پاپیون  به معنی  پروانه

پاپیون به معنی پروانه

پاپیون به فرانسه (le papillon)، به معنی پروانه است و فرانسه مهد هنر و اندیشه و من عاشق این هر دو هستم!
پاپیون  به معنی  پروانه

پاپیون به معنی پروانه

پاپیون به فرانسه (le papillon)، به معنی پروانه است و فرانسه مهد هنر و اندیشه و من عاشق این هر دو هستم!

شب سفر . . .


بچه که بودم شبی را که قرار بود فردایش برویم سفر را تا صبح از شوق بیدار بودم

پدر و مادرم هم غالب آن شب ها را تا صبح و یا دیر وقت بیدار بودند و ریزه ریزه اسباب جمع میکردند و همه چیز های کارآمدی و غیره که یک سال کنار گذاشته بودند تا ببریم ولایت را بسته بندی می کردند و در ساک های سفری و زمبیل های گونی ای که رویش با نخ کاموا طرح گلیم دوخته شده بود و آن سال ها خیلی رایج بود جا گذاری میشد.

من یک ساک صورتی آدیداس داشتم که رویش آرم ایدادس داشت و بغلش سه تا خط سفید که از بس استفاده شده بود قسمت های زیادیش کلهم رنگ باخته بود. ساک کوچولویی که در حالت عادی یک خانوم محترم می توانست ببنند و یک حوله و یک دست لباس و کفش کتانی اش را درآن راحت جا بدهد اما حالا مال من شده بود و آنقدر پرش می کردم که از همه درزهایش فغان ترکیدن سر میداد و از آنجا که کل تابستان را باید با محتویات همین ساک سر میکردیم پس با پیشرفته ترین روش های بسته بندی و جا دادن لباس در جای کم آشنا بودم تا هر چیز کمترین جای ممکن را بگیرد.

تازه چند وقت پیش که یک ایمیل به دستم رسید که معرفی یک خانم مهماندار بود که با یک کیف دستی کوچولو همه جا سفر می رود و برای جا دادن لباس هایش از چه تکنیک های استفاده میکند اصلا هم تعجب نکردم!

خلاصه آن شب پیش از سفر علاوه بر اینکه هر کس موظف بود ساک لباس هایی خودش را ببندد باید در پیدا کردن چیزهایی مثل قیچی باغبانی که پدر از کوچه زغالی با قیمت خوبی خریداری کرده بود یا قوطی فیلم فلزی ای که می توانست جای نخ و سوزن مناسبی باشد و یا قدداره ای (همان داس با دسته ی بلند) که پدر به همکاری که در آهنگری بلد بود از فنر تراکتور سفارش داده بود و آنقدر هم تیز و کارآمد بود که پدر  هر سال تابستان که برگ های اضافه پرچین ها یا صنوبرهای حیاط و باغ را که می زد امکان نداشت کسی ببیند و هوس داشتش را نکند و پدر هر سال در اسباب و اساسی که می بریدم یکی دوتا از همین کالای مرحمتی که آنجا بسیار خواهان داشت و برایش دس و سر میشکستند جا می داد تا برای نورچشمی هایش سوغات ببرد.


یکی دیگر از کارهایی که همیشه مادر پیش از فرا رسیدن شب حرکت میکرد این بود که ببردمان خرید  برای عمه و خاله و مادربزرگ ها سوغاتی بخرد.

برای مادر خودش و مادر پدرم روسری نخی با عرض صد و بیست می خرید و غالب اوقات هم دو تا طرح مختلف با رنگ های گرم و غالبا قهوه ای بود که به سن و سالشان بخورد و گل هایش زیادی درشت نباشد که بپسندند و حاشیه اش مشکی باشد و  . . .

برای تنها عمه و تنها خاله ام هم یک روسری با رنگ های به نسبت شادتر و عرض هشتاد میخرید و در تهیه اینها عیب نداشت که رنگ ها درخشان تر هم باشند و چندتایی جوراب و چیزهای خورده و ریزه ی دیگر و یا چیز خاص دیگری که کسی سفارش کرد مادر برایش ببرد

غالب این روسری ها بعدها سر خاله زاده ها و عمه زاده ها و گاهی زن عمو  و زن دایی هم  دیده می شد و ما کلی کیف میکردیم از دیدنشان! یک طوری انگار تحت لیسانس مادرمان هستند . . .

خلاصه در شب سفر مادر همه ی گلدان ها را از خانه بیرون می آورد و گوشه ی حیاط جا می داد و بعد از سیراب کردنشان به مستأجر طبقه بالایی که ما هیچ وقت یاد نگرفتیم همسایه صدایش کنیم می سپرد تا در طول تابستان گلدان ها را آبیاری کند و غالب برای نمک گیر کردن همسایه ی مورد نظر هم سوغاتی می آورد و هم پیش از سفر چیزکی برایش می برد تا سفارش گلدان های محبوب شبش را که خیلی ها برای گرفتن قلمه  التماس دعا داشتند را بکند.

گلدان های محبوب شب مادرم که آنقدر بزرگ بودند که وقتی به گل می نشستند کل کوچه را عطراگین می کردند و شب ها همه جای خانه عطر بهشت می داد از برکت حضورشان . . . 

البته پدرم به واسطه ی داشتن کار دولتی همیشه زودتر از ما بر می گشت و اگر چه که کل مرخصی های سالش را جمع می کرد برای همین تابستان های ولایت اما اقامت سه ماهه ی ما آنقدر زیاد بود که پدر حتما در طول تابستان چند باری را بر میگشت تهران و برای مادرم از گلدان هایش و حال و اوضاع خانه و چه و چه خبر می آورد و کلی خیالش را قرص و راحت می کرد این رفتن ها و آمدن ها اگر چه نبودنش برایمان مثل زهر مار تلخ و گزنده بود . . .


حالا بعد از مدت ها دیشب که شب سفر است با همان حال اشتیاق سپری شد 

برای حاج خانوم یک روسری ساتن مشکی ساده که می دانم ندارد و برای محرم لازم دارد و یک روسری نخی گرم گذاشتم و برای پدر هم یک عطر. عطری که بوی گل خربزه را بدهد

پدر همیشه طرفدار عطرهای گرم بوده و اگر دستتان رسیده باشد و گل خربزه را بو کشیده باشید می دانید که اسانس منحصر به فردی است در گرما

غصه ام میگیرد از عطر . . . یاد قفسه ی پشت تابلوی بزرگ اتاق مهمان خانه  می افتم که پدر کلی عطر در آن داشت و همیشه ی خدا معطر و خوش لباس بود

حالا خیلی وقت است که شده پیرمرد ساکتی که غالب اوقات یک گوشه کز می کند و چرت می زند 


عازم سفرم و دارم می روم ولایت

با چیله مادرش اینها ، کپل را هم می بریم و فردا شب خواهر خانم هم به جمعمان می پیوندد و صبح شنبه راه می افتیم تا ظهر برگریدم تا به کارهایمان برسیم . . .

دارم میروم تا دوباره از چشمه ی مادربزرگ آب بخورم

تا همیشه بهار های ته حیاط را چک کنم که امسال هم روییده اند؟

میروم تا از بوته های نعنایی که مادر کاشته در سبد قرمز نعنا بچینم و روی سفره بگذارم

مییروم تا دوباره در باغ های گیلاس دنبال شب پره های درشت بگردم و از راه صدایشان جای جیرجیرک را پیدا کنم و ببینم زیر جوب ها کنار درخت گلابی محلی آیا قورباقه ای در حال افتاب گرفتن هست؟

میروم روی ماه پدرم را دوباره ببینم




پ.ن:

1- سفر خیلی خوب بود و کلی حالم خوش شد.

2- شنبه ساعت یک از ولایت برگشتم و تا ساعت سه که مصاحبه داشتم گرد سفر را ریختم و رزومه به دست روانه شرکت شدم و نتیجه ی مصاحبه هم خوب بود و قرار است که یک کار آزامایشی انجام بدهم تا ارزیابی شود! تا ببینیم چه خواهد شد


نظرات 23 + ارسال نظر
آلبالو پنج‌شنبه 29 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 10:44

بابا و حاج خانومش هم میان سفر اونجا میبینیشون؟ میدونستی منم این جوری دوست دارم بابامو ببینم ؟ دوست دارم برم ایران بعد بابام بره ولایت خونه مادرش منم با شوهرم و نی نی برم اونجا ببینمش
ولی خونه خودش دوست ندارم که سر بزنم

میریم خونه حاج آقا دیگه
مقصد منزل ایشون هست
عزیزم
امیدوارم زود زود ببینیشون
با نی نی خوشگله و همسر
حتما میشه
تازه اومدی منم باید ببینی ها

mehrab پنج‌شنبه 29 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 11:04 http://www.mehrabkamali.blogsky.com

salam
webloge ghashangi darid

mobarak bashe
movafagh bashid

مجید پنج‌شنبه 29 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 11:34

بوی جوی مولیان آید همی...


چ خوب نوشتییییییییییییییییییی
ممنون

مامان مترجم پنج‌شنبه 29 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 13:32

وای دختر یه جوری نوشتی منم هوس ولایت خودمو کردم... حبف که حالا حالاها فرصت رفتن ندارم...شما به جای ما خوش بگذرون..

مرسی عزیزم
ایشالله که زودی فرصت شه

نینا پنج‌شنبه 29 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 13:40

من هم همیشه حس سفرم مثل سالهای کودکیم هست
گاراژ اتوبوس بقچه های سفر و نونهایی که مادرم میخرید
و اون قرآن که هنوز هم تو خونه جایگاه خاصی داره.
-----------------------------
من هروقت به پیچهای گردنه طالقان میرسم با تمام وجودم بو میکشم و میگم بوی جوی مولیان آید همی . یاد یار مهربان آید همی
ریگ طالقان و درشتی راه او.زیر پایم پرنیان آید همی

واییییییییییییییییی
خود خو.دشه
همه شو حس میکنم
طالقان هم نزدیک الموته راستی

ترنج پنج‌شنبه 29 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 14:33 http://shaparak75.blogfa.com/http://

یک طوری انگار تحت لیسانس مادرمان هستند . . .

عزیزززززززززززززززززززم ....چقدر لذت بردم از این جمله
خیلی خیلی بهت خوش بگذره
بعد بیا تو سفرنامه ات برامون تعریف کن

همین الان ایده ی نوشتن سفرنامه هم بهم دادی
بدم نیستا
شاید نوشتم

هدیه پنج‌شنبه 29 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 15:37

چقدر این نوشته دلنشین و قشنگ بود! قلمتون پر از حس های نوستالژیکه!

ممنون عزیزم

اندر احوالات پنج‌شنبه 29 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 19:49 http://andarahvalat30.blogsky.com

به سلامتی خوش بگذره
منم صبح شنبه بعد از دادن امتحان برمی گردم
خواستم بگم هم مسیر هستیم

من هی دیروز گشتم تو راه دنبال تو
هی گشتم
هی گشتم

مامان زری جمعه 30 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 10:43 http://faraziba.niniweblog.com

آخی.گذشته خیلی خوب بود یادش بخیر قبل از اینکه من و دو تا برادرم ازدواج کنیم خوش بخت عالم بودیم .ما سه تا با مادر و مادربزرگه و دایی.چه خوش بودیم چقدر شاد بودیم و به همه چی می خندیدیم و مسخره بازی در می آوردیم چه خاطرات بامزه ای دارم با برادرهام .بعد که ما ازدواج کردیم و دایی هم مرد و مادربزرگه هم زار و نزار شد و حرف زن داداش و جاری و مادر شوهر و خواهر شوهر بین من و دو تا برادر پیش اومد و ......دیگه خوشی نبود که نبود.من هم بعضی وقتها یاد گذشته می افتم و حاضرم همه هستی مو بدم تا دوباره تکرار بشه همین ریزه کاری ها توی ذهنمه ....حیف که تکرار نمیشه .قدر اون دوران رو ندونستم.
خدا مادرت رو رحمت کنه عزیز دل

عزیزمممم
چقدر خوش میگذشته
کاش بازم جمع بشید دور هم و کلی بخندید و شاد باشید
مرسی عزیزکم

نوا جمعه 30 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 17:28

میدونی پلاله اینهاراننوشتی که کسی گریه کنه ولی من الان دلم خیلی گرفته بود هیچ وقت هم اینجوری سه ماهه سفرنرفتم ولی یه حسی توای نوشته بود که من الان دارم زارمیزنم دلم یه حال خوب میخواست که سبک بشم این مطلب اون حس راداره

ای جانم . . .
خداروشکر که حالت خوبه

مهدیس شنبه 31 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 10:38

خوش بگذرون حساااابیییییییییی

چشمممممممممممممممم

دزیره شنبه 31 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 11:57 http://zendegidobare.blogsky.com

اینایی که نوشتی انگار یه شبیه سازی از تابستونای بچگیهای خودم بود...
واقعا چقدر شبیه به هم...
عزیزم امیدوارم سفر خوبی بشه برات و کلی خوش بگذره

ممنون عزیزم
ولایت همیشه عالیه
مخصوصل واسه بچه ها

منگول شنبه 31 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 17:38 http://shangolmangoljon.blogfa.com/

سفر بخیر
به سلامتی برین و با دل خوش برگردین

ممنون عزیزم

نخستین بی نام شنبه 31 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 17:44

یالاخره در آخرین روزهای بهار قبل ایکه تابستون بیاد خودتو به گلهاب زیبای ولایت رسوندی آفرین مرحبااا
حتمن خودتم برای اولین بار در جاده رانندگی کردی آفرین مرحباااا
راستی شنبه مگه مصاحبه نداشتی؟
بداز ظهر رفتی؟
چی شد؟ مساعد بود شرایط؟
موفق باشی ...

شنبه عصری مصاحبه داشتم
ظهر برگشتم
خوب بود
هم سفر
هم مصاحبه
ممممنون دوستم

آبینه شنبه 31 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 22:14 http://minoo1382.blogfa.com

خوش بگذره.

ممنون
:)

رها آفرینش یکشنبه 1 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 12:44 http:// rahadargandomzar.blogsky.com

وقتی پست سفر خودم رو نوشتم و منتشر کردم اومدم اینجا دیدم شما هم سفر بودین، خیلی هم عالی ، خدا رو شکر که خوش گذشته

چ جالب

من یکشنبه 1 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 13:45

خدارو شکر

لبخند یکشنبه 1 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 16:02

همش منتظر بودم از مصاحبه بگید الان 1 هو پ.ن دیدم :)
خیلی خوبه هوراااااااااااااااااا


مرسی عزیزززم

دنیا دوشنبه 2 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 00:44

چه خوب

نینا دوشنبه 2 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 08:24

رسیدن بخیر
همیشه به سفر
به به پس یه جورایی همشهری هستیم که

چه جالب

می(مینا) دوشنبه 2 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 17:54

انشالله هر چه که خیر است برایت پیش بیاید.


ممنون عزیزم

دلربا شنبه 7 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 11:55

واییییییییی پرنیان جون چه زیبا نوشتی....خوشحالم برای سفر ودیدن بابا وفامیل...تحت لیسانس مامان خداااااااااا بود

ممنون دلربا جان

بانو سرن شنبه 7 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 16:38 http://banooseren.blogfa.com/

خوش می شم از خوشیت مهربون

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد