پاپیون  به معنی  پروانه

پاپیون به معنی پروانه

پاپیون به فرانسه (le papillon)، به معنی پروانه است و فرانسه مهد هنر و اندیشه و من عاشق این هر دو هستم!
پاپیون  به معنی  پروانه

پاپیون به معنی پروانه

پاپیون به فرانسه (le papillon)، به معنی پروانه است و فرانسه مهد هنر و اندیشه و من عاشق این هر دو هستم!

وقتی همه خواب بودند . . .

کنار بستر خوابم یک کتابچه گذاشته ام  و صبح که بیدا ر می شوم قبل تر این انکه یادم برود چه خوابی دیده ام می نویسمش. چون غالب اوقات این طوری است که تا ازخواب بیدار شوم و یادم بیایید چی دیده  ام همه چیز را یادم می رود. با یک سرعتی هم یادم می رود که حرصم در می آید.

حتا یک بار هم به خودم  گفتم من همه چیز را به روشنی یادم مانده اما دو ساعت بعد که می آیم یادآوری کنم چی دیدم، می بینم فقط یک کلمه یادم هست که غالبا هم آن کلمه این است؛ خواب مامانو دیدم!

دیشب اما خواب بسیار بدی دیدم، بسیار بد! عصبانی بودم و می خواستم هر چیزی که می توانم را جرواجر کنم و پاره کنم و جیغ بکشم.ترسناک بود و الان که صبح آن فرداست من نشسته  ام اینجا و  مثه ماست وا رفته ام و  نه نمی توانم بروم دوش بگیرم و نه فیلان کاری که قرار بود به سرانجام برسد. از خودم در موقعیت آن خواب و از خوابی که دیدم می ترسم.

مادرم که تازه مرده بود بی تابی هایم زیاد بود گفتم خودت بیا ارامم کن و عینا همچین خوابی دیدم که آمد و با عتاب و خطابی که فقط خودش بلد بود دعوام کرد که آرام بگیر بچه !!! 

به یاد ماندنی ترین خوابی که دیده ام اما خواب دیگری بود. . . 

خواب دیدم دبستانی هستم و در نیمکت های  چوبی سه تایی نشیته ایم و معلم پای تخته سیاه درس می دهد . . . بعد لحظه ای سکوت شد، معلم در کلاس را گشود و لحظه ای پچ پچ کرد و داخل کلاس را نگاه کرد و بعدش هم آمد این ور تر و اشاره کرد به من !که دم کلاس کارت دارند.

در لحظه ای باز شد و من دیدم  مادرم آمده پشت در و منتظر است . من در آن حال می دانستم که  مادرم مرده است و اما خودم یک کودک دبستانی بودم، بعد در را با اشتیاق پشت سرم بستم و مثل وقتی می خواهی هیچ کس نبیند چطور بی مدارا سرگرسنگی یک غذای خوش طعم را به دندان می کشی در را بستم و آمدم  و دیدمش که ایستاده بود و سخت در آغوشش گرفتم.

حتا کیفیت آن آغوش را هم به خوبی به یاد می آورم، حتا گرمای تنش و آخ آخ از بوی تنش!

چیله هم خول بازی های من را دارد. کره خرک سرش را می کند زیر بغل من یا مادرش و خودش را می مالاند به آدم و می گوید بوی خوب می ده و از هر فرصتی برای اینکه حتا شده انگشتش را بکند زیر بغلم کوتاهی نمی کند و بعدش غالب اوقات کلافه و عصبانی می شوم و بهش می پرم که نکن بچه! یک کار کلافه کننه ای است آخر و اصلا نمی شود تاب  آورد.

خوب اگر چیله این شکلی نبود و دقیقا در مقیاس مشابه قرار نمی گرفتم هیچ وقت نمی فهمیدم چرا مادرم نمی گذاشت کله ام را فرو کنم زیر بغلش و بوش کنم!

وقتی اعتقاد راسخی داشتم و دارم که عطر تنش خیلی خوشبوست.

اصلا بوی بهشت بود انگار

همان بویی که بابا غر می زد و تند تند برایش دئودورانت می خرید که آن وقت ها آخرین مدلش همان بهامین بود که یگ چیز صورتی بی خودی بود  که هیچ دوستش نداشتم و به نظرم بوی مواد صابون می داد.

خلاصه آن روز که مادر آمد در کلاس و صدایم کردند دم در   من پریدم در آغوشش و خوب عطر تنش را هم به یاد دارم که همان بود که دوست داشتم. تنش سفید و نرم بود، خیلی نرم و خیلی سفید و خیلی خوش بو . . .

دریافت های بویی به نظرم دریافت های بسیار عمیقی هستند، یا  لااقل برای من این طور است! بوی غذا دست و دلم را می لرزاند، بوی عطر از هر چیز دیگر هوس انگیز تر است  و کوچه های الموت در نظرم هنوز با بوی نان تازه تداعی می شود . .  که دیوانه سرم می کنند.

لباس های مادر را نگه داشتم ام، تا قبل از اینکه اسباب کشی کنم و بیایم خانه ی جدید یک فقره  تخت کینگ سایز داشتم! تخت دل باز و راحتی بود که زیرش دو تا کشو ی بسیار جا دار و درن  دشت داشت که کمد محشری به حساب می آمد، بر خلاف کشوهای نازنینش خودش اصلا تخت خوبی بود چون دقیقا نمی دانم در طول چند سالی که خریده بودمش تبدیل به چند قطعه ی جدا از هم شد! تاج تخت که خیلی زود شکست و من مدت ها فراموش کردم که اولش چه مدلی بود و بعدش هم زوارها نگه دارنده خوشخواب از جا در آمدند و بعدش هم پایه های زیرش کج و معوق شد و قبل از اینکه بیایم این خانه گذاشتمش دم آشغالی با شکوه کوچه و البته چون قسمت های چوبی سالم بود به سرعت ملت جنازه ی تخت را بردند.

این ها را نوشتم که بگویم یکی از این کشوهای جادار که زیر تخت بود مکان امن لباس های مامان بود! لباس شبی که عروسی برادرم تن کرده بود و کت و دامن سورمه ای . . . مادرم زن قد بلندی بود و تا آخر عمرش خوش هیکل ماند. خلاصه لباس هایی که حالا دیگر جایی ندارند را گذاشته ام تو ساک جادارد مسافرتی که عید گذشته با خواهن خریدم.

حالا یک طوری حس می کنم خاصیت جادویی شان برای حمایت  را از دست داده اند، قبل تر با وجود لباس ها در نزدیکی ام حس بهتری داشتم در خواب! البته از بدبختی های بزرگ یکی این است که بوی همه چیز می رود.

آن عطر بهشتی از لباس ها رخت ببسته و حالا بویی شبیه ماندگی و نا میدهند

یکهو به سرم زد امروز لباس ها  را بشورم . . . .

البته در ساک مورد نظر قبلا چند تکه طلا هم بود، طلاها  را سپرده بودم دست مادرم تا حواسش بهشان باشد تا چند وقت پیش که آقای برادر که خانه خرید.

البته هنوز هم چیزکی هست و آن چیزک همان النگوهای مادرم است که وصیت کرده بود به سه تا دخترش نفری دوتا النگو بدهند، راستش این الگنو ها سلیقه ی من بود و روزی را که با پدرم رفتیم پاساژ قائم ، طبقه اول طلا فروش ها و گیر دادم تا مادرم این ها را از مغازه ی سر نبش پسندید به روشنی به یاد دارم.

روزهایی که پدرم برای مادرم طلا می خرید روزهای خوب و امن و شیرینی بود.

حالا یکی از حسودی هایم به حاج خانوم وقتی است که میبینم پدر برایش یک تکه طلای تازه خریده!

آن روز ها پدرم سرشار  از قدرشناسی و مهربانی بود  و همه تلاشش را می کرد تا بیشترین و گران ترین چیز را بخرد و در نگاهی  که قربان مادرم می رفت و این که هر چه داشت را می ریخت به پای مادرم را دوست داشتم و این طوری که می شد، به شدت تحسینش می کردم.

امروز لباس ها را می شورم و وقتی خشک شد دوباره تا می کنم می گذارمشان تو ساک تا بالاخره یک تخت کشو دار بخرم تا بگذارمشان آن جایی که باید باشند

می خواستم خواب دیشب را بنویسم . . . به کجا ها که نرسید

نظرات 26 + ارسال نظر
آبی جمعه 15 مرداد‌ماه سال 1395 ساعت 17:08

هی دختر این پستت عالی بود. راستش اشکمو درآوردی. این دیگه فیلمنامه نبود، پر از احساس بود، واقعی واقعی، نمیدونستم مادرتون رحمت خدا رفته، خدا رحمتش کنه. واقعا هیچکس جای مادر رو نمیگیره.
اینقدرخوب هم خواب و هم مادر بزرگوارتو ترسیم کردی. تا جاییکه منهم بوی خوش مادر رو حس کردم. آفرین بر تو. تو هم چه دختر خوبی هستی.

مرسی آبی جان
ممنون از کامنت های گه گداریت که حال ادم و خوش می کنه
لطف داری

بهار جمعه 15 مرداد‌ماه سال 1395 ساعت 23:46

اولا خدا مادرت رو بیامرزه.روحش قرین ارامش باشه.مامانها اون دنیا هم که باشن حواسشون به بچه هاشون هست و میبیننشون.دوما ببخشید تداعی درسته نه تدایی

تیلوتیلو شنبه 16 مرداد‌ماه سال 1395 ساعت 08:46 http://meslehichkass.blogsky.com/

عزیزمی تو

رژان شنبه 16 مرداد‌ماه سال 1395 ساعت 08:47

پس تو هم عطر بازی.... عطر زندگی.. عطر گذشته... عطر امید ....
درسته بوی ادما به مرور از لباس میپره ولی حتما مثل توی حافظه هست. منم هنوز بوی مادربزرگم یادمه. بعضی بوها منو یادش میندازه. مثلا گیاه چوچاق.. وای دلم براش تنگ شده
.خیلی لطیف نوشتی ...

اره بابا
عطر برنج مثلا می تونه به فنا برسونه . . .
این چوچاق که گفتی همونه که تو قرمه سبزی می ریزن ینی؟

مهسا شنبه 16 مرداد‌ماه سال 1395 ساعت 09:28

ای جانم. فدای دل تنگت بشم..... همین

م شنبه 16 مرداد‌ماه سال 1395 ساعت 09:47

بیا بچه جون بیا بغلم برات شعر خواب بخونم :

شب بروی شیشه های تار

می نشست آرام، چون خاکستری تب دار

باد نقش سایه ها را در حیاط خانه هر دم زیر و رو می کرد

پیچ نیلوفر چو دردی موج می زد بر سر دیوار

در میان کاجها جادوگر مهتاب

با چراغ بی فروغش می خزید آرام

گوئی او در گور ظلمت روح سرگردان خود را جستجو می کرد



من خزیدم در دل بستر

خسته از تشویش و خاموشی

گفتم ای خواب، ای سرانگشت کلید باغهای سبز

چشمهایت برکه تاریک ماهی های آرامش

کولبارت را بروی کودک گریان من بگشا

وببر با خود مرا به سرزمین صورتی رنگ پری های فراموشی

از کجا می دونستی تو من عاشق این طوری صدا کردنم
بهارم این شکلی صدام می کنه
بچه جون
عالی بود کامنتت
می دونستی؟

غریبه شنبه 16 مرداد‌ماه سال 1395 ساعت 14:00

از یک چیزهایی نوشته ای که من سرم را گذاشتم روی میز چند دقیقه رفتم به عوالم کودکی و برگشتم...
مرسی که انقدر خوبی جانم

ای قربون تو برم من نازنین من . . . .

شاهد خاموش شنبه 16 مرداد‌ماه سال 1395 ساعت 16:42

دختر خانوم خوب و محترم
خوشحالم که هنوز در مسیر انسانیت قدم برمیدارید.
در مدارک مختلف ادیان متفاوت بارها تاکید شده که البسه مرحومین را به نیت استفاده خیر به مستمندان بسپارید تا هم دعای خیر ایشان نصیب مرحوم-مرحومه شود و هم افکار منفی از صاحب البسه زائل گردد.
ضمناً صدقه را فراموش نفرمائید.

ما لباس های زیادی را خیرات دادیم
این ها چند تکه یادگاری است دوست خاموش
نمیشود که بدهم
ب جانم بسته است

النازی شنبه 16 مرداد‌ماه سال 1395 ساعت 18:46

باشیوا دولانام پروانه جان
فارسی معنی کنی میشه دور سرت بگردم به مفهوم الهی
باعث شدی به دخترم قول بدم هیچ وقت روی ان دست بلند نکنم
دخترکم هم مث چیله عاشق بوی من هس و همیشه میگه
فکر میکنه من خوشگل ترین و خوش بوترین مامان دنیام

قربونت برم النازی جونم
چیله هم به مامانش می گه
تنها کسی که حق داره از مامانش بهتر باشه خودشه

مرضیه یکشنبه 17 مرداد‌ماه سال 1395 ساعت 07:20

عالی بود
مثل همیشه
بغض و اشک امانم نمیدهد

اخ اخ اخ
اخه چرا من این طوری می کنم . . . به خدا خودم بغضی نبودم نوشتم
کاش نبود حالت این

سحربانو یکشنبه 17 مرداد‌ماه سال 1395 ساعت 09:33

دختر خوب امید که تهبیر خوابت بهترین باشد برایت خواب مادر هم مثل خودش همیشه برای بچه ها پر برکت هست اشکم جاری شد بوی مادر بقول دخترم بهترین ادکلن دنیا .مرسی که نوشتی از این به بعد یادم می ماند که گل دختر حق دارد بوی مادرش رو استشمام کند .برای مادرت فاتحه می خوانم به رسم ادب واحترام از تربیت دختر روان مثل اب

جان دلم
ممنون بانو جان
سلامت باشی
آغوش های مادر دختر تان گوارا

یک زن یکشنبه 17 مرداد‌ماه سال 1395 ساعت 13:34

بعد از مدتها بیای و به دوست نازنینت سر بزنی ... بعد ببینی چی نوشته بعد چشاتو ببندی حسش کنی بو یمادرتو بوی بچگیتو ...
من با بو ها میشناسم طرفمو یه روز اگر بیناییمو از دست بدم مطمئنم با بو طرف رو میشناسم ... پری تولدت نزدیک بود نه ... من الزایمریم

جووووووووووووووووووووون دلم
الان قد دنیا شاد شدم
ازه نه روز مونده
26 مرداد

mori یکشنبه 17 مرداد‌ماه سال 1395 ساعت 15:05

...! یکشنبه 17 مرداد‌ماه سال 1395 ساعت 23:20

وقتی خواب میبینی صبح که بیدار میشی بعد از پنج دقیقه 95درصد خوابی که دیدی از یادت میره فقط 5درصد رو بخاطر میاری این از نظر علمی ثابت شده وقتی خواب بدی دیدی صدقه بده!
خداوند به مادر مهربانتان رحمت کنه روحشون شاد یادشان همیشه گرامی

سلامت باشید

حسابدار خسته یکشنبه 17 مرداد‌ماه سال 1395 ساعت 23:57

یادشون خوش، یادشون عزیز...
یادمه همین روزا تولدته، اینو عجالتا داشته باش تا روزش دختر

مرسی رفیق
دمت گرم

Gholi دوشنبه 18 مرداد‌ماه سال 1395 ساعت 00:38

چقدر خوب نوشتی مثل همیشه، چقدر توش احساس بود... من رو بردی تو بوهایی خوب زندگیم

عزیزمی
خوش بو باشی همیشه انشالله

رژان دوشنبه 18 مرداد‌ماه سال 1395 ساعت 08:07

نه توی قرمه سبزی نمیریزن. یه گیاه خودرو و خوشبو که توی خیلی از غذاها و ترشیجات کاربرد داره

