هنوز نوجوان یود وقتی مورد تاراج گنجشک ها قرار گرفت!
چشم هایش را دریدند
گوش هایش را
در قلبش را گشوده و دلش را جویده بودند
قرار بود پاییز که شد، لپ هایش را قرمز کند و پاچین گلدار بپوشد
قرار بود شیرین و آب دار و دلنشین بشود
قرار بود پیرهن سرخ و سفیدش را بپوشد و در باد شهریور برقصد
قرار بود به بار بنشیند و بزرگ شود و گل بدهد و جان بگیرد
قرار بود عاشقی کند
نشد
هیچ کدامشان رقم نخورد
جفت مرغ عشق ها، نه، جفت عروس هلندی ها
مردند
دومی هم سکته کرد و تنهایی را تاب نیاورد
نتوانست
جوانمرگی انگار نصفه ماندن است
کتاب نیمه کاره
لباس دوخته نشده
هرگز پوشیده نشده
مثل کفش جامانده از کسی که غرق شده
برای همیشه چیزی جا میماند در قلب آدم
جوانمرگی مث وسط جاده مردنه نه میدانن کجایی هستی ازکجا آمدی کجا میری چه کسی رو داری کشنده کیه....
مثل سکته ی یهویی