حالم بد است و نوشتن این پست حالم را بدتر که نکند بهتر نمی کند، مثل چنگ انداختن به هر چیزی که دم دستت بیاید شده ام.
پریشب ها پدرم با اورژانس و در شرایط ریکاوری از الموت به بیمارستان بوعلی قزوین منتقل شده
صبح با خواهر روانه قزوین می شوم و همه اتوبان را با 140 تا میروم تا برسم به بیمارستان.فضا خاکستری و مریض است و از بس شلوغ است پذیرش نمی کنند
خواهر می آید تهران و با هماهنگی دوستانش و بدون گرفتن مجوز از رییس بخش برای گرفتن یک تخت با امکانات ccu که میگوید بستری نمی کنم یک آمبولانس می فرستد قزوین.
تقریبا یک روز است که اینجاست و هنوز تنها کاری است که می کنند انتظار است تا دستگاه سونو برسد و عکس سیتی اسکنش را بگیرند و . . . انگار اینجا زمان متوقف میشود و هیچ کس عجله ای برای کاری ندارد. سرانجام آمبولانس میرسد و پدر را که فرتوت و رنگ پریده است را می گذارند در آمبولانس و در زمانی بالغ بر یک ساعت می رسد تهران
خودش بازنشسته همان بیمارستان است و یکی از دخترانش در کادر پرستاری و دیگری در پذیرش همین بیمارستان مشغولند و قبلا هم بیمار قلب همین بیمارستان بوده
سرانجام با مساعدت بیماری پذیرش می شود
کلا من در اصطلاحات پزشکی و عوالمش بیسوادم اما گویا در همه بیمارستان ها پذیرش بیماری که به دستگاه وصل است و سنش زیاد باشد سر باز می زنند
پدر در سی سی یو بستری می شود
دندان های مصنوعی اش را در آورده اند و قیافه اش خیلی پیر از چیزی که هست شده، برای تنفش یک لوله در دهانش گذاشته اند. برای ساکشن ریه ها لوله ی دیگری و برای ریختن مایعات از راه بینی به معده لوله ی دیگری
هوشیار نیست و آدم ها را تشخیص نمی دهد
رنگ و رویش زد شده و کیسه ی که به سوند وصل شده به شدن زرد و نارنجی شده
دیدنش در این اوضاع مثل سیخ می ماند که هی بیشتر فرو می رود تو دلم و چشانم را می سوزاند
دست هایش را بسته اند به میله های تخت تا با حرکت های غیر ارادای دستگاه های تنفسی را از خودش جدا نکند
همین که از آورده ایمش تهران و در یک بیمارستان موجه بستری شده دلمان کمی قرص شده که حداقل روال عادی اش را می گذراند
دیروز یکهو چشمانش را باز کرد
بعد از اینم چند روزی که هیچ هوشیاری ای نداشت این برایمان مثل معجزه بود
خواست حرف بزند و دهانش را تکان داد
اما لوله هایی که برای تنفش بود مانعش میشد، زود مایوس شد و سرش را برگرداند و چشم هایش را دوباره بست
حاج خانوم بالا سرش گریه میکند و سرخ و سیاه می شود و از دست سرنوشت و تقدیر نویس ناله میکند
هر چقدر هم میگوییم گریه کردن بالا سرش ازارش می دهد گوشش بدهکار نیست
شبی که با آمبولانس از قزوین پدر را آوردیم تهران یکی از سخت ترین شب های عمرم بود، ساعت سه صبح بود و برادرم جلوتر می رفت و پشت سرش من بودم. حاج خانوم در صندلی کناری به خواب رفته بود. از صبح در بیمارستان بودم و حالا خیره شدن به یک نقطه و مسر یکنواخت مثل هیپنوتیزم مغزم را از کار انداخته. چشم هایم باز است اما میترسم و حس می کنم سرعت عکس العلم پایین آمده. چندبار محکم تو صورتم می زنم و شیشه را میدهم پایین
دست آخر میرسم خانه
ساعت نزدیک پنج صبح است
تا هشت می خوابیم و میرویم بیمارستان
بابا همان شکلی است
دست هایش را که بسته اند یک طوری روی نرده هاست که انگار نرده ها را تویه دستش گرفته، یک طوری حالم را بهتر میکند همین هم
چشم هایش خون افتاده
مشاور قلب می آید
مشاور مغز و اعصاب، سیتی اسکن مغر انجام می شود
نتیجه هیچی
هنوز هیچی نمی دانیم
دکترهای بیمارستان قزوین گفتند آنزیم های کبدی به هم ریخته
اینجا اما بعد از سونوگرافی شکم و مشاور داخلی گفتند احتمال سنگ صفرا بیشتر است
دیروز پزشکش می گفت اگر از پانزده باشد الان سطح هوشاری اش پنج و شش است
امروز اما به خواهن گفته سطح هوشیاری به نه و ده رسیده
میگویند باید جراحی شود و سنگ های صفراوی خارج شوند اما برای انجام جراحی باید هوشیارتر از اینها باشد
دیشب با حاج خانوم رفتیم پیش بابا و بعدش برای اینکه حاج خانوم چیزی بخورد رفتیم کبابی پایین خانه، خیلی خوشش آمده بود و من با یک ترس رعشه وار به زبانم آمد که یعنی می شود؟... می شود که با بابا سه تایی برویم کباب بخوریم؟
اتاقی که اینجا دارد در مقایسه با اورژانس قزوین مثل بهشت است، جلوی اتاق کوریدوری است که سرتاسرش پنجره است و هوای پاک محوطه ای که سرشار از گل و درخت است را وارد اتاق ها میکند
روی لبه ی سسنگی پایین پنجره می نشینم و گوشیم را در می آورم و هر کلمه ای که پزشکانش می گویند را سرچ می کنم
کاهش سطح هوشیاری
آنسفالیت کبد
آنسفالوپی
کبد
آنزیم های کبدی
سکته مغزی
صفرا
هپاتیت
های های
دردت به جانم بابا
هی روزهای بچه گیم می آید تو نظرم، روزهایی که پدر قوی تریم مرد دنیا بود، کوه بود و از آهن ساخته شده بود و از همه ی آدم های دنیا قوی تر بود
به هیچ کجا و هیچ چیز دیگری فکر نمیکنم
فقط به همین الان فکر می کنم و فکر نبودنش مثل پرتگاه می ماند که گاهی پاهایم روش می سرد و تنم و می لرزاندم
یک حس بدی است
سالگرد مادرم امسال روز مادر بود و برای سالش پستی نوشتم که خیلی ها به هم ریختند
چرا این اتفاق حالا مقارن با روز پدر افتاده است؟
می ترسم
دلم می خواهد بروم قایم شوم ، بروم تو روزهایی که بابا محکم بود
حالم از این آدم بزرگ بازی ها به هم می خرود. از درک همه ی مشکلات دنیا و همه زشتی ها و نخواستنی ها، کاش میشد آنقدر پاهایت را بکوبی رو زمین تا بابا بیاید و بگوید بیا! هرچی میخوای بردار! بگوید . . .
کاش دوباره صدایش را بشنومحاج خانوم گوشی بابا را انداخته گردنش و با همان با همه ما تماس می گیرد. عکسش می افتد رو گوشی که دارد زنگ میزند
ولی یک زمان کوچولو طول می شکد تا باید فهمید نه! این تماس از طرف او نیست! خوشحال نشو . . .
من به خدایی که در دل شماست ایمان دارم، هرچقدر دور، هرچقدر نزدیک
صدایش کنید بیاید بنشیند کنارتان، دستش را بگیرید و تو گوشش بگویید بابای پروانه را خوب کن
بگویید بیاید ...
هنوز هم تشخیص نهایی داده نشده. صفرا هم نیست... هماتوم واژه ی جدیدی است ک سرچ میکنم
سلام عزیزم. از ته ته دل دعام میکنم که خدا هرچه زودتر به برکت ماه رجب و روز پدر ، پدرتون رو شفا بده.
محکم باش و فکرهای بدو از ذهنت دور کن.
الهی که خودش تو گوشت بگه پروانه جون دخترم من خوبم....
به خدا توکل کنید. امیدوارم به حق این روزهای عزیز تا روز پدر حالشون خوب شه و با هم جشن بگیرید.
ایشالا همین حالا حال بابا خیلی خیلی بهتر از قبل باشه و به سلامتی با هم از بیمارستان به خانه برگردین .. الهی ..
پری دعا کردم
از ته دل با همه وجود با بفض با اشک
الهی همه مریض ها رو شفا بده
و به همه پدرمادرها عمر با غزت 120 ساله بده
وایسا دنیا
وایسا دنیا
من میخوام پیاده شم
پروانه جان با خوندن نوشته ات بلند بلند گریه کردم.. از ته دل واسشون دعا کردم توکلت به خدا باشه عزیزم.. منم خیلی از بابا و مامانم دورم .. همیشه نگران از دست دادنشونم.. خودت زحمت هدیه های روز مادر و پدر و پارسال واسم کشیدی.. عزییزم ایشالا زودی خوب می شن و می شن همون بابای همیشگی .
الهی دورت بگردم پروانه جون. اصلا غصه نخورو خدا حواسش به باباتون هست. ایشالله به حق همین روزای عزیز حالشون خوب خوب میشه. بیمارستان جوش بده آدم نا امید میشه ولی خدا حواسش هست.این روزا یگذرن و باباتون سرحال برمیگردن خونه و با هم میرین کباب میخورین. الهی قربونت برم نبینم پستات غمگین و نگران باشن. خیلیییی میبوسمت عزییییزم:* :* :*
از دست بابام خیلی عصبانی بودم-از لجم گفتم برای روز پدر هیچی براش نمیگیرم که فکر کنه برام مهم نیس دلم خنک شه -
الان که اینارو خوندم تصمیم گرفتم عصر برم خرید- برای روز پدر.
نگران نباش- سنگ صفرا قیافه ی مریضو خیلی به هم میریزه ولی اخرش خوب میشه. وقتی بابات خوب شد میشینی کنارش - مسخره بازی درمیارید میخندید.
جان جانم از ته دلم خدا رو صدا میزنم که دستتو محکم بگیره ، پرپرک نترس بابا خوب میشه . دعامیکنم که زودتر و زودتر صداشو بشنوی عزیزکم.
وای وای وای
چه سرنوشتی داشتیم ما؟! خدایا خودت شفا بده، اشکام بند نمیاد پروانه جون
حالم خراب شده نمیتوانم باور کنم.
قیاس مع الفارق است اما یادم میاید یه بار پدرم تا لب بازنشتگی رفت وبعد مشکل حل شد.آن روزها حالم بدجوری خراب بود...بغض رهایم نمیکرد نمیخواستم بپذیرم سنش دارد بالا میرود ومن بعد بازنشسته خوانده میشود...
خط به خط که پایین آمدم کمتر باورم میشد منتظر بودم بگویی یک خواب بد دیده ای.حالم حسابی مچاله است اما بازهم فکرمیکنم تمام دردت را نمیفهمم...
پدر پدر است دور ونزدیکش فرقی ندارد . وجودش لازم است.دلگرمی است.
خدا آرامت کند ان شاالله و یادت نرود زودی برایمان بنویسی که حال پدرجان خوب خوب است.
از ته قلبم شفا و سلامتی پدرتان را خواستم...
عزیزم به امید شفای عاجل برای پدر گرامی
پروانه جان ... با همهه وجودم از خدا خواستم بابای پروانه را خوب کن
بابای پروانه جان خوب شو! روزت مبارک
خدایا خودت کمک کن حال بابای پروانه رو خوب کن
خدایا ..
پروانه جون توکلت به خدا باشه. این همه بیمار تو بیمارستان ها بستری هستن که هر روز یکی یکی خوب می شن و میان بیرون. ان شالله هفته دیگه میای و برامون از سلامتی پدرت می نویسی و خوشحالمون می کنی...
پروانه عزیزم از ته قلبم برای بابای مهربونت دعا می کنم.خداپدرمهربونتو برگردونه بهت.تمام حرفاتو می فهمم.خیلی سخته خیلی
پروانه عزیزم،اونقدر از اعماق قلبم برات دعا کردم که نمیدونم چی بگم،یه طورایی خودم رو اونجا دیدم ،من پزشکی قزوین خوندم و اصلا اهل اونجام،تموم حرفاتو حسش کردم، اتوبان و بیمارستان بوعلی،غیره وذالک.....وقتی میخوندم با هر سطرت داشتم فکر میکردم اگر باهات دوست تر بودم ،سریع زنک میزدم به دوستانم که حالا هر کدام متخصصند و شاغل در اونجا.البته که سالهاست که خارج از کشورم و دستم کوتاه بود،که خودم مستقیم در خدمتت باشم،بعد یهو یادم افتاد ،که اگه من چنینم برای تو ،خداوند که صد البته مهربونتر و نزدیکتر به توی نازنینه،پس با تمام وجود بهش توکل کن،و ما هم دعاگوییم
عزیزم دلم نگران نباش انشاله بهتر میشه
الهی که پدر عزیزت شفا پیدا کنه
براشون یه حمد شفا خوندم
سلام پروانه عزیز.
خدای مهربون پروانه حالا حالاها بابای عزیزشو میخواد...
خدای مهربون میشه لطفا روز پدر به پروانه هدیه بدی!...
پروانه جان به امید خوندن خبرهای خوب و خوش تو پست بعدی...
امیدوارم پدر هر چه زودتر خوب بشن.
چند سالی هست که وبلاگتون رو می خونم. می خوام یه اعترافی کنم، تو دو سال اخیر، به انرژی و قدرتتون حسودی می کردم و با خودم می گفتم کاش مثل شما بودم. مطمئنم اون قدر قوی هستید که از همه مشکلات به خوبی عبور می کنید.
منتظر خوندن خبرهای خوب تو وبلاگتون هستیم.
بابای پروانه را خوب کن ...
بابای پروانه را خوب کن....
عزیزم...
برای پدرت دعا می کنم عزیزم ...
سلام ؛
ما هم برای پدرمون این دوران را سپری کردیم.
انشااله که هر چی هست خیره..
ما دعا می کنیم.
از ته دلم درکت می کنم.. من هم این روزها پله های بیمارستان ها را بالا و پایین می روم.. آخر ما همدردیم.