بلد نیستم

آبی دوشنبه 18 مرداد‌ماه سال 1395 ساعت 08:35

ببین پروانه یا پری یا زهره یا هرجی. . . میخام یه چیزی بگم ولی ازم ناراحت نشی. قبلنا وقتی میشنیدم فلانی(بقول خودت-فیلان کس) گرافیسته پیش خودم فکر میکردم طرف یه آدم شنگول خوش بحال بیخیالی هست که میره چندتا طرح گرافیکی میکشه و چند تا رنگ هم روشون میپاشه و تحویل صاحبکار میده و شاد و شنگول و بیغم میاد خونه. حالا میبینم تو اینطوری نیستی، نمیدونم شاید کلن اشتباه توی ذهنم رفته یا تو یکی فقط فرق داری. حالا میبینم هم کار گرافیستی میکنی هم دست به قلمت خوبه هم خیلی با احساس و با حالی، خوش بحالت، ایکاش منم این حالتهای روحی رو داشتم.

زهره رو از از کجا اوردی؟
نه قاعدتا
به یقین اشتباه می کردی، کار گرافیک هم یه کار تخصصی و هنری هست و مثه هر کار دیگه ای سختی های خودشو داره
و درمورد منم که مچکرم بابت تعریفت
بسیار گوارا بود و چسبید

ساناز دوشنبه 18 مرداد‌ماه سال 1395 ساعت 10:57

دختر آخه تو این همه احساس رو از کجا میاری؟ خیلی عالی بود. خوش به حال مادرتون که اینجوری تا تو هستی تا چیله هست تا همیشه ماندگارن.

عزیزم
الان شوکه شدم این طوری گفتی
من حس زیاد بودنشو ندارم اخه

ساناز گاهی روشن سه‌شنبه 19 مرداد‌ماه سال 1395 ساعت 10:11

پروانه جان خدا روح مادرت رو غرق در ارامش کنه.مامانت حتما خیلی خوشحاله دختر با کمالاتی مثل تو داره.اشکمو در اوردی دختر

قربونت برم خانم گاهی روشن

بی نشان سه‌شنبه 19 مرداد‌ماه سال 1395 ساعت 10:31 http://histoire

سلام
واقعا خوب مینویسید

واقعا بوها جادویی هستند ، یک خاطراتی رو برای شما زنده میکنن که در حلت معمولی عمرا به خاطر بیان!!

بله
موافقم
بوها خاصیت جادویی دارن

مانیا سه‌شنبه 19 مرداد‌ماه سال 1395 ساعت 13:35

پروانه جان چقدر کارها و احوال آدمای عزیز از دست داده شبیه همه . من که هر ماه برایش نامه ای مینویسم و تو همون گنجینه لباسها و وسایلش میزارم . منم زیاد خواب مادرم رو میبینم اما به دلیل عین زندگی بودنش فراموشم میشه. به هر جهت برات بهترین ها آرزو میکنم

عزیزم
خدا رحمن کنه مامان رو
چه خوبه خواب هات
انگار که هست

بالیق پنج‌شنبه 21 مرداد‌ماه سال 1395 ساعت 20:48 http://zendegiyebaliq1.blogfa.com

دلم ریخت پروانه...
اگر روزی نباشد... کاش من هم نباشم...

اشکهام سر خورد روی گونه ام...

عزیزم خدا حفظش کنه برات

آنا شنبه 23 مرداد‌ماه سال 1395 ساعت 10:55 http://aamiin.blogsky.com

چه حس تلخی دارد بیدار شدن و تمام شدن رویا. یک وقت هایی آدم دلش می خواهد که در همان رویا بماند حتی اگر تمام تکرار باشد.
خدا رحمت کند، انشالا که سر گذاشته اند به بهشت.

سلامت باشی آنا جان

گلابتون بانو سه‌شنبه 26 مرداد‌ماه سال 1395 ساعت 02:21

به طرز عجیب و‌غریبی دلم گرفت و اشکم دراومد.
بو کردن مادر...
روحشون شاد. دعا می کنم زیاد به خوابت بیان...

الهی
عزیزکم

سارا یکشنبه 28 شهریور‌ماه سال 1395 ساعت 01:02 http://behtarinhesedonya.pesianblog.ir

سلام
بعد مدتها یکدفعه اسم وبلاگت آمد توی ذهنم و خوندمش خیلی قشنگ بود ممنون

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد