پاپیون  به معنی  پروانه

پاپیون به معنی پروانه

پاپیون به فرانسه (le papillon)، به معنی پروانه است و فرانسه مهد هنر و اندیشه و من عاشق این هر دو هستم!
پاپیون  به معنی  پروانه

پاپیون به معنی پروانه

پاپیون به فرانسه (le papillon)، به معنی پروانه است و فرانسه مهد هنر و اندیشه و من عاشق این هر دو هستم!

۱۶ سال گذشت

دیروز سالگرد مامان بود، شانزدهمین سالگرد و من کلی برنامه داشتم که حلوای هویج درست کنم و از این کاغذهای کوچولو هم خریده بودم و برای تزیین ش هم خلال بادام گذاشته بودم و ظرف شیشه ای که تو آن بچینمشان اما … اما یادم رفت.

وقتی خواهرم گفت که برای مامان شکلات و خرما گرفته و برای افطاری همکارانش گذاشته آه از نهادم بلند شد که ای دل غافل… چرا یادم رفت؟

مامان …من هیچ وقت فراموشت نمیکنم

هفته سی و سوم

مفاصل و استخوان های لگنم دردناک شده است، امروز مامای همراه یوگا در مرکزی که برای ورزش میروم توضیح می داد که تصور کنید درون یک کیسه ی پلاستیکی یک پرتقال انداخته اید و راه تان را می روید، چقدر ممکن است این پرتقال به کیسه فشار بیاورد؟ دقیقا هیچی! حالا جای پرتقال را با یک هندوانه عوض کنید، هندوانه ی بزرگ و آبداری که چند ده برابر پرتقال وزن و حجم اشغال میکند و کیسه ی پلاستیکی کش  ش ش ش می آید و کاملا تحت فشار قرار می گیرد.

ماجرای مفاصل لگن من هم همین است و الان که نیم ساعت چهل دقیقه پیاده روی کرده ام کاملا محسوس تحت فشار قرار گرفته و اندکی درد میکند.

امروز وقت سونوگرافی داشتم و با پیشنهاد یار تا مطب پیاده رفتیم و برگشتیم، دکتر سونوگرافی مثل همیشه دلگرم کننده و امیدبخش حرف زد و حتا اندازه ی سر را که در گزارش بزرگ تر از هفته ی سی و سه بود با سر بچه ی خودش مقایسه کرد که خیلی هم عادی است و هیچ جای نگرانی ندارد.

گاهی حس میکنم دارد گولم می زند و می خواهد آرام و راضی از مطبش بیرون بروم.

پسرک دیگر حسابی بزرگ شده و دارد وزن می گیرد ، تا ماه های قبل وقتی در مورد هفته های بارداری می خواندم که هر هفته اندازه آلو و هلو و نارگیل است دستم را تو هوا اندازه میکردم که الان چه حجمی را اشغال کرده است و چقدری است اما حالا دنبال اینم که دو کیلو و دویست چقدر میشود.

وعده های غذایی ام بسیار کوچک اما بیشتر شده است و روزی چند بار غذا میخورم، اگثر اوقات اگر اندکی پرخوری کنم به سوزش سر دل می افتم که عنهو یک اژدهای غران منتظر است تا دهانم را باز کنم که آتش را بریزد بیرون اما تا وقتی که حجم وعده ها کم است اژدها آرام و راضی است.

در باب کنترل وزن دیگر چیزی نمی نویسم ، نه اینکه کنترل شده باشد، نه با همان روند کند رو به افزایش است اما همه چیز خوب و معمولی است و نگرانم نمی کند.

اتاق جوجه ام را چیده ام و گاهی می روم تماشایش می کنم. یک خاکستری یواشی همه جا است و نیاز به چند تا چیز درخشان و جذاب شبیه خورشید و خروس قرمز و اینها دارم که در این مدت خواهم خرید.

جودی با رضایت پدرش به پاسیو منقل شد و فعلا که همه چیز آرام است و نه جودی ناآرام و ناراضی است و نه بابای بچه . راستش هی عذاب وجدان میگرم که چه کاری بود سگ بیچاره را فرستاده ای تو پاسیو که نمی تواند کنار ما باشد اما از بس خانه تمیز می ماند دهانم را می بندم چون واقعا حجم پشمی که از جودی روی زمین می ریزد زیاد است و هر روز باید جارو بشود.


عاشق زندگی است!

زن بیچاره دچار عارضه ی خون ریزی مغزی شده بود، اگر شیر آب را باز نگذاشته بود به یقین در تنهایی و پشت در حمامی که قفل درش به خاطر چرخش ناموفق شکسته بود،  جان می سپرد. 

مردی که قفل در خانه را شکست،  او را در حمام پیدا کرد،  همه گمان میکردند که از دست رفته است،  مرد بعد از مکثی گفت،  زنده است.  زنگ بزنید به اورژانس. 

گویا دو شبانه روز و بیشتر بوده که او همان جا مانده بود،  نشسته بر صندلی توالت فرنگی و تکیه داده به دیوار و شیر آب که باز مانده است و زن قبل از از هوش رفتن بالا آورده بوده و محتویات معده اش چاه بست راه آب را مسدود کرده و برای همین آب پخش شده و همه جا را گرفته است. 

در غیر این صورت به یقین هیچ کس متوجه این اتفاق نمیشد

وقتی خون ریزی مغزی اتفاق میافتد حالتی از هوشیاری و ناهوشیاری رخ میدهد که گویا ادم حواسش را از دست میدهد اما به طور کامل هم وارد بیهوشی نمیشود،  

دو تا گوشی همراه درخانه اش بود که هردو خاموش بودند و بعد که همسایه ها موفق شدند گوشی ها را روشن کنند شماره ی برادر و خواهرش را پیدا کردند. 

تا رسیدن زن به بیمارستان انها هم خودشان را رساندند و مغز زن را جراحی کردند و حالتش به ثبات رسید و اوضاع تا حد زیادی عادی شد و به گمانم به زودی به خانه بازخواهد گشت. 

هروقت به جزییات این ماجرا فکر میکنم متحیر میشوم که چه طور و با چه شانسی و احتمالاتی می توانست این اتفاقات رخ دهد تا زن زنده بماند،  زنی که بیگمان عاشق زندگی کردن خواهد شد... 

سال دو مبارک

کلافه ام

کلافه ام

از صبح بسیار کلافه ام

کلافه ی کلافه ی کلافه

بی حوصله

از در و دیوار و کف خانه ی همسایه مان آب جاری است و در پارکینگ و حیاط آب جریان دارد و کسی در خانه اش را باز نمیکند،  صاحب خانه یک زن میانسال و تنهاست که چند باری دیده امش،  گاهی برای گرفتن یک نخ سیگار پس از نیمه شب سراغ امیر می آید و گاهی هم که در راه پله می بینمش طولانی نگاهم میکند و به گمانم فضول است. 

یاد معلم فیزیک دبیرستانم می افتم که موهای بلوندی داشت و بوی سیکار می داد و به نظرم زن موفقی می آمد. 

زن همسایه و جریان آب اما دلیل کلافه بودن من نیستند،  حتا اینکه با پلیس ۱۱۰ تماس گرفته اند و قرار است در ساختمانش را بشکنند تا فلکه ی آب را ببندند و مدیر ساختمان هم رفته سفر و فولان

کلید ساز و قفل و فلکه هم گردن امیر است و آن وقت برای نهار مهمان هم داریم.  مهمان ها را هم دوست ندارم و حوصله شان را هم ندارم و هیچ نمیدانم باید برای معاشرت مناسب چقدر به خودم فشار بیاورم تا مودبانه محسوب بشود و هیچی هم اماده نیست 

البته کلافه گی به مهمانی ظهر می تواند ربط اندکی داشته باشد اما نه به تمامی چون میزانش خیلی بزرگ تر است

دیروز را رفتتیم منیریه و توپ بزرگی خریدم که برای ورزش لگن بسیار متاسب است،  فروشنده سایز توپ را اشتباه داده است و حتا سوزن کوفتی ای که باید داخل سوراخش قرار بگیرد تا باد خارج نشود هم در بسته نیست و من دلم را اماده کرده بودم برایش

توپ نقره ای هم در کلافه گی دست دارد به یقین،  اما خوب نه زیاد!  توقعی خاصی از فروشنده ی لوازم ورزشی ندارم 

با خودم که رو راست باشم،  حقیقت حضور سگ بزرگ سیاه بسیار ذهنم را درگیر کرده است. 

ما در خانه مان یک سگ بزرگ داریم،  سگ سیاهی که تقریبا تربیت خاصی نشده و شبیه سگ های کوچولوی اپارتمانی لوس و حساس است،  نمی شود تنهایش گذاشت چون وغ می زند و نمی شود در حیاط بماند چون باغچه ها را میکند و گنده کاری میکند،  سگ مودبی است البته 

در قیاس با همه ی سگ هایی که دیده اید،  سگ مودبی است چون اغلب در ایران سگ ها را ترین(تربیت)  نمیکنند و سگ ما نسبت به سگ های خانگی جزو سگ های کاملا مودب محسوب میشود. 

اما خوب در واقع نسبت به چیزی که میتوانست باشد،  آن قدر ها موفق نیست،  مخصوصا وقتی مهمان حیوان دوستی بیاید خانه مان چون به یقین کل قراردادهایی که قبلش برای انجام آنها توافق کرده بودیم به هم خواهد ریخت

حالا با آمدن عضو جدید در آینده به خانه،  حس نامطلوبی به حضور این سگ دارم. سگی که همه جای خانه هست و راه می رود و ما هیچ وقت دست و پاهایش را نمی شوریم و واقعیت اصلا نمی شود این کار را کرد چون گاهی چندین بار بیرون می رود و با خاک هم بازی میکند و پوزه اش هم یکبند تو خاک است. 

از خودم هم شاکی هستم و عذاب وجدان شدیدی دارم و حس میکنم آدم بدی هستم که به این مسایل فکر میکنم چون او هفت سال است که سگ امیر است و مهربان و شنگول و سر به هواست و حقش نیست الآن که عضو جدیدی می آید او اضافه اطلاق بشود. 

از طرف دیگر هم با امیر کنار نمی آیم! 

پریروزها خیلی یواش پیشنهاد دادم که سگ را در پاسیو نگهداری کنیم چون میتواند همان جا بماند و در را ببندیم فقط یک فضا درگیر حضورش میشود و میشود راحت در خانه فرش پهن کرد و سینه خیز و فولان و اینها... 

اما امیر هیچ عکس العمل خوبی نداشت و کم مانده بود گریه کند چون می گفت سگ سیاه نمیتواند در پاسیو باشد چون باید ما را ببیند و اگر نبیند  حتما وغ می زند و زوزه می کشد و ناراحت خواهد بود. 

اما به صورت غریضی حس میکنم باید خانه امن ترین حالت ممکن را داشته باشد ولی الان حس میکنم نیست

کلافه و سردرگم هستم 

ته دلم هم فکر میکنم که همه چیز خیلی هم عادی است و من دارم دنبال بهانه تراشیدن میگردم که علت کلافه گی را به یک چیزی ربط بدهم و تازه رویم نمی شود که سوزش معده را که شبیه یک اژدهای خشمگین است و دلم را یکبند می سوزاند یا سنگینی و خستگی را هم لحاظ کنم که حالم خوش نیست... 

و خوابم هم نمی برد

گویا زن همسایه سرما خورده است و یکی از همسایه ها (مادر آرنیکا،  همان دختر بچه ای که ساعت ها جیغ می زند)  برایش سوپ پخته است و قرار بوده اورژانس بیاید و ببردش اما.... 

کلافه ام

و نوشتن این پست هم آرام ترم نکرد


هفته سی ام بارداری

1- انگار دیگه جزو سال بالایی ها شده ام،  وقتی دوزاده هفته و هجده و بیست و بیست و پنج را سپری میکردم هربار با خودم حساب میکنم یک پنجم،  حالا یک چهارم،  رسیدم به یک دوم و حالا دو سوم و سه چهارم از چهل هفته را سپری کرده ایم و تا ده هفته ی دیگر که باید سپری شود تا برسیم به روزهای اخر اردیبهشت و اوایل خرداد که تا کی بشود که تو تصمصم بگیری بیایی . . . شیرینک

2- خدایا روزی من قرار بده از نور و پنجره و منظره های گسترده ی فراخ، من تشنه ی پنجره های بی پرده و وسیع و بزرگی هستم که نور بپاشد از آن سمتش و روشنایی مثل هوا مرا تقضیه خواهد کرد و سیراب می شوم از پرتوی خورشید که بیفتد روی تنم. من بنده ی پنجره های بزرگم و به یقین در تاریکی رنگ خواهم باخت. 

خانه ی رویاهایم بی شک خانه ای است با دیوار های که از بالا تا پایین پنجره است. 

3-من هیچ سالی خانه تکانی نکرده ام و نمی کنم و نمی دانم چرا این رسم دیرینه شبیه امتحان مضطربم میکند و هر چقدر تلاش کردم نشد که بتوانم 

4- اتاق پسرک تقریبا آماده است. تخت و کمد و دراورش آمده و نمی دانم چرا هنوز بوی رنگ میدهد و به همین سبب از چیدمان وسایل پرهیز کرده ام تا طی چند روز آتی بویشان برود که گمانم عادی است.

5-شبیه سال های کرونا ، تعطیلات نوروز را در خانه سپریخواهیم کرد و هیچ خیال ندارم هیچ وری بروم اما از طرفی سکوت و خلوتی شهرهم برایم  دلهره آور است.

6- ساعت روی دیوار آتلیه بیشتر از یک هفته است که خوابیده و علیرغم میلم هر بار به یک بهانه نتوانستم باطری ساعت را عوض کنم، امروز بعد از مدت ها ساعت را بیدار کردم و ناگهان دیدم که چقدر اهمیت دارد که ساعت بیدار باشد ، یاد وقتی که در آشپزخانه برنج خیس میکنم افتادم که ناگهان چه جور زندگی از پشت هر دیوار سر میکشد و بوی برنج آغشته به نمک به همه چیز جان می دهد.


هفت سین من تویی

تا حالا بیشتر از ده بار خوابت را دیده ام،  خواب می بینم که سرخ و سفید و تپل تو بغلم هستی و هیچ لباسی هم تنت نیست،  خواب می بینم میخواهم بغلت کنم و لیز میخوری و می چسبی روی پوستم و حس تحربه ی این لامسه مثل جادو مسحورم میکند. 

معجزه ی بزرگ من در میانه ی بدنم در حال شکل گیری و تکامل بیشتر است و من هر لحظه که لمست میکنم متعجب و متحیرم که زندگی چقدر شگفت انگیز است، فکرش را بکن،  من هم یک روز مثل تو از دل مادرم زاده شده ام و اینک تو از زهدان من متولد خواهی شد. 

بیشتر از دو ماه تا تولدت باقی مانده و اینجا همه چیز برای آمدن تو و بهار آماده است،  قرار است هفت سین امسالم را با اسم تو بچینم. 

جوجه ی  بهاری ام. 


ده خط

۱_ از وبلاگم خبر بارداری ام را خوانده و حالا در اینستاگرام کامنت مامان مامان میگذرارد،  به نظرتان نباید عصبانی بشوم؟  خوب اگر میخواستم لابد به راحتی از بارداری آنجا هم  میگفتم! 

۲_پانزده کیلو اضافه وزن چیزی شبیه کابوسس است که هر روز هم دارداضافه تر میشود، هربار از دیدن عدد روی ترازو حالم بد می شود و این در حالی است که در هفته ۲۹ م هستم و همه منابع میگویند اضافه وزن بزرگ در راه است...  

winter is comming 

۳_ اومدم قرص آهن را بخورم که آب پرید تو گلوم، با سه سرفه دوباره اون اتفاق افتاد،  اشکم هم همان وقت جاری شد... 

۴_ دلم گرفته، دلم تنگ است و میتوانم برای هر چیز ساده ای به هم بریزم

۵_اسفند قشنگی است،  باران می بارد و شگوفه های به ژاپنی منتظرند همین روزها باز شوند

۶_پسرک گاهی طوری تو شکمم تکان میخورد که انگار یک گربه را درون کیسه ی پارچه ای انداخته باشند

۷_کلاس یوگای و ورزس بارداری این روزها بسیار خوشحال کننده است و حالم را خوب میکند

۸_همچنین در دوره آمادگی زایمان شرکت میکنم که ده جلسه است و قرار است زایمان طبیعی را کشف و خنثی کند. 

۹_من ۳۸ ساله ام و مسن ترین مادر کلاس های بارداری هستم

۱٠_ دلم گردن بند طلای کارتیه میخواهد و قیمت طلا دوبرابر چند ماه پیش است و آدم ترسش می گیرد قیمت ها را می بیند

یاد یاران

اومدم بگم من هنوز امید دارم که این وبلاگا به روز بشه و هر روز و هر بار که میام وبلاگستان صفحه هاشونو باز میکنم که بلکم نوشته باشند . . .

یه دوستی هم تو کامنتش همین حس منو نوشته بود که عینا گذاشتم پی نوشت


پ.ن:

خوشحالم که اینجا هم می نویسید
سال هاست وبلاگ می خونم اما پست های اینستا هیچ وقت جای وبلاگ رو ننرفت.
حیف که زن بابا و ایدا و لاله و ....نمی نویسند.

در میانه ی بحران

فکر میکنم که چی بسرمون میاد؟ 

چی به سر بچه ای که به دنیا نیومده

از هفته ها قبل حمله به مدارس دخترانه شروع شده و امروز یه دخترکی به خاطر مسمومیت مرد. دلار به شصت هزار تومن رسیده و هربار در هر خرید ما نگران تر هستیم. 

یاد گرفتیم دست به عصا پیش بریم و با امید زندگی کنیم،  اگر چه که حتا دیروز پیروز هم تلف شد. 

پیروز مثل هزاران منبع و استعداد ایرانی به کشتن داده شد

و ما چه باید کنیم؟  

پسرکم اگر بپرسی چرا به این دنیا اوردمت چه جواب بدهم؟ 


من گشنمه

قبل از خواب قرص آهن (فراورت)  می خورم.  قرص های مکمل را با دقت مصرف میکنم مثلا یک ساعت قبل و یک ساعت بعد از آهن چیزی نیمخورم و همین امر باعث شده اخر شب ها مقید به چیزی نخوردن باشم. 

دیشب حدود ساعت سه صبح بود که دیدم اصلا نمی توانم بخوابم،  کلا بی خوابی و بد خوابی در بارداری شایع است اما این که از خواب بیدار شوی و خوابت نبرد علت دیگری میتوانست داشته باشد و من گرسنه بودم.  آنقدر گرسنه که خوابم نمی برد. 

این حالت را تا کنون تجربه نکرده بودم و اولین بار بود که نیمه شب سراغ یخچال رفتم و یک کاسه ماست و خیار را با ولع و لذت بلعیدم و بعدش که حالم جا آمد دوباره به رختخواب رفتم و خوابم برد. 

امروز پسرک را چون هیولای فعال کوچکی دیدم که ماشین بلع و نیازش به انرژی چقدر سریع تر ازمن است،  او لابد گرسنه بود و خدا میماند چقدر با این مادر شکومیش که میخواهد دیگر چاق تر از این نشود دچار تعارض می شود. 


من اینجا بس دلم تنگ است...

خیلی دلم میخواست در فقدان اینستاگرام که به شدت به فنا رفت و هیچ دلم نمیخواد از خودم و دغدغه هام توش بنویسم و بگم،  بشه پناه برد به وبلاگ و کامیونیتی کوچک و امن و بی دردسری ساخت از کسانی که حوصله خواندن و نوشتن دارند و میشود با آنها حرف زد،می شود با آنها دوستی کرد و حرفشان را شنید و حرف زد،  اما متوجه شدم که یا تعداد این آدم ها بینهایت کم است و به تعداد انگشتان یک دست نمی رسند و یا وبلاگ من دیده نمی شود یا کلا فضای وبلاگی اینقدر سرد و ساکن و منجمد شده است که هیچ جرقه ای توش نیست

هیچی

تقریبا هیچی... 

من دلم میخواد غر بزنم اخه

آیکون یک وبلاگ نویس غمیگن 


زن زندگی آزادی

از بزرگ ترین مشکلاتی که با ادبیات کهن چه در شعر و نثر و کلام مذهبی داشته ام،  چه در شرق و غرب و خاور دور و هرجا...  نگاه زن ستیزانه، ضد زن و میساژنی ای است که همواره زنان را موجوداتی دون و پست و پلشت تصویر میکنند که قوای تفکر و ادراک درستی ندارند و لذا در طبقه بندی اجتماعی در طبقات پایین تری از مردان قرار می گیرند و با بردگان و دیوانگان حتا!  در یک طبقه جای گرفته اند. 

از شعر مولانا و سعدی بگیر تا نیچه و داستایوفسکی و... از قران بگیر تا نهج ابلاغه و ادعیه فولان و غیره

من اما در ذات خویشتن کهتری نمی دیدم، نه تنها برابری میدیدم که بارها شده بود که برتری ببینم. 

بارها شده است که ببینم چقدر جنس زن ارزشمند و مقدس و زیباست و جز در نیروی جسمانی که ماحصل جسه و عضلات است در جمیع ابعاد هستی هیچ کمی ندارد از جنس دیگر. 

این چند وقت اما راستس اتفاقاتی افتاده که به اندیشه خود شک کرده ام. 

انقلاب زن، زندگی،  آزادی در جریان است و بیش از پنج ماه. از شروع آن میگذرد و حجاب اجباری به عنوان بزرگترین بازوی استبداد مورد اعتراض همگان است و زنان بیشماری روسری از سر پرت کردند اما همچنان پیامک می آید که تذکر بدهد که شما حقوق شهروندی یعتی حجاب اجباری را رعایت نکرده اید و همچنان در حال پرونده سازی برای زنان معترض به حجاب اجباری هستند و همچنان میان مایگی زنان مرا به حیرت وامی دارد. 

دختران جوان با ارایش و موهای براشینگ شده و میزانپیلی شده ی آن چونانی که هنوز روسری را روی سرشان نگه داشته اند آیا همان قشری نیستند که همواره در ادبیات کهن به ناقص العقل و عباراتی چون ضعیفه یاد شده است؟ 

آیا نداشتن آگاهی و عدم توانایی برای انتخاب درست در شرایط خاص که هیچ بهایی هم ندارد،  چیزی جز ناقص العقلی است؟ 

آیا دلیل دیگری برای چنین رفتاری هست، وقتی عواقب این عدم همراهی  را نمیتوان چند سال دیگر با ادامه همین سرکوب ها دید؟ 

آیا حقیقت به روشنی پیدا نیست،  تا باورهای کهنه و مستعمل و ناکارمد را کنار بگذاریم؟ 

به کدام دیوار پوچ تکیه زده ایم که همچنان از تصمیم نگرفتن و آگاه نشدن حمایت میکنیم!؟ 


یک روز آفتابی

دیروز خیلی تصادفی در استوری یک دوست خوب کلگری نشین،  ویدیویی دیدم که ذهنم را بسیار زیاد درگیر خودش کرد. شاید شما هم تازگی ها از این ویدیوهای دیده باشید که شخصی از افراد غریبه و عادی شهر کمک میخواهد و در صورتی که آن آدم ها با او مهربان باشند وجه نقدی،  مثلا 500دلار به آن شخص هدیه میدهد. 

تا این لحظه که این یادداشت را می نویسم، خودم حداقل دو دیدیو با این موضوع دیده بودم و البته متاثر کننده هم بود و احساسات آدم قلمبه میشود که ببین چقدر انسانی است اما خوب آدم نباید فراموشش شود که با یک شبکه اجتماعی روبرو است و مخاطب چیزی است که تولید محتوا شده، تا بیننده را متاثر کند. 

بگذریم از این بحث طولانی که انتها ندارد،  آنچه من را وادار به نوشتن کرد،  مرد مخاطب این بلاگر بود،  بلاگره یک سیاه پوست آمریکایی بود که بیش از یک و نیم ملیون دنبال کننده در اینستاگرام داشت و در خیابان از یک ادم عادی درخواست کرده بود که به او برای پیدا کردن یک غذا فروشی کمک کند. 

مرد مخاطب عادی اما یک کچل پالتویی بود با کلاه لبه دار،  نمیتوانست به خوبی انگلیسی صحبت کند و با سختی و دست و پا شکسته و استفاده از ابزار گوگل ترنسلیت توانست مفهوم را برساند و با مرد روانه ی رستوران ایرانی نان و کباب شده بود و بعد از خوردن غذا هم پانصد دلار هدیه گرفت و چشم هایشان برای هم قلب قلبی شد و هدیه دهنده شاد و کچل تودل برو هم شاد و شنگول بودند. 

ویدیو چند ملیون ویو و چند صد کا لایک و کامنت میخورد و همه چیز در جریان است و دنیا به کارش ادامه میدهد. 

چشمم که به ویدیو افتاد،  مرد را شناختم،  استاد طراحی مان بود،  استادی که دخترهای کلاس برایش می مردند نه به خاطر خوش تیپی و ظاهر،  از روی جادوگری هایی که بلد بود،  یک شومن بزرگ که این توانایی اش در بازوی تدریس شکوفا شده بود و کلاس هایش هرچقدر هم طولانی،  با لذت شنیدن داستان ها و اجرا های متفاوتش که هر آن ممکن بود همگان را غافلگیر کند پیش می رفت و فک ها همه روی نیمکت افتاده و روان ها آچمز و دل ها می رفت از برای استاد خلاق و با سواد و جذابی که بی شک خداوندگار بی بدیل عالم هنر بود. 

استاد حتا پایان نامه ام را قبول نکرد و عذر آورد که نمی تواند و بعدتر فهمیدم با بچه هایی که شاگرد آتلیه شخصی اش هستند پایان نامه میگیرد و آن وقت ها من تصور میکردم سخت کوشی،  نداشتن پول برای کلاس های مافوق برنانه را جبران میکند.(شاید اگر الان بود حتما با زور و بلا شهریه را جور میکردم و خودم را به کلاس می رساندم اگر چه که لابد بعدترش سر روابط باز با شاگردان به بن بست دیگری میخوردم) چند سال پیش ها،  شاید ده سال شده است،  استاد ناگهان غیب شود و کاشف به عمل آمد که بلیط لاتاری اش برده و حالا مستقیم در خاک امریکا، جا خوش کرده است. 

راستی از ازدواج های استاد نگفتم،  تا در ایران بود سه بار ازدواج کرد و دو فرزند حاصل این روابط بود که ازدواج آخر بسیار پرحاشیه و جنجالی بود، عروس خانم یکی از همکلاسی های سال بالایی مان بود،  دختری با ابروهای تتو کرده و بوت های براق که نه در خفا و نه عیان حتا اصراری به ارائه تیپ هنری در خود نمیدید. 

ازدواج سرگرفت و استاد یکبند متن و یاداشت عاشقانه و دلبرلنه می نوشت و دخترهای دانشگاه باز هم هلاک بودند و عروس خانم را خوشبخت دو عالم می دانستند و حسودی میکردند که استحاله ی عشق استاد او را عرش نشین نموده و اینک سری از بقیه سوا است. 

قضیه ی بوت های براق تا تولد فرزند شان مسکوت ماند اما ناگهان عکس هایی منتشر کردند که استاد گران مایه در قالب دلقک و گوزن کریسمس و خندان در عکس های سه نفره دیده میشد و گویی عروس خانم حسابی از شکار خویش راضی بود و استاد برای حفظ این آخرین رابطه ی ازدواجی  تن به هرکاری میداد و آخرش هم آدم تو دلش میگفت چرا که نه!  مهم مگر این نیست که آدم دلش شاد باشد و خوشحال باشد. 

حالا اما با برنده شدن و مهاجرت به امریکا معلوم شده بود که این اخرین ازدواج هم نتوانست پای استاد را بند کند و استاد پس از جدایی بچه را به مادر داده بود و حالا در مقصدی جدید راهی سرزمین های دور شده بود. 

چند سالی به کلاس های مجازی و آنلاین سپری شد،  چند سالی به نقاشی های کم مایه و بی جان و باز این آخری ناگهان دوباره غیب شده بودو  هیچ خبری از او در هیچکدام از شبکه های اجتماعی نبود.انگار سرش را در زندگی خودش فرو کرده بود و دیگر چیزی از دنیا نمی خواست.

شاید برای یک آدم معمولی.خیلی عادی باشد که مدتی نباشد.و شاید هم اصلا نباشد.اما برای کسی با چنان شهوتی برای دیده شدن باور کردنی نبود،که سکوت کرده باشد. ویدیو را که دیدم، متعجب شدم.امروز دوباره سراغ همان پست رفتم و متوجه شدم در بین کامنت گذاران استاد هم چیزی نوشته است. نوشته که تصویر مرد را در خیالش نقاشی خواهد کرد و داستانی با مهربانی او خواهد نوشت و نامش را امضا کرده بود.با عنوان نویسنده و نقاش.

استاد در کامنت خود به مسافر کوچولو اثر سنت اگزوپری اشاره کرده بود.مثل هزاران باری که در کلاس  از این کتاب یاد کرده بود و بلافاصله همگان را تحت تاثیر قرار می داد.با یک فرمول سانتی مانتال و کلاسیک که جواب میداد.بی وقفه جواب میداد.

اینک اما با همان راه و مسلک با جهان روبرو می شد.انتظار داشتم پس از گذشت این همه سال با این همه زندگی از سر گذرانده.چیز جدیدی درو ببینم.

شاید ابعاد جدیدی از دلبری هایی که فقط او می توانست کند.جادوگری هایی که تنها از دست او ساخته بود.اما با مردی روبرو شدم که هنوز لباس کهنه خود را می پوشید.برای سالهای طولانی و بر قامت خود رخت جدیدی ندوخته بود.مردی را دیدم که هنوز شبیه فیلم های عروسی های دهه هفتادمیرقصیدو دنیای جدید رامسخر خویش نساخته بود اما تو گویی شاد بود

شاد بود که پانصد دلار هدیه گرفته و کیفش قدر کوک بودن سرشار بود. بی توجه به دو دهه ای که ای که حتا یک نمایشگاه نگذاشته بود و هیچ کاری برای ارایه نداشت و کتابی نمی نوشت و یادداشت عاشقانه ای برای دختر جدیدی منتشر نمی کرد و چه می دانم اصلا چه طور نان در می آورد.

در نظرم زنذگی معنی دیگری یافت. زندگی ای که نیازی نیست هیچ کجایش آدم چیزی بشود و اولدرم پولدرم کند و شاخ غولی را بشکند تا شاد باشد و راضی . . .

پ.ن:

تو اینستاگرام بم دایرکت بدین تا اصل ویدیو رو بفرستم 

 

بندرخت

اگر روزی بند رختی را دیدم که رویش فقط شلوار پهن بود، می دانم که آنجا یک زن باردار زندگی میکند که سرماخورده است. 

من حسش میکنم

امروز رفته بودم سونوگرافی مرحله سوم بارداری،  همانی که باید بعد از تست گلوگوز انجام شود و دکتر یک تصویر واقعی از تو نشانم داد،  لب هایت شبیه پدرت بودند با صورتی فراخ و رویی گشاده،  لبخند ریزی روی صورتت بود و من این تصویر را بارها تماشا کرده ام و هی تصورت میکنم که چه شکلی هستی و چه طور آدمی خواهد شد. 

به لبخندت که فکر میکنم دلگرم می شوم،  انگار که جدی ترین نشانه ی خویشاوندی بین ما همین لبخندی است که رویت را گشاده میکند،  ناگهان خاطره ی مراسم بزرگذاشت پدرم به یادم میآید. 

مردی که درست نمی شناختمش درباره او حرف میزد و اولین چیزی که گفت این بود که همیشه لبخند روی لب داشت. 

واقعیت دارد ذره ذره تجسم پیدا میکند و هر هفته از بارداری که سپری میشود انگار راز بودن تو رمزگشایی میشود،  اول یک صدا بودی در قلبی با ابعاد یک هسته ی سیب،  بعد شدی اندازه یک زیتون و پرتقالی شدی که درشت بود و حالا تکان میخوری و من در تمام طول روز حرکاتت را حس میکنم که چه طور ورجه ورجه میکنی و از آخرین شیرین کاریت همین بس که چرخیده ای و در وضعیت سفالیک قرارگرفته ای. 

میدانم که در سه ماهه ی پایانی بارداری و در هفته بیست و شش جنین شروع به چرخیدن میکند و از موقعبت بریج (موقعیتی که سر به سمت بالا و پا به سمت پایین است)  به وضعیت سفالیک (سر به سمت پایین و پا بالا قرار دارد)  تغییر موقعیت میدهد و حالا تو به عنوان آن شخص این کار را به نحو احسن انجام داده ای و من خیال پردازانه تو را میبینم که ساک سفر را  زود میبندی و مشق هایت را تندتند  می نویسی و انتخاب رشته ات را از خیلی زودتر ها انجام داده ای و لبخند میزنی و نگاهم میکنی. 

با چشمان مشکی که مرا یاد طعم عسل می اندازند