند، آن هم این همه مدت! احتمالا این اسباب بازی مال بچه ی برادر آقاست که روز آخر که می خواسته اند بروند شهرستان خانه عمو جان جا گذاشته و حالا عمو اسباب بازی را گذاشته که به برادر زاده ی عزیز برساند اما دریغ از یک مرخصی جانانه که راهی دیار صاحاب اصلی شیر زرد روز کتاب قصه شود . . .

دقیقه ی سه و چهار می رسد به خانه ی مادر و فرزندی که هر روز صبح با رسیدن من یا از خانه در امده اند یا در حال در آمدن هستند. مادر کیف کج می اندازد و پسر موهای لخت شانه کرده دارد و به سمت مدرسه که انتهای کوچه است حرکت میکنند، اسم پسر را خودم گذاشته ام آرش، یکی دو روزی هم مادرش نبود که تنهایی می رفت. حواسم بود خیلی هوشیار بود و کاملا پیاده رو روی می کرد، احتمالا مادرش سرمای اول پاییز را خورده بود و بعد از کلی سفارش تنهایی روانه اش کرده بود سمت مدرسه.

قصه ی آرش و مادرش را هم این طوری است که مادر آرش کارش نیمه وقت است و ساعت 8 می رود سرکار یعنی بچه را که رساند از همان ور میرود دنبال کار و پدرش هم عسلویه کار می کند و دو ماه یک بار می آید سر می زند.

دقیقه ی شش و هفت هم یک اتوموبیل خسته پارک است که هر روز یکی پشت شیشه اش گل می گذارد. مثلا دیروز که داشتم می رفتم خانه روز برف پاک کن ها و روی شیشه یاس های ریز و سفید و معطر ریخته شده بود. یک روز دیگر یادم هست که یک شاخه رز قرمز گذاشته شده بود و  . . . نسخه ی ان ها را این طوری پیچیده ام که فاطی خانوم صاحاب ماشین است که با قسط ماهی فلان قدر این ماشین را با بدبختی خریده و حالا حسابدار شرکت که پسر فوق العاده کم رویی است و تازگی ها فوق دیپلم دانشگاه پودمانی اش را گرفته، عاشقش شده و وقتی فاطی ماشین را پارک می کند حسابدار یک مشت یاس کبود که از دیروز لای دستمال گذاشته تا تازه بماند می ریزد روی برف پاک کن و یکی دو تایش را هم با خودش می برد می گذارد روی میزش تا اگر فاطی یک هویی از جلوی میزش رد شد و مشامش بوی یاس را شنید، یک کلیدی داشته باشد از جستجوی کسی که یاس ریخته پشت شیشه . . .

سر کوچه هم مش روح اله گل فروش بساط دارد و کل پیرمردهای محل را جمع می کند روی تخت چوبی اش و گاهی بساط چای اشان هم به راه است . . .

برای روح اله تا حالا چندتایی قصه گفته ام اما تکراری ترینشان این است که روح اله وقتی زنش سر زاییدن بچه ی اولش مرد پاشد آمد تهران و دیگر کلا بی خیال ولایت شد تا جای خالی گلی خانوم کمتر به چشمش بیاید و اینجا یک دکه ی گل فروشی باز کرد و اسم چند تا از گل ها را هم گذاشته گلجهان و تو خلوتش میرود با گلی جانش درد دل می کند . . .



پ .ن: تولدت سی سالگی ات مبارک! آیدای عزیزم . . . خیلی مبارک 

یک جستجوی تکراری . . .


من آن زنی که فیش آب و برق را می پردازد نیستم

آن که وام میگیرد و دفترچه های قسطش همیشه در کیفش هست نیستم

من آن که هر روز صبح اولین نفری که از ساختمان بیرون می رود نیستم

من آن نیستم که هر روز صبح زباله ها را ببرم

من آنم که گردن بند ظریف و نازکی به گردن می آویزد و گوشواره های رنگی در گوش هایش انداخته است و به لب هایش رژ صورتی  می زند و قبل از خواب نوار قصه میگذارد تا با غصه خوابش نبرد . . .





پ.ن:

ینی باید توضیح می دادم که افعالش معکوس بود؟


هدیه


سر کلاس مبانی هنرهای تجسمی کیوان عسگری یک رسم با مزه و خوبی بنیان گذاری شده بود مبنی بر این که یک ربع آخر کلاس بچه ها به هم هدیه بدهند.

این هدیه ها چیزهایی جالبی بود که شاگردان طی یک هفته کشف کرده بودند. مثلا کسی کتاب ارزشمندی خوانده بود، یا خبر جالبی شنیده بود، یا رستورات خاصی رفته بود، یا  . . . یا حتی طعم جالب و تازه ای از ادامس پیدا کرده بود را به همه معرفی می کرد.

امروز طبق آن رسم قدیمی می خواهم هدیه ام را بشنوید


یک ترانه است. اما لطفا از این چشم نه  . . . از آن یکی چشمتان بخوانید و بشنویدش

جواب میدهد


ادامه مطلب ...

آخر قصه


ما واقعیت ها رو دیدیم

دیدیم چه قدر ننگ است

چقدر سنگ و چقدر شرنگ . . .

دیدیم که دنیا توسط پول اداره می شود و نه اخلاق و نه شرافت

عجیب بازار مکاره ای است

ما دیدیم که دروغ و تزویر می شود قانون

ریا می شود عرزش!!!

و گوسفند بودن ایده آل

دیدیم کاخ های آن چونانی را که در کنارش پیرمرد کارتن خوابی دیشب در سرما یخ زده

ما  آن کودک افریقایی که دنده هایش از گرسنگی بیرون زده را دیدیم

و کنارش سفره های هفتصد رنگ گردن کلفتان 

خورده شدن حق مثه شکلات مغزدار را دیدیم

و جویدن گردن آدم ها مثل جویدن آدامس اکالیپتوس اربیت که برای دندان ها مفید هم است

چکاندن گلوله در مغز اولاد مردم راحت تر از چکاندن لیمو ترش روی بشقاب نهار را تماشا کردیم

دیدیم که خوردوهای برقی ماندگار نشدند چون مافیای صنعت نفت چاله اش را کندند

دیدیم که مردم می میرند و با ریه های مزمحل شده زجر می کشند و صنعت زورش میچربد 

دیدیم که مردند

کشتند

رفتند

ما دیدیییم که دزدان دست کردند تو جیب مردم و دزدهای کوچک از دزد های بزرگتر دزدیدند و دزدی شد شغل شریف و معیار 

ما دیدیم که تملق و چاپلوسی بالاترین مهارت دنیاست که با درا بودنش به هیچ مهارت دیگری نیازی نیست

ما دیدیم

دیده ایم

چشم هایمان پر است

حالا . . .

بی زحمت  . . .  یکی بیاید یادمان بیاورد که صبح که شد چیزی هست که ارزش بازکردن پلک هایت را داشته باشد

یکی بیاید بگوید دنیا آنقدر ها هم تنگ و تاریک نیست

یکی بیاید بگوید اخر قصه ی رستم و سهراب جور دیگری تمام می شود

بگوید کلاغ قصه این بار رسید

وقتی باورمان این شده است که کلاغ قصه این بار نه تنها نمی رسد بلکه این بار با کامیون حمل زباله تصادف می کد و نخاعش صدمه م یبیند و از گردن فلج می شود و تا اخر عمرش در خانه می خوابد و جوجه های یتیمش که قبلا پدرشان هم ترکشان کرده از گرسنگی می میرند و  . . .


ارزو


زنگ تفریح خورد

برید آنتراک

نظام مدیریتی شرکت ما


اینجا

هرقدر مدیرتر باشی

زنگ همراهت نخراشیده تر میشود

جای پارک ماشینت گشاد تر

لبحندهای دریافتی پت و پهن تر

کرنش ها با زاویه ی حادتر

بادمجان های دور قاب واکس خورده تر

و البته بی خبر تر

از واقعیات و آلام و درد ها


پیاز


هنوز هم پیاز خام نمی خورم و اگر ردش را بگیرم که هست کلا بیخیال خوردن میشوم. 

توی غذا اما اگر از هوش رفته باشد و قرچ قرچ صدا نکند مشکلی ندارم حتی اگر درسته هم باشد.

بچه که بودم اما حساسیت پیازی ام خیلی جدی تر از حرف ها بود.

پیازهای سرخ شده ی لای گوشت مایه ی ماکارونی هم باید اندازه ای بودند که پیاز بودنشان به چشم نیاید، چه قهر ها و اعتصاب ها و گرسنه ماندن ها که نکشیدم تا نهضت پیاز ریز ریز ریز در خانه را، توسط مادر اجرایی کنم.

سرانجام پس از پیگیری و ممارست های پی در پی شاهد عدم روئت هر گونه پیاز بزرگتر از نخود در هر غذایی بودم اعم از خورشت و انواع سوپ و سالاد و . . . 

پریروز ها خوراک سبزیجات پختم آن هم با متد چینی. وقتی داشتم از گنده گنده خورد کردن پیاز ها در روغن داغ لذت می بردم یادم آمد مادرم را چه طوری مجبور میکردم پیاز را با انواع دستگاه های خورد کن ریز ریز ریز کند . . .

بقیه ی پیازها را یواشکی خورد کردم و با خودم اگر بود الان حتما میگفت بالاخره  . . .


چهارخونه های قرمز


یه سارافون قهوه ای دارم که هم میشه با ست کرم پوشیدش هم ست قرمز!

چهارخونه است . . .خط کشی های ریز و قرمز دارد

این چهارخونه های قرمز وقتی با کرم ست می شن موجودی شون کلا بی ربط و زیادیه! که زیر رنگ قهوه ای کل سارافون ندید میگیریشون!

همین چارخونه ها با ست قرمز عامل اصلی هم خوانی و ارتباط و یک دست شدن میشن.

خواستم بگم ادم بعضی جاها با بعضی ادما حس می کنه چقدر بی ربطه بعد همون رفتاراش باعث میشه با بعضی های دیگه ارتباطش جون بگیره


چارخونه های قرمز منم خیلی جاها دست و پا گیر و زیادیه 

شاید جایی هم باشه که مثبت فرض  بشن . . . 

نزهت


دوره زمونه عوض شده

ادم ها هم عوض شدن، شایدم عوضی شدن

اما بازم یه سری ادم هستن که مثل سابق ادامه میدن راهشونو، یه سری ادم که کاری ندارن بقیه چند درجه و به کدوم جهت تغییر زاویه و  روش و منش دادن.

سر راه خودشون باقی موندن و استوار ادامه میدن، می بینن که این روزا باخت تو صداقته، اما صادقن! می دونن این روزا نون تو بریدن نون دیگرانه، اما نمی برن! می دونن این روزا باید بی خبر باشی از حال همسایه ات، اما میرن احوال پرسی! می دونن اگه حال دل دوستتو رفیقتو بدونی دردسر میشه برات که آخر آخرش فوقش دلت می سوزه و عذاب وجدان می گیری که چرا هیچ کاری نکری اما سکوت نمی کنن . . .

یه وقتایی ادم حس می کنه دنیا داره تاریک تر میشه، ساختمونا داره بلند تر میشن و سایه ی رو دیوارا تیزتر و خشن تر! یه وقتایی آدم حس می کنه نفسش داره تنگ شده و نمیاد بالا و راه نفسش بسته است از این دنیا و این آدمایی که از هیچ کاری برای بالا بردن میزان دریافتیشون فروگذار نمی کنن، هر کاری می کنن که بیشتر داشته باشن . . . حتی اگه برای این بودن باید پاشونو روی گردن یه ادم دیگه نه صورت یک طفل بی گناه دیگه بزارن و رد کفششون بمونه روی بوسه گاه لب های مادری که جگرپاره اش مونده زیر پای جماعت . . .

اما گاهی همین جا  . . . تو همین دنیا، تو همین دخمه ی تاریک و نمور . . . یه چیزایی می بینی که جیگرت حال میاد که انگار دنیا آدامس نعنای اسپیرمنت جویده باشد، خنک می کند و عطر شادابی و طراوت می دهد .

به شرم حضور بعضی از این ادم ها که به یمن بودنشان، که فقط بدانی یک جای این دنیا هستند و نفس می کشند.

که مثل تصفیه خانه ی عظیم آلاینده های و پلشتی های دنیا را تصفیه می کنند و  ابرهای تاریکی و یاس را که جلوی خیالت را می گیرند با خیال این ادم ها کم رنگ می شوند و پشت سرشان جوانه ی خورشید میروید.

من یکی از این معجزه ها را می شناسم.

یکی از این معجزات لطیف و ملایم که مثل نسیم جریان دارند  . . .

اسمش خانوم حسینی است.

مهربان است مثل بنز

مادر است 

بیمار است اما بیماری اش را در طاقچه ی دلش پنهان کرده 

گاه و بیگاه احوالت را می پرسد

اعتماد می کند و از هر چه در وسعش باشد کوتاهی نمی کند


هر وقت می خواهم سرد باشم، نگاه نکنم و  چشمانم را ببندم و نبینم که همه همین طورند، هر وقت دلم می گیرد از دنیا، از آدم ها . . . دلم گرم میشود به بودن ادم های این شکلی

ادم هایی که وقت معرکه فقط به فکر کلاه خودشان نیستند که باد نبرد




پ.ن:

تعداد ادمهای گل روزگار کم نیستا . . . زهراسادات، مهرین، بهارک، خانم امیری، نازنین . . .  هستند! یواشکی بین بقیه قایم شده اند فقط

 

افتاده رو زیونم


مثه تموم عالم 

حال منم خرابه . . .