پاپیون  به معنی  پروانه

پاپیون به معنی پروانه

پاپیون به فرانسه (le papillon)، به معنی پروانه است و فرانسه مهد هنر و اندیشه و من عاشق این هر دو هستم!
پاپیون  به معنی  پروانه

پاپیون به معنی پروانه

پاپیون به فرانسه (le papillon)، به معنی پروانه است و فرانسه مهد هنر و اندیشه و من عاشق این هر دو هستم!

29 مهر ماه 1395


آخر مهر ماه امسال می شود سه سال که از درگذشت پدرم می گذرد . . . 

زمان چیز عجیبی است، بسیار عجیب. مثل محلول غلیظی از شکلات است که هم، سیال هست و هم نیست. هر آن می توانی چرخی بزنی و در یک جایش باشی، شب  موقع خواب،  در چهارده سالگی و در خانه ی درکه غرق در خوشبختی ها و حماقت ها و دم صبح پرستار روزهای بیماری  و کدورت پدر در    ست.

چشم هایم را می بندم و روز آخر و ساعت آخر و لحظه آخر و نگاه آخرش را تصور میکنم. 

حقیقت این  است که به خیال من، بابا زنده است. شب ها در خواب کاملا زنده است و مرگ برایش مثل شوخی است، در خیال های گاه و بی گاه من که یادش می افتم و عکس ها و فیلم هایش را تماشا میکنم، به تمام قد زنده است. حتا وقتی به مرگش فکر میکنم هم زنده است.وقتی به لحظه های آخر فکر می کنم هم حتا!

انگار مرگ هم جزیی از زندگی مان است، مرگ هم عینا،  زنده بودن است اما حالت دیگری است که شاید زیاد ملموس و قابل درک نیست. 

دلم می خواهد امسال برای سال روز رفتنش کاری کنم . . . زیرا که به یقین بابا بزرگترین آدم زندگی من بوده و هست. حتا می توانم ادعا کنم که اعتبار و قدر و توانش بیشتر از این ها و  خداوندگار بی همتای زندگی ام بوده است ( بعد از خواندن کتاب جز از کل کمی جرأت پیدا کرده ام  که در این باب حرف بزنم.)

هزاران بار خواب مرگ و بیماری بابا را دیده ام، صد ها بار در خواب گریسته ام و شیون کرده ام و از نگرانی و ترس و اضطراب حاصل  از این خواب، از جا  پریده ام و حالا هنوز بعد از چند سال که از نبودنش سپری می شود هنوز هم گه گداری این خواب ها را می بینم. 

پدرم برایم مرکز جهان بود و در کودکی ایمان داشتم که قهرمان بزرگی است و اگر روزی بمیرد در تلوزیون و شهر و همه جای دنیا خبرش می پیچد و همه برایش عزاداری می کنند و در فقدان این ابر مرد، این اسطوره جهان خون خواهد گریست.

بابا همه راه های دنیای من را عوض کرد اگر او نبود شاید همه چیز طور دیگری رقم می خورد و من آدم دیگری می شدم.

حالا هم تحت سیطره و نفوذش جرأت نمی کنم که حتا فکر کنم که اگر تاثیر بابا نبود من چگونه آدمی می شدم؟ 

حساب کتاب هایش را برای داشتن خانواده اش کرده بود. دو تا دختر می خواست و دو تا پسر. دو تا دخترش پشت هم آمدند و یکی از پسرها هم آمد و  . . .  و من! من  آن خائن عوضی ای بودم که همه محسباتش را با خاک یکسان کردم و نشدم مرتضی . . . مرتضی که بر وزن اسم برادرم خوب می چرخید و همه اسم های بچه هایش یک نظم "میم" داری داشتند اما من چی؟ چرا  همه چیز آن طور که قرار بود پیش برود، نرفت؟  این طوری شد که فرزند آخر پدرم دختری بود، که نام نداشت، در واقع کسی برایش نامی آماده نکرده بود!

خواهر بزرگترم آمد و خودش را مثل گربه ی ملوسی  به پر و پاچه های پدرمالاند که بیا اسمش را بگزاریم پروانه  و پدر هم قبول کرد ( بعد ها برایم تعریف کرد به خیال اینکه بزرگ  شوم و  پرواز کنم و  سوارم بشود این اسم را انتخاب کرده)

و این طوری شد که من با حجمی از انرژی برای ثابت کردن خود و ادعای برابری دختر و پسر  بعدش زن و مرد و بعدش خواهر و برادر  زاده شدم چون از همان روز اول میخواستم به پدرم ثابت کنم دختر و پسر فرقی ندارد و من اگر چه دختر شده ام و خانواده را از ریخت انداخته ام و همه چیز آن شکلی که خواستی نشده، اما ثابت می کنم که داری اشتباه میکنی و دختری می شوم که از پسرت بهتر باشم و  . . . 

ای امان . . . کسی باورش می شود که من وقتی می دیدم که برادرم درس نمی خواند و برای مشق نوشتن نک و نال دارد، من که  تازه وارد مدرسه و کلاس اول شده بودم چند صفحه چند صفحه اضافه بر سازمان مشق می نوشتم؟

و تمام سال های مدرسه رفتن را شاگرد اول یا دوم و یا سوم بودم؟  بعدتر دیوارهای رقابت از خانواده ی خودم به خانواده ی عمویم نیز تعمیم پیدا کرد و وقتی می دیدم پسرعمو یم را که ریاضی خوانده را چه جوری حلوا حلوا می کنند بی معطلی برای  دبیرستان رشته ریاضی را انتخاب کردم و هیچ محل ندادم که خودم چه چیزی را بیشتر دوست دارم و رویای نقاش شدن را به تمامی کنار گذاشتم و به تمام قد خیانت کردم، به خودم!

فیزیک یک را بیست شدم! بیست گرفتن از یک همچین درسی اصلا مهم نیست، مهم منی بودم که فکر و استعداد و توان و اشتیاق و دغدغه ام جای دیگری بوده که چقدر می توانستم گم شده باشم و چقدر می توانستم تلاش کرده باشم که بابا . . . من رو ببین! من خوبم! من ریاضی خوندم! من بیست گرفتم ! من فولان کردم! بهمان کردم! اما نه  . . . جواب نمی داد.او نمی دید! راضی نمیشد که ممکن است هیچ دختری مثل پسرش باشد! چه برسد به بهتر!

من یک تنه ، یک الف بچه بودم و یک لا قبا و ناتوان و نحیف برای تغییر باورهای کهن الگویی ذهن بابا که پسر نامم را زنده نگه خواهد داشت و دختر مال مردم است و  من اگر نام نصف مردم شهر را هم عوض می کردم باز باور های هزاران ساله اش تغییری نمی کرد!

بابای من هم مثل خیلی باباهای دیگر بود و تارگی ها فهمیده ام که با گذشت این سی و پنج سال هنوز هم تفکر غالبی که بابا را با مجاب می کرد این جوری فکر کند همچنان جریان دارد و هنوز هم خیلی ها برای بچه دار شدن فقط پسر می خواهند و هنوز هم پسرها از اول یک طوری مورد مدح و ستایش و قربان صدقه بوده اند که انگار تخم دو زرده کرده اند!

دو دول طلایی آن ها مایه مباهات فامیل است و می شود تهش را نخ انداخت و مثل گردن بندی برای فخر فروختن آویزان گردنت کنی و آن را تو چشم ملت فرو کنی، 

حالا گزارش مردم آلت پرست هندو و معابد عجیب غریبشان را که پخش کنی خیلی ها حیرت می کنند که واحیرتا و عجب ملتی که در جهل و نادانی مرکب به سر می برند و برایشان لابد دلسوزی هم می کنند اما زهی خیال باطل! همین جا و در همین مرز و بوم هنوز باورهای این چنین دیرینه سنگی حاکم است و دارد دهن جماعتی را سرویس می کند و دختر مردم می رود خودش را در آتش می سوزاند که بابا!!! مرا ببین! ( #دخترآبی)

نمی خواستم بحث به بیراهه بکشد اما این قصه سر دراز دارد و آن قدر به همه جای زندگی ام وصل است که ریشه ی بسیاری از جریانات حاکم زندگی هر روزه ام را میسازد.

بابا، من نمی دانم که دوستت دارم یا ازت متنفرم. نمی دانم که عاشقت هستم یا نه! نمی دانم که اسمش را محبت بگذارم یا آزار و اذیت . . . اما تو آن تک ستاره ی پر سو و درخشان زندگی ام هستی که همه چیز و همه جا و همه کار را برای نگاه تو انجام داده ام. اگر درس خوانده ام، اگر ازدواج کردم اگر خانه خریدم اگر پس انداز کرده ام، سیگاری نشدم، آن جور و این جور و آن مدل و این مدلی نشده ام و شده ام همه و همه اش برای همین نگاه بود.

حالا میخواهم طلسمت را زمین بگذارم بابا

می خواهم خودم باشم!

خود، خود، خودم. میخواهم بدون این اضافه کاری که سی و چند سال به دوش کشیده ام تو را ببینم و دوستت بدارم. می خواهم برای همه ندیده شدن ها و تایید ندادن هایت تو  را ببخشم. تو مرد خوب و مهربانی بودی که باورهای سنتی جامعه و پدر مادر و خانواده ات را داشتی! تو با من پدرکشتگی نداشتی بابا، تو فقط یک آدم معمولی بودی که می خواست به برادر ها و خواهرش بگوید جنسم جور است و نامش پس از او توسط چندین و چند نوه ی پسری که از طریق پسر هایی که نام فامیل ما را یدک میکشیدند پخش شود و تو مثل گیاه اشک اژدها که همیشه برای معرفی اش می گویم بینهایت برون گراست و میل به بقا دارد ، پخش شوی و گونه ای باشی که ژن هایش باقی می ماند. . .

بابا

زندگی جور دیگری است، یا شاید باید بگویم من آن را شکل دیگری می بینم. زندگی را به معنای وسیع شدن و گسترده گی می بینم که از طریق بچه پس انداختن اتفاق نمی افتد. به تمامیت رسیدن و بی نیاز شدن را در حال خوش و تجربه و دیگر خواهی و مهربانی و عشق دادن بدون چشم داشت میبینم و حس می کنم این تنها راهی است که دنیا جای بهتری برای آدم ها باشد.

هیچ مهم نیست که از آدم های نسل های بعد، از من یا تو ژن و اسپرم و نام و فامیلی ای، باشد یا نباشد! آدم ها همه شان به هم متصل هستند  . . .

مثل زمین گذاشتن بار سنگینی که سالیان زیادی است روی دوشم بوده است، مثل سپری که بعد از پایان جنگ کناری می گذاری، مثل بند پوتینی که بعد از جنگ باز می کنی و پاهای چروکیده ات را زمین می گذاری . . .

این جوری دوستت دارم بابا

فقط لطفا دیگر در خواب هایم نمیر . . .




نظرات 10 + ارسال نظر
آذین چهارشنبه 17 مهر‌ماه سال 1398 ساعت 13:57

بعد از مدتها اومدم وبلاگت. فکر نمیکردم بنویسی، مثل خیلی از وبلاگ نویس ها . خوشحال شدم از دیدن پستهای به روز، و تند و تند تو این چند روز و شب خونمدشون. و اما این پست. ... برای پدرتون شادی روح از خدا میخوام و با تمام جملاتت کاملا موافقم... خوشحالم که میتونم بیام و باز پست های جدید بخونم.❤❤❤


سلامت باشی آذین جانم

عابر چهارشنبه 17 مهر‌ماه سال 1398 ساعت 15:57

خدا رحمتشون کنه .قطعا عاشقشونی قطعا

آرشید چهارشنبه 17 مهر‌ماه سال 1398 ساعت 18:49 https://arshidart.blogsky.com/

درود ... روح ایشون و تمام پدران آسمانی شاد ...
ضمن احترام به تفکرات ایشون و هر انسان دیگری ... تعبیرات جالبی در متن اثرتون بود ... و خب تاثیر خوبی هم داشت :)

سپاس از نگارش این نگاه تازه و زیبا

خیلی هم ممنون آرشید عزیز

مهتاب یکشنبه 21 مهر‌ماه سال 1398 ساعت 11:29

عالی بود.

امید دوشنبه 22 مهر‌ماه سال 1398 ساعت 09:39

پدرها همیشه و در همه حال عاشق دختراشون هستند مثل پدرم مثل خودم و مثل خیلی از پدرهای دیگه
اینکه دوست دارند پسر هم داشته باشند بیشتر جبر زمانه است

اره میفهمم... زمانه
مرسی آقای پدر ک نوشتی

نسیم چهارشنبه 24 مهر‌ماه سال 1398 ساعت 01:16

چند سال قبل وبلاگتو میخوندم به اسم مارگزیده. نمیدونستم پدرت فوت کرده تسلیت میگم روحشون شاد. سال ها چه زود گذشتن ولی بعضی خاطرات چه دیر.

Baran دوشنبه 29 مهر‌ماه سال 1398 ساعت 12:43

خدا رحمت شون کنه
ممنون برای تصویرچقدر دلنشینچشمان مادر را بسیار دوست میدارمدوچشم پرگفتگو
روح شان شاد

+عزیز دلیندوستتون دارم

خدایا همیشه مراقب عزیزدلمون باش

ممنون عزیزم

مریم پنج‌شنبه 9 آبان‌ماه سال 1398 ساعت 11:41

هی میام این پستتونو میخونم ،هی میرم،هی دوباره میام،برای منم پدر مرکز جهان بود،حتی میتونم ادعا کنم خداوندگار زندگانی ام،حتی وقتی بود خواب بیماری و مرگش و میدیدم،هنوزم میبینم،هنوز که نیست و رفته،ترس نبودنش،نموندنش،بیماریش،از دست رفتنش،دیگه ندیدنش،کابوس روزها و شبهامه،ایکاش میشد کپی کنم متنتونو اما چون برا خودتونه قشنگه برا پدر خودتونه قشنگه ،روانشون شاد

روح پدر عزیزت شاد مریم نازنین

ادمین جمعه 1 آذر‌ماه سال 1398 ساعت 03:29 https://ashghaneha.blogsky.com

خدا رحمتشون کنه و روحشان شاد.

اجازه میدید خط اخر نوشته ی شما رو بردارم ؟

فقط لطفا دیگر در خواب هایم نمیر

جوراب پاره و انگشت آزاد جمعه 1 آذر‌ماه سال 1398 ساعت 05:01

روزهای اولی که می خوندمت زمان های قدیم مامانتون تازه فوت شده بودن ، من هنوز این غم رو نچشیده بودم ولی تصورش هم برام ناممکن بود ، از شش سال و نیم قبل این درد توی دلم هست و حالا که این متنو می خونم می بینم واااااااااو چه زود سه سال شد انگار همین دیروز بود و متاسفانه می بینم که بیش از شش ماهه که این درد دوم رو هم چشیدم روح همه ی پدران و مادران شاد

اخ
روحشان شاد و روانشان قرین آرامش و رحمت

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